اینو که گفت غش غش خندید. یه خنده هیستیریک وحشتناک. یاد آدم بدا توی کارتونا افتادم. یه کم که خندید گفت
- من آرزو ام عزیزم ... معشوقه شوهرت ...
معشوقه؟!! می دونستم دروغ می گه میخواست ذهنیت منو نسبت به آرتان خراب کنه. سعی کردم از خودم ضعف نشون ندم. پاهام داشت می لرزید ولی باید با قدرت باهاش حرف می زدم. گفتم:
- خب که چی؟! خودتم می دونی که آرتان تو رو پشه هم حساب نمی کنه.
دوباره غش غش خندید و گفت:
- آرتان باید از خداش باشه که من نگاش کنم ...
- حالا که فعلا بر عکس شده و تو از خداته که آرتان نگات کنه ... الانم از زور ضعفت و اینکه دیگه دستت به جایی بند نیست می خوای منو اذیت کنی ... تو روانی هستی.
دادش بلند شد:
- خفه شووووو ... دختره سلیطه ... اگه خیلی تریپ شجاعت داری پاشو همین الان بیا روی پشت بوم ...
پشت بوم؟! یعنی الان روی پشت بوم ما بود؟ وای خدایا خودمو به خودت می سپارم. وقتی سکوتمو دید گفت:
- اگه اونقدر شوهرت برات عزیز هست که براش فداکاری کنی پاشو بیا ... وگرنه مطمئن باش بعد از تو می رم سراغ آرتان ... تو رفتی توی خونه درو بستی ... شوهرت که آزاده ... بلایی که می خواستم سر تو بیارمو سر اون می یارم ... شک نکن!
صداش اینقدر جدی بود که مو به تنم سیخ شد. خدایا این چی می گفت؟ نکنه جدی جدی بخواد بلایی سر آرتان بیاره؟ صدای انکرالاصواتش دوباره بلند شد:
- آرتان یا باید مال من باشه یا باید بمیره ...
بمیره! بمیره! آرتان؟ از تصور اینکه آرتان یه روزی نباشه اشک به چشمم هجوم آورد. نه ... آرتان باید بمونه. باید بمونه ... با صدای تحلیل رفته گفتم:
- با من چی کار داری؟!
- می خوام باهات حرف بزنم ... نترس کوچولو ... می خوام باهات قرار بذارم ...
سکوت کردم. چه کاری درست بود؟! باید می رفتم؟ اگه می رفتم ممکن بود بلایی سرم بیاره ... ولی اگه هم نمی رفتم ممکن بود یه بلایی سر آرتان ... نه! مصمم گفتم:
- الان می یام ...
- آفرین دختر خوب ... ولی خوب گوش کن بهت چی می گم ... مبادا به آرتان خبر بدیا ... وگرنه نظرم عوض می شه و دیگه باهات حرف نمی زنم ... اول تورو می کشم بعد هم خودمو.
بدون حرف گوشیو قطع کردم. از جا بلند شدم و رفتم به سمت چوب لباسی دم در. شنلمو انداختم روی دوشتم و یه کلاه هم چپوندم روی سرم ... حس می کردم دارم می رم پیشواز مرگ. حس خیلی بدی داشتم. ولی اگه خودم بلایی سرم می یومد بهتر بود تا اینکه سر آرتان ... من چم شده؟ چرا آرتان اینقدر برام مهم شده که به خاطرش دارم سر جونم قمار می کنم؟ آرتان اگه جای من بود این کارو می کرد؟ مطمئنم که نمی کرد. مطمئنم که آرتان با فکرش تا جایی که می تونست سعی می کرد جلوی ماجرا رو بگیره ولی اگه می دید دیگه راهی نیست کنار می کشید. حالا آیا ارزش داشت که من به خاطرش ... سرمو تکون دادم تا این فکرا از ذهنم دور بشه. از راه پله های پشت بوم رفتم بالا ... زانوهام می لرزیدن ... کاش گوشیمو آورده بودم ... کاش به آرتان زنگ زده بودم ... کاش حداقل قبلش باهاش خداحافظی ... رسیدم به در شیشه ای پشت بوم. دستمو دراز کردم ...دستمم می لرزید ... داشتم می رفتم به کام همون چیزی که آرتان منو ازش دور کرده بود ... آرتان عصبی می شه ... می دونم. دستم می لرزید و نمی تونستم درو هل بدم. یه سایه دیدم ... درست پشت در شیشه ای ... همه تنم یخ کرده بود. می دونستم که فشارم افتاده. در کشیده شد قبل از اینکه من بتونم هلش بدم. چسبیدم به دیوار و چشمامو بستم. دستی دستمو گرفت و کشید از در بیرون ... هنوزم نمی خواستم چشمامو باز کنم. صداش اینبار کنار گوشم بلند شد:
- باز کن چشماتو ... باز کن تا قبل از پر پر شدنت قاتلتو خوب دیده باشی ... همسر آینده شوهرتو ...
دوست داشتم دستمو مشت کنم و محکم بزنم توی دهنش تا دهنش پر از خون بشه. ولی دستامو محکم گرفته بود. چشمامو باز کردم ... باید می دیدمش ... کسیو که آرتان منو می خواست ... اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم گاوی سیاه رنگ بود ... که توی یه صورت گرد سبزه می درخشید ... خدا وکیلی به گاو گفته بود زکی! ابروهای پهن قهوه ای ... دماغ گوشتی متوسط ... لب و دهان بزرگ و قلوه ای ... موهاشم از زیر شال خاکستری و سیاهش به بیرون سرک کشیده بودن ... ریشه موهاش در حد پنج شش سانت سیاه سیاه بود ولی بقیه اش بلوند تیره بود ... قیافه اش همینطور درب و داغون هم جذاب بود دیگه چه برسه به اون روزایی که حال و حوصله داشته و به خودش می رسیده. اینقدر بهم نزدیک بود که ترسیدم و دوباره چشمامو بستم ... آرزو مثل دیوونه ها قهقهه می زد منو چسبوند به دیوار و گفت:
- بلایی سرت می یارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن ... تو کی هستی که آرتان تورو به من ترجیح می ده ؟ هان؟ هیچ مردی رو این کره خاکی نست که نخواد با من باشه ... حالا به خاطر یه دختر بچه باید دست رد بخوره به سینه من؟ می کشمت ... جلوی چشمای آرتان تیکه تیکه ات می کنم ...
سعی کردم با خونسردی باهاش حرف بزنم. گفتم:
- قرارمون کشت وکشتار نبود ... قرار بود حرف بزنیم.
شدت سیلیش برق رو از سرم پروند ... دقیقه زد همون سمتی که آرتان زده بود و جاش تازه داشت خوب می شد. اشک به چشمم هجوم آورد ولی جلوشو گرفتم. باید از خودم دفاع می کردم. اگه هم قرار بود به دست این عفریته کشته بشم باید قبلش یه چنگ و دندونی بهش نشون می دادم که اون دنیا پیش خودم شرمنده نباشم. برای همینم هلش دادم که باعث شد سکندری بخوره و بیفته روی زمین ... سریع پریدم سمت در ... باید به پلیس زنگ می زدم. هنوز به در نرسیده بودم که یه چیزی محکم خورد تو سرم ... گیج گیج شدم و همونجا نشستم روی زمین. زیر بازومو گرفت و کشون کشون منو برد به سمت خر پشته. می خواستم یه کاری بکنم ... دوست داشتم تکون بخورم ولی بدجور بیحال شده بودم. تکیه منو داد به خر پشته و گوشیشو از توی جیب مانتوی کوتاه ارتشیش در آورد و تند تند یه شماره گرفت. سرم افتاده بود روی شونه ام. حتی نمی تونستم گردنمو نگه دارم. نشست کنار من و محکم کوبید توی صورتم و گفت:
- بشنو صدای عاشق دلخسته اتو ...
بعد از چهار بوق صدای خسته آرتان توی گوشی پیچید:
- دیگه چی می گی آرزو؟
گوشی روی آیفون بود. آرزو گفت:
- فکر کردی خیلی زرنگی آرتان؟! آره؟! پس معلومه هنوز منو نشناختی ...
آرتان سریع پرسید:
- چی می گی تو؟ کجایی؟ آرزو دیوونگی نکن برگرد بیمارستان با هم حرف می زنیم.
- حرف نزن ... فقط گوش کن...
به اینجا که رسید از زیر گلوی من چنان نشگونی گرفت که با تموم بی حالیم ناله ام بلند شد. آرزو هم گوشیو گرفته بود جلوی دهنم ... یهو صدای داد آرتان بلند شد:
- صدای کی بود آرزو؟ تو چه غلطی کردی؟! بهت می گم کدوم گوری هستی؟
آرزو قهقهه زد و گفت:
- چیه؟ ناراحت شدی عزیزممممم؟ بهت گفته بودم با من مهربون باش تا همیشه خوشحال بمونی ... گفتم منو ناراحت نکن تا ناراحتت نکنم.
صدای آرتان دوباره بلند شد:
- آرزو ... آرزو ... آرزو ... وای به حالت اگه ...
- اگه چی؟! هان؟ آره عزیزم صدای ناله عشقت بود که تو دستای من عین یه پرنده کوچولو اسیره ... می خوام شکنجه اش کنم ... بعدم می خوام پرش بدم اون دنیا ... نظرت چیه؟!
دیگه هیچ صدایی جز صدای نفسای عصبی آرتان شنیده نمی شد. آرزو گفت:
- نمیری عزیزم ... داد بزن ... داد بزن ... منو تهدید کن ... حالا نوبت توئه ... الان دیگه جامون برعکس شده. حالا تو باید التماس کنی ... باید خواهش کنی ... باید به پام بیفتی. زود باش دیگه ... زود باش ...
آرتان عربده کشید:
- می کشمت آرزو ... می کشمت ...
آرزو دوباره قهقهه زد و گفت:
- اگه دستت بهم رسید حتما این کارو بکن عزیزم ... ولی زیاد هم به خودت زحمت نده چون من خودمو این خانوم کوچولو رو با هم خلاص می کنم.
به اینجا که رسید با مشت کوبید زیر شکمم که چون موقع عادت ماهیانه ام بود دردش تو کل وجودم پیچید و بی اختیار همراه ناله بلندم گفتم:
- آرتاااان ....
صدای آشفته و پریشان آرتان دوباره بلند شد:
- خیلی خب خیلی خب ... با اون کاری نداشته باش ... آرزو تو رو جون بچه ات ... صبر کن بذار بیام باهم حرف بزنیم. فقط بگو کجایی؟!
- یه جا این بالاها ... اگه می تونی بیا پیدام کن عزیز دلم ... بدم نمی یاد از این بالا بپرم توی بغلت ... فقط ترسا هم هست. هر دومون رو باید بغل کنی ...
آرتان دوباره دیوونه شد:
- کجایییی عوضیییییی؟
صدامو پیدا کردم. باید به آرتان می گفتم کجاییم وگرنه ممکن بود به همین راحتی بمیرم. باید برای نجات جونم تلاش می کردم. نمی خواستم بمیرم اونم قبل از رسیدن به آرزوهام . قبل از اینکه آرزو فرصت کنه جلوی دهنمو بگیره داد کشیدم:
- روی پشت بوم برجیم آرتان...
آرزو سریع قطع کرد و با داد و هوار افتاد به جون من. چنان جیغ می کشید که حس کردم پرده های گوشم دارن جر می خورن. ناخناش پوست بدن و صورتمو خراش می داد. هیچ قدرتی نداشتم که از خودم دفاع کنم. ضربه مغزی نشده باشم! خدایا کاش آرتان برسه ... دارم زیر ضربه های بی رحمانه این دختره له می شم دارم جون می دم. بدن نیمه جونمو کشید سمت خر پشته و به زور منو بلند کردم که وایسم روی پاهام. با دیدن بیست طبقه زیر پام تنم لرزید. سوز سردی می یومد. در گوشم گفت:
- پرواز بلدی پرنده کوچولو؟! امیدوارم بلد باشی چون قراره دو تایی پرواز کنیم و یه دوری توی آسمون بزنیم.
اشکم در اومد. می ترسیدم ... می دونستم که این دیوونه اس و ممکنه هر بلایی سرم بیاره. ولی یعنی این آخر و عاقبت من بود؟! یه ربعی از تماس آرتان می گذشت ولی هنوز هیچ خبری نشده بود. اشکای منو که دید از ته دل خندید و گفت:
- می ترسی؟ ترسوووووو ... آرتان کجایی جوجه ترسوتو ببینی ... بیا با همون حرفای قشنگت آرومش کن. بیا بگیرش توی بغلت ...
بی توجه به حرفاش داشتم پایینو نگاه می کردم. یه دفعه نور امید تابید توی قلبم. دوتا ماشین قرمز آتش نشانی با دو تا ماشین سبز و سفید نیروی انتظامی اون پایین توقف کردن. نمی دونم چرا این دم آخری اینقدر چشمام تیز شده بود که از این فاصله اونارو تشخیص می دادم آدمای کوچولو کوچولو هم تند تند داشتن جمع می شدن. اشکام شدت گرفت و از ناتوانی خودم لجم گرفت. آرزو هم پوزخندی زد و گفت:
- ببین چقدر براش عزیزی که به این سرعت نیرو جمع کرده برای نجاتت ... ولی خبر نداره فاصله مرگ و زندگیت به اندازه یه فشاره منه.
و یه فشار داد به کمر من که جیغ من و غش غش خنده آرزو بلند شد. صدای زنگ گوشیش که بلند شد همونطور میون خنده اش گوشیشو در آورد و پرتش کرد پایین. خدایا حتی جواب هم نداد. حالا چی می شد؟! من از بلندی می ترسم نکنه پرتم کنه پایین؟ گریه ام شدت گرفت و خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت و داد زد:
- با زندگی خداحافظی کن خانوم کوچولو ...
می خواستم جیغ بزنم به من نگو خانوم کوچولو ... فقط آرتان حق داره به من بگه خانوم کوچولو ... آرتان کجایی که ببینی دارم فدات می شم ... نیستی که ببینی دارم جونمو می دم به خاطر اینکه تو زنده بمونی ... رفت وایساد لب خرپشته و منو هم کشید بالا. دیگه تعادلی نداشتم. چشمامو بستم و با زندگی خداحافظی کردم... با خونواده ام با آرتان با دوستام ... کاش می شد یه بار دیگه ببنیمشون ... آماده پرواز و بعد هم سقوط بودم. آرزو با خنده شروع کرد به شمردن.
- یک ... دو ... سه ...
فشاری به پشتم وارد کرد و صدای جیغم تو جیغ بنفش آرزو گم شد.
__________
مرگو داشتم جلوی چشمم می دیدم. قلبم داشت زودتر از اینکه استخونام از هم بپاشه از کار می ایستاد. قبل از اینکه کامل سقوط کنم دستی از پشت لباسمو چنگ زد. همون جا متوقف شدم و صدای جیغ آرزو که سقوط کرد به سمت پایین تا ابد روی ذهنم خط انداخت. همون دست منو کشید بالا و قبل از اینکه بفهمم ناجی من کیه توی بغلش فشرده شدم. داشتم می لرزیدم ... یه لرزش هیستیریک ... همه بدنم می لرزید دندونام تند تند به هم می خورد. بوی عطر تلخی که توی مشامم پیچیده بود اینبار نمی تونست آرومم کنه. منو از خودش جدا کرد. پلکامو به زور باز نگه داشته بودم ... به اندازه یه خط. آرتان بود که سریع پالتوشو در آورد و کشید روی شونه های من. صدای چند تا مرد رو می شنیدم که می گفتن:
- پرید ...
یکی خواست منو از آرتان جدا کنه که آرتان محکم پسش زد. منو دوباره از روی زمین کند و گرفت توی بغل خودش. بوسه های داغشو روی موهامو و صورتم حس می کردم ولی اینقدر صورتم می سوخت که جای هیچ لذتی برام باقی نذاشته بود. اشک بی اراده از گوشه چشمم پایین می چکید. بالاخره صدای آرتان بلند شد. صداش به شدت می لرزید:
- همه چی تموم شد عزیزم ... جات امنه خانومم ... آروم باش ... نترس من پیشتم.
حتی حرفاش هم نمی تونستن آرومم کنن. صدای همهمه لحظه به لحظه بلندتر می شد. چشمامو بستم. کاش مرده بودم ... شایدم داشتم می مردم. شاید افتاده بودم پایین و حالا روحم داشت دور و بر جسمم بال بال می زد. نمی دونم چه مرگم بود فقط می دونستم که حالم خیلی بده. از صدای آهنگ ملایمی که بلند شد فهمیدم سوار آسانسور شدیم. سرمو چسبوندم به سینه آرتان. قلبش چه کوبنده می کوبید. از صداش وحشت کردم و سرمو از سینه اش جدا کردم. آرتان لاله گوشمو بوسید و گفت:
- چیه عزیز دلم؟ درد داری؟
نالیدم:
- مامان ...
محکم تر منو به خودش فشرد و چیزی نگفت. از آسانسور که رفتیم پایین دوباره صدای همهمه اوج گرفت. نمی دونم به آرتان چی می گفتن که با تحکم می گفت:
- خودم می یارمش ...
پلکام لحظه به لحظه داشت سنگین تر می شد. کم کم صداها آروم تر شد و دیگه چیزی نشنیدم.
وقتی چشم باز کردم حس کردم از یه بلندی افتادم پایین. افتاده بودم؟! نه! پس چرا بدنم اینقدر درد می کرد. همه بدنم کوفته شده بود. دستمو آوردم بالا تا سرمو حس کنم. قد یه کوه سنگین شده بود. به دستم یه عالمه سیم وصل شده بود و همین که تکونش دادم به سوزش افتاد. صدای کسی بالای سرم بلند شد:
- برو به دکتر بگو بهوش اومد ...
نالیدم:
- آی سرم ...
هر کسی که بود دستمو گرفت و دوباره کنار بدنم گذاشت و گفت:
- آروم باش ... بهتره تکون نخوری ...
- درد دارم ... من کجام؟
- بیمارستانی ... بدنت کوفته شده ... چیز خاصی هم نیست ... پس الکی خودتو واسه شوهر عاشقت لوس نکن.
توی صداش رگه های خنده موج می زد. چشمامو باز کردم ... یه دختر جوون بود با لباسای سفید که داشت سرممو تنظیم می کرد. همون موقع در اتاق باز شد و یه پرستار دیگه به همراه یه مرد مسن وارد شدند. مرد مسن با لبخند گفت:
- پس بالاخره چشمای زیباتو باز کردی خانوم کوچولو ...
خانوم کچولو؟!!! آرزو ... اشک از چشمام جوشید و با هق هق گفتم:
- آرزو ... آرتان ...
دکتر دستگاه های کنار منو چک کرد و گفت:
- آروم باش دخترم ...
- بابا ... مامان ... عزیز ...
- اووه ولت کنم همه خونواده تو هم اسم می بریا ... ولی غصه شونو نخور همه شون پشت در وایسادن تا من تو رو انتقال بدم به بخش و بریزن سرت ...
ترجیح دادم دیگه چیزی نگم. دکتر ده دقیقه ای منو معاینه کرد و سپس دستور انتقال به بخش رو صادر کرد. تا وقتی که تخت توی یه اتاق دیگه توقف کرد و بدن دردناک منو انداختند روی یه تخت دیگه چشمامو بسته بودم. به ده دقیقه نکشید که سیل ملاقات کننده ها ریختن توی اتاق ... بابا عزیز آتوسا مانی ... نیلی جون پدر جون ... بنفشه شبنم ... شایان ... تهمینه جون مامان مانی و نیما ... نیما نبود . آرتان هم آخر از همه اومد تو و همونجا گوشه اتاق ایستاد. چشمای همه قرمز بود. نگام روی آرتان مات شد ... چقدر به هم ریخته بود. صورتش که همیشه سه تیغ شده بود اینبار از ریش چند روزه کدر شده و موهاش که یه کم بلند شده بود آشفته هر کدوم به یه طرف متمایل شده بودند. پیرهنش دقیقا همون پیرهنی بود که اونروز پوشیده و رفته بود سر کار ... همون روز نحس ... چقدر دوست داشتم همه برن ... فقط من بمونم و آرتان تا بتونم ازش در مورد آرزو بپرسم. آرزو مرده بود؟! عزیز دست منو گرفته بود توی دستش و مویه میکرد. با لبخند سعی کردم آرومش کنم. گفتم:
- عزیز من که نمردم آخه! قربونت برم اینکارارو می کنی که شرمنده بشم بمیرم؟
عزیز سرشو آورد بالا و خواست وسط گریه یه چیزی بگه که نتونست و دوباره سرشو گذاشت روی دستم. بابا هم که حالش کم از عزیز نبود سعی کرد عزیزو از اتاق ببره بیرون. بعد از رفتن عزیز آتوسا و شبنم و بنفشه هم سر و صورتمو غرق بوسه کردن و کلی زار زدن. اشک خودمم در اومده بود. فکر نمی کردم اینقدر برای همه عزیز باشم. همه دور و برم می چرخیدن و می بوسیدنم ... ولی آرتان عین مجسمه سر جاش خشک شده بود و با جدیت نگام می کرد. از نگاه تب آلودش می خوندم که حالش هیچ خوب نیست. بابا که اومد توی اتاق همه ساکت شدن. انگار بابا جو رو به هم زد. رو به آتوسا گفت:
- آتوسا برو پیش عزیزت ...
آتوسا بدون حرف دست منو رها کرد و رفت بیرون. زل زدم توی چشمای بابا که ایستاده بود کنار من. دستمو گرفت و با لبخند گفت:
- چطوری بابا؟
- یه کم بدنم درد می کنه بابا ... ولی خوبم ...
- خوبه ... خوبه که خوبی ...
به دنبال این حرف نگاه خصمانه ای به آرتان کرد که باعث شد آرتان سرشو زیر بندازه. بابا ادامه داد:
- با دکتر حرف زدم عزیزم ... تا عصر مرخصت می کنن ...
- خبر خوبی بهم دادی بابا ... از بیمارستان بدم می یاد ...
- می برمت خونه مون عزیزم ... نمی ذارم اینجا بمونی ...
رادارام به کار افتاد ... خونه مون؟! یعنی دیگه نباید برم خونه آرتان؟ نگاه کردم به آرتان ... سرشو چسبونده بود به دیوار پشت سرش و چشماشو بسته بود. دستاش مشت شده و کنارش چسبیده بود به دیوار ... خواستم از بابا چیزی بپرسم که پرستاری داخل شد و گفت:
- خواهشا دور بیمارو خلوت کنین ... وقت ملاقات تموم شده ...
تک تک منو بوسیدن و رفتن بیرون. همه رفته بودن فقط بابا داخل اتاق بود و آرتان ... آرتان دم در ایستاده و به من زل زده بود. توی چشماش چیزی فریاد می زد که نمی فهمیدم معنیش چیه ... بابا با جدیت دست گذاشت سر شونه اش و هلش داد به سمت بیرون. نیلی جون هم توی چارچوب در ایستاده و با نگرانی به بابا و آرتان نگاه می کرد. آرتان سری تکان داد و رفت بیرون. اونم با چه سرعتی ... بابا برگشت به سمت من و گفت:
- عصر می یام دنبالت بابا ...
فقط تونستم سری تکون بدم. اینجا چه خبری بود؟ از بس خودم درد کم داشتم اینم بهش اضافه شد. حس می کردم بین بابا و آرتان شکرآب شده. پرستار با لبخند گفت:
- پیداست برای همه خیلی عزیزیا ...
حوصله جواب دادن به پرستارو هم نداشتم. اونم منتظر جواب من نبود. خودش ادامه داد:
- یه مسکن برات تزریق کردم که تا عصر که مرخص می شی راحت بخوابی ...
چقدر برای اینکار ممنونش شدم. نگاه توی چشمای مهربونش کردم و لبخند زدم. اونم جواب لبخندمو داد و از اتاق خارج شد.
وقتی بیدار شدم ساعت پنج عصر بود. همون موقع بابا هم با آتوسا اومدن. بابا رفت دنبال کارای ترخیص و آتوسا موند که به من کمک کنه حاضر بشم. در همون حالت تند تند گفت:
- تو گرفتی اینجا خوابیدی نمی دونی اون بیرون چه خبره ...
سریع گفتم:
- چه خبره؟ دارم از کنجکاوی می میرم ...
- بابا دیگه نمی خواد اجازه بده تو برگردی خونه آرتان ... می گه اونجا امنیت جانی نداری ... نمی دونی بابا و مامان آرتان چقدر باهاش حرف زدن ولی حرفش یه کلامه ...
با ناراحتی گفتم:
- آخه واسه چی؟ ربطی به آرتان نداشت که ...
- ما هم همینو می گیم ولی بابا حسابی آمپر چسبونده فهمیده که دختره به خاطر عشق آرتان این بلا رو سر تو آورده ...
- ولی ...
با اومدن بابا آتوسا سکوت کرد و کمک کرد از تخت بیام پایین. بابا بهم لبخند زد ولی تلخی لبخندش حالمو گرفت. رو به آتوسا یواش پرسیدم:
- نیما کجاست؟ چرا نیومد ملاقات؟
- شانست گفت که نیما با بچه های دانشگاه رفته اردو مشهد ... وگرنه الان خون آرتان حلال شده بود.
خواستم از آرتان طرفداری بکنم که با نگاه چپ چپ بابا ساکت شدم. سوار ماشین که شدیم بی اختیار دنبال آرتان می گشتم. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ... دلم می خواست برم پیش آرتان ... بهم ثابت شده بود پرستار خیلی خوبیه ... دوست داشتم برم باهاش حرف بزنم ... راجع به آرزو ... اسم آرزو که می یومد اشک به چشمم هجوم می آورد. درسته که اون می خواست منو بکشه ولی من راضی به مرگش نبودم. جرمش عاشقی بود ... جلوی چشمای من پرت شد پایین. صدای جیغش هنوز توی ذهنم بود و دیوونه ام می کرد. ماشین که جلوی در خونه ایستاد می خواستم بگم من نمی یام ... می خوام برم پیش آرتان. مطمئن بودم حال اون از منم بدتره. ولی از بابا جرئت نکردم و رفتم پایین. عزیز اومد به استقبالم و دوباره بساط گریه رو اینبار همراه با دود اسفند راه انداخت. خواستم از در حیاط برم تو که صدایی از پشت سرم بلند شد:
- دخترم ... یه لحظه ...
برگشتم. پدرجون و آرتان و نیلی جون بودند ... یه مرد غریبه هم کنارشون ایستاده بود که توی دستاش یه گوسفند چاق و چله وول می زد. با لبخند رفتم به طرف پدر جون و توی آغوش مهربونش فرو رفتم. پدر جون پیشونیمو بوسید و منو کشوند کنارش و به مرد اشاره کرد. بابا با اخم به ماشینش تکیه داده و به این صحنه خیره بود. پیدا بود فقط به خاطر حضور پدر جون دندون سر جیگر گذاشته و چیزی نمی گه. نگام چرخید به سمت آرتان. به ماشین خودش تکیه داد بود و عینک دودی که به چشماش زده بود باعث می شد چشماشو نبینم. ولی اخماش از این فاصله هم مشخص بود. نیلی جون هم کنارش ایستاده و با نگرانی بازوشو چسبیده بود. گوسفند سر بریده شد و به دستور پدر جون من از روی خونش رد شدم. نیلی جون آرتانو هل داد سمت من و گفت:
- برو مامان با زنت از روی خون رد شو.
ایستادم. نگران بودم بابا یه چیزی بگه و نذاره ولی حرفی نزد. آرتان اومد کنار من. دستمو گرفت اینقدر محکم که دردم گرفت ولی هیچی نگفتم. حس آرامش دوباره سرازیر شد به قلبم. قبل از اینکه از روی خون رد بشیم عینکشو برداشت و با همون اخم گفت:
- خوبی؟!
فقط پلک زدم. صدای بابا بلند شد:
- زود باش ترسا ...
دندونامو روی هم فشردم و قدم به قدم آرتان دوباره از روی خون لخته شده گوسفند رد شدم. بابا جلو اومد. دست منو از توی دست آرتان کشید بیرون و با تحکم گفت:
- برو با آتوسا تو خونه ...
پدر جون از پشت سرم گفت:
- آقای رادمهر ...
بابا دوباره گفت:
- برو تو ترسا ...
ترسیدم. نگاهی به چشمای غمگین آرتان کردم و رفتم تو.
یک هفته از مرخص شدنم می گذشت. زخمای صورت و بدنم خیلی خوب شده بود. ولی حال روحیم خوب نبود. هر شب کابوس می دیدم و با جیغ و داد از خواب می پریدم. آرتان به آرزو گفت تو رو جون بچه ات! پس آرزو بچه داشت ... خدای من! حالا اون بچه بدون مامانش چی کار می کرد؟ آرزو به خاطر من مرد ... من باید می مردم نه اون ... اینقدر فکرای گوناگون توی سرم ورجه وورجه می کردن که حالمو به هم می زدن. بعضی وقتا هم می گفتم چرا من باید می مردم؟ من که هیچ تقصیری نداشتم. من این وسط بی طرف بی طرف بودم حتی آرتان عاشق منم نبود که بخوام بگم آرزو از حسادت خودشو کشته ... اگه اون اینطوری فکر کرده به من ربطی نداره. ای خدا دورت بگردم دل منو یه دل کن راحت بشم ... همه اینا به کنار دلتنگی واسه آرتان هم به کنار ... تنها تماسمون توی این یه هفته اس ام اسی بود که شب دوم فرستاد روی گوشیم:
- پمادارو سر وقت استفاده کن که زخمات زود خوب بشه و اذیتت نکنه.
آرتان مغرور من توی همین اس ام اس دستوریش یه دنیا حرف نهفته بود. یعنی اینکه نگرانم بود ... یعنی اینکه نمی خواست من درد بکشم ... یعنی اینکه هوامو داشت و ... حسم نسبت به آرتان روز به روز داشت عجیب تر می شد. در جوابش نوشتم:
- باشه حتماً ... ممنون بابت توجهت.
دیگه چیزی نگفت منم چیزی نگفتم. دوست داشتم بنویسم دلم برات تنگ شده دوست داشتم بگم می خوام بیام پیش تو ولی دندون سر جیگر گذاشتم. عزیز با سینی غذا وارد شد و نذاشت زیاد توی فکر غوطه بخورم. با دیدن عزیز لبخند تلخی زدم و از پنجره فاصله گرفتم. عزیز با لبخند گفت:
- بشین مادر ... بشین لقمه بگیرم برات بخوری جون بگیری ... خدا خیر و خوشی نده به اونی که ...
دیگه صداشو نمی شنیدم. یعنی دوست داشتم که نشنوم پس نمی شنیدم. این دو روز اینقدر از این حرفا زده بود که خسته شده بودم. لقمه ها رو می گرفتم و به زور قورت می دادم حوصله غر غر هاشو نداشتم. وگرنه میل به خوردن توی وجودم نبود. وقتی همه لقمه ها رو به زور ماست و آب قورت دادم عزیز بلند شد و گفت:
- نه نه حالا که یه ذره حالت بهتر شده بهتره پاشی یه دوش بگیری و یه ذره به خودت برسی ... عصر مهمون داریم.
با شادی به عزیز خیره شدم ... ممکن بود که بگه آرتانه؟ عزیز که نگاه منتظرمو دید آهی کشید و گفت:
- آتوسا و شوهرشو برادرشوهرش قراره بیان ...
آهی کشیدم و دوباره رفتم جلوی پنجره اتاق ایستادم. منتظر بودم هر آن آرتان بیاد دنبالم و به بابا بگه می خواد برم گردونه. ولی هیچ خبری نمی شد. انگار اونم اینجوری راحت تر بود. از شر این زن زوری ... لفظ زن زوری اشک نشوند توی چشمام. نمی خواستم براش زن زوری باشم. اون لحظه قسم خوردم که هیچ وقت بهش ابراز علاقه نکنم. هیچ وقت نذارم بفهمه چقدر بهش وابسته شدم ... نمی خواستم بفهمه ... من ازش خواستگاری کرده بودم و همین برای یه عمر سرکوفت شنیدن ازش بس بود ... دیگه نمی خواستم بفهمه بهش وابسته شدم. به مهربونیاش به حمایتای به موقع اش به عصبی شدنش به جذبه اش به غرورش و ... نه نباید می فهمید وقتی هنوز از احساسش نسبت به خودم مطمئن نبودم. آرتان با این بی توجهیش داشت بهم ثابت می کرد که تا الان من همون امانت بابا بودم دستش. وگرنه شخص خودم براش هیچ اهمیتی نداشت. اگه داشتم می یومد دنبالم ... بابارو راضی می کرد که بذاره بازم کنارش باشم ولی اون هیچ کوششی نکرد. دلم از دستش گرفته بود ... بعد از اینکه عزیز از اتاق رفت بیرون رفتم توی حموم ... باید سر خودمو گرم می کردم تا دلتنگی و دلخوری از یادم بره.
ساعت هفت بود که آتوسا و مانی و نیما اومدن. حوصله بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم ولی چاره ای نبود. یه بلوز و شلوار اسپرت مشکی تنم کردم و رفتم بیرون. هر سه با دیدن من ایستادن. آتوسا توی این یه هفته سه بار دیگه هم به دیدنم اومده بود مانی هم یه بار اومده بود ولی نیما ... گویا تازه از سفر اومده بود. با لبخندی ساختگی باهاش دست دادم و گفتم:
- زیارت قبول ...
فقط نگام کرد. تو نگاش یه دنیا حرف و سرزنش نهفته بود. سری تکون داد ولی حرفی نزد. نشستم روی مبل کنار آتوسا و مشغول بازی با ناخن های بدون لاکم شدم. اولین بار بود که ناخنامو لاک نزده بودم. دل و دماغشو نداشتم. آتوسا و مانی سعی می کردن مجلسو گرم کنن که سکوت عجیب غریب من و نیما به چشم نیاد. دست آخر مانی طاقت نیاورد و رو به من گفت:
- ترسا بدو حاضر شو بریم یه دور بزنیم ..
با تعجب فقط نگاش کردم. آتوسا هم از موقعیت استفاده کرد و گفت:
- راست می گه دیگه ... پاشو لباس بپوش یه دوری بزنیم ... یه هفته اس از خونه نرفتی بیرون.
قبل از اینکه فرصت کنم مخالفت کنم آتوسا دستمو گرفت و کشید به سمت پله ها. دل و دماغ نداشتم ولی دوست نداشتم بزنم توی کاسه کوزه اشون. به ناچار رفتم توی اتاقم و یه پالتوی قهوه ای رنگ به همراه یه جین شتری پوشیدم. شال کرم قهوه ایمو سرم کردم و کفش شتری رنگمو هم پوشیده و کیف همرنگشو دستم گرفتم. حوصله تیپ زدن نداشتم ولی همون چند دست لباسی هم که آتوسا از خونه آرتان برام آورده بود لباسای شیکی بودن ... قبل از اینکه از اتاق برم بیرون گوشیمو برداشتم و با حسرت بهش خیره شدم. زیر لب نالیدم:
- حداقل یه میس بزن که بدونم به یادمی ...
ولی دریغ! گوشیو انداختم توی کیفم و رفتم پایین. مانی و نیما و آتوسا حاضر و آماده ایستاده بودن. همه با هم سوار ماشین مانی شدیم. آتوسا جلو نشست و نیما هم عقب پیش من ... حس خوبی نداشتم. نمی خواستم کنار نیما باشم. فکر می کردم دارم به آرتان خیانت می کنم. آرتان از نیما خوشش نمی یومد. چسبیده بودم به در و اصلا توی بحثایی که مانی و آتوسا راه می انداختن و نیما هم هر ازگاهی جواب می داد شرکت نمی کردم توی عالم خودم غرق بودم. از توی کیفم هندزفیریمو کشیدم بیرون ... می خواستم اون آهنگی رو گوش کنم که هز ازگاهی صداش از اتاق آرتان بیرون می یومد. ریخته بودمش روی گوشیم. هندزفیری رو کردم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم:
- نمی دونم چی شد که اینجوری شد
نمی دونم چند روزه نیستی پیشم
اینا رو می گم که فقط بدونی ...
دارم یواش یواش دیوونه می شم ...
تا کی به عشق دیدن دوباره ات ...
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنبال تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم؟
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آروزم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
به اینجای آهنگ که رسید بغضم شکست. چند قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد روی صورتم. دست نیما جلو اومد و هندزفیری رو کشید از توی گوشم بیرون. آهنگو قطع کرد و گوشیو پرت کرد توی کیفم. آتوسا برگشته بود به سمت من ... مانی هم با نگرانی داشت از داخل آینه نگام می کرد. آتوسا با بغض گفت:
- آخه تو چته دردت به جونم؟!
سرمو چسبوندم به شیشه و سکوت کردم. متنفر بودم از اینکه توجه همه جلب بشه روی من. که همه برام دل بسوزونن که همه بخوان بفهمن من چه دردمه. نیما دستشو آورد جلو و خواست دستمو بگیره که به شدت دستشو پس زدم. دستشو مشت کرد و کوبید روی پاش ... مانی کنار پارک جمشیدیه ایستاد و گفت:
- بریم قدم بزنیم یه کم ...
پارک جمشیدیه! چقدر دوست داشتم یه بار با آرتان بیام اینجا قدم بزنم اونم توی یه روز بارونی ... ولی حیف! آرتان بی احساس تر از این حرفا بود. دستمو از زیر شال بردم نزدیک گردنم و گردنبندمو لمس کردم. آتوسا بازومو گرفت و با خنده گفت:
- دخترا با دخترا ... پسرا با پسرا ... شما دو تا باهم بیاین منم می خوام با خواهرم بیام ...
مانی هم دست نیما رو گرفت و گفت:
- چه بهتر! منم بدون سر خر می رم دختر بازی ...
- از این عرضه ها هم نداری آخه ...
- حالا چی می شد یه کم سر من می ترسیدی دلم خوش بشه؟
- تو کبوتر جلد خودمی ...
آتوسا و مانی سر به سر هم می ذاشتن ولی من و نیما غرق تفکرات خودمون بودیم. چنان غرق رویاهام شده بودم که حضور نیما رو کنارم متوجه نشدم:
- اول که از زبون آتوسا شنیدم چه اتفاقی افتاده حق رو دادم به بابات ... گفتم ترسا دیگه نباید بره خونه آرتان ... ممکنه هر اتفاقی براش بیفته. با اینکه شغل آرتان جز شغل های کم خطره ولی برای تو خطر ایجاد کرده. تو باید ازش دوری کنی .... اما حالا ... ترسا ... جنس نگاتو خوب می شناسم.
با تعجب نگاش کردم. لبخند تلخی زد و گفت:
- عاشق شدنت مبارک زلزله من ...
سرجام ایستادم و نالیدم:
- نیما ...
- لازم نیست چیزی بگی عزیزم ... من خودم این حال و هواهارو داشتم ... همه فکر می کنن از شوک حادثه به این روز افتادی ولی من خوب می دونم چرا اینجوری شدی ...
- ولی ...
- نمی تونی انکارش کنی که دلتنگی داغون کرده دل کوچولوتو ...
سرمو زیر انداختم و اشک از چشمام سرازیر شد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:
- عاشقی که گریه نداره خانوم گل ... تو الان باید شاد باشی ...
- ولی نیما .... من با آرتان قرار دارم ... اون مال من نیست ... نمی تونه مال من بشه. من می خوام برم .... اون با من نمی یاد.
- خب نرو ...
- باید برم ...
- پس ازش بخواه باهات بیاد
- نمی تونم ...
- ترسا عشق غرورو نمی شناسه عزیزم ....
- ولی آرتان دخترای مغرورو دوست داره ...
- آرتان تو رو دوست داره ...
- نه نداره
- داره
- نداره ... اگه داشت توی این یه هفته یه بار به دیدنم می یومد.
- اومده بابات راهش نداده ...
- کی؟!!!
- فردای روز مرخصیت ... تو خواب بودی ... آتوسا برام تعریف کرد که بابات حتی داخل خونه هم راهش نداده.
- خدای من! پس واسه همین دیگه سراغی از من نگرفته ...
نیما نگام کرد و گفت:
- اینجا کجاست دارم بهت می گم ترسا؟ اون ازت نمی خواد که نری .... تو ازش بخواه که باهات بیاد.
- نه ... نه ... نمی تونم.
- از دستش می دی ...
- اگه می خواد باید بگه.
- من نگرانتم ... نمی خوام شکست بخوری ترسا ... تو می شکنی .... به خاطر خودت کوتاه بیا ...
- من هیچی از اون ندیدم که نشون بده منو دوست داره تا حالا هر کاری کرده گفته چون امانتی دست من.
- آدم از هر امانتی یه روز خسته می شه.
- پس اونم از من ...
- اشتباه می کنی ... بهت ثابت می شه فقط امیدوارم مجبور نشی واسه این اشتباه تاوان پس بدی.
به دنبال این حرف از من جدا شد و رفت به سمت آتوسا و مانی. لحظاتی بعد منم راه افتادم دنبالشون پشت سرشون می رفتم و توی افکار خودم غرق بودم. حق با نیما بود من بدون اینکه خودم بفهمم توی عشق غرق شده بودم ... عشق! همون چیزی که یه روزی می گفتم چه میوه ای هست؟! همیشه می ترسیدم عاشق بشم که بخوام غرورمو بشکنم که بخوام اسیر و عبید یه مرد بشم. اینقدر از بابام خشونت دیده بودم که دیگه متنفر بودم از اینکه بخوام به مرد دیگه ای بگم باشه چشم. می خواستم به همه سروروی کنم ولی حالا برام عجیب بود که چشم گفتن و اسیر آرتان بودن برام لذت بخش بود ... کاش می تونستم ... کاش می تونستم یه جوری بهش حالی کنم دوست دارم باهام بیاد کانادا. کاش می شد یه کاری بکنم که تبدیل به شوهر واقعیم بشه. ولی آخه چه کاری؟ از دلبری های زنونه بیزار بودم ... دوست نداشتم آرتانو تحریک کنم که به خاطر نیازش به من میل پیدا کنه. دوست داشتم یه روزی که می یاد طرفم از روی عشق بیاد. با صدای مانی به خودم اومدم:
- بچه ها بریم یه جا شام بخوریم.
همه با هم رفتیم توی رستورانی که اون نزدیکی قرار داشت. سفارش غذا رو سپردم به دست بچه ها و خودم توی خاطراتم غرق شدم ... پاتوق ... آرتان مغرور ... از همون اولم منو بدجوری به خودش جذب می کرد. نمی دونستم دلیل اینکه برعکس بقیه پسرا نسبت بهش کنجکاو می شم چیه ... حالا می فهمیدم. کاش از همون اول نرفته بودم طرفش ... به حرفای نیما اعتماد نداشتم ... مطمئن نبودم که اونم منو بخواد ... ولی اگه نیما راست بگه چی؟! اگه واقعا آرتان هیچ وقت از من نخواد که نرم چی؟! تکلیف من با این احساس تازه چی بود؟ می دیدم که جدیدا میل عجیبی دارم برای در آغوش کشیدنش برای بوسیدنش ... برای تو آغوشش خوابیدن ... چرا قبلا این حس ها رو نداشتم؟! چون قبلا نسبت به خود آرتان حسی نداشتم. ولی حالا ... چقدر دلم براش تنگ شده بود. کاش می شد ببینمش ... کاش غرورمو می شکستم و بهش زنگ می زدم. ولی آدم این حرفا نبودم. شام در سکوت صرف شد و من اعتراف می کنم که هیچی از طعم غذا نفهمیدم. وقتی منو جلوی در خونه پیاده کردن تشکر کردم و خواستم برم سمت در خونه که نیما صدام کرد:
- ترسا ...
برگشتم. گفت:
- برات از ته دل دعا می کنم ...
- منو ... منو ببخش نیما ...
- برو تو ... سرما می خوری .... تو کاری نکردی که من بخوام ببخشمت.
دانه های برف به نرمی از آسمون روی زمین می ریختن. سرمو زیر انداختم و رفتم تو ... فاصله حیاط تا ساختمون رو اینقدر کش دادم که سر شانه ام یک عالمه برف نشست ... دلم هوای گریه داشت ... باید می رفتم توی اتاقم و از ته دل زار می زدم.
گوشیمو برداشتم ... نگاش کردم ... چه کاری درست بود؟ بشکنم؟ نشکنم؟ اواسط اسفندماه بود. لعنتی یک ماه گذشته بود ... دیگه طاقت نداشتم. نیلی جون زنگ زد با بابا حرف زد ولی بابا حرفش یه کلامه! حتی حرف از طلاق هم نمی زنه فقط می گه این دختر امنیت جانی نداره ... آخه تکلیف من چیه؟ من دلم برای آرتان تنگ شده. گوشی رو سبک سنگین کردم. این غرور لعنتی شکستنش برام سخت بود ... آرتان دیگه هیچ سراغی ازم نگرفته بود. البته نیلی جون یه روز در میون زنگ می زد و حالمو می پرسید آخر سر هم می گفت آرتان بهت سلام می رسونه. می دونست پسرش مغروره ... می دونست بابا غرور پسرشو جریحه دار کرده. کاش می شد یه جا ببینمش کاش می شد باهاش حرف بزنم. ولی آخه چه جوری؟ گوشی رو پرت کردم اون طرف ... الان وقت شکستن غرورم نبود. از هر طرف که نگاه می کردم توی این ماجرا آرتان هم مقصر بود پس اون باید بهم زنگ می زد. با بلند شدن زنگ گوشی صد متر پریدم بالا و نفهمیدم چه طوری شیرجه زدم روی گوشی ... شماره بنفشه بود. همه شادیم فروکش کرد و جواب دادم:
- بله ...
- سلام گل پرپر شده ...
- سلام بنفشه
- خوبی؟ بهتری؟
- بد نیستم ...
- آره واقعا پیداست ...
- حوصله ندارم بنفشه کارتو بگو ...
- تو کی حوصله داری؟!
- بنفشه جان ... قربون شکل ماهت برم ... بگو چی کار داری؟
- امروز پنج شنبه است ...
- خب؟
- بیا بریم به یاد چند ماه پیش پاتوق ...
پاتوق؟! آرتان! آخ یادش بخیر ... ولی چه فایده ... همینطور که من پاتوقو ترک کرده بودم آرتان هم دیگه نمی رفت. برای چی می رفتم. می رفتم که جای خالیش بیشتر داغونم کنه؟ ولی چرا که نه؟ شایدم تجدید خاطره می تونست توی روحیه ام اثر مثبت داشته باشه و یه کم دلتنگیمو رفع کنه. بنفشه که سکوتمو دید گفت:
- بیا بریم دختر خوب ... باور کن دنیا به آخر نرسیده. یک ماهه خودتو حبس کردی توی خونه ... بهت گفتم دانشگاهمون داره می بره پیست توام بیا نیومدی گفتم با بچه ها می خوایم بریم آبشار سمیرم اصفهان بازم نیومدی ... گفتم می خوایم بریم کوه نیومدی ... داری با خودت چی کار می کنی؟ پس اون ترسای شاد و شنگول چی شد؟
برای اینکه زودتر ساکت بشه گفتم:
- باشه می یام ... ولی ماشین ندارم ... ماشینم خونه آرتان مونده ...
- مهم نیست ... شبنم ماشین شایانو می گیره ...
- باشه بیاین دنبالم ...
- قربونت برم الهی ... باشه عزیز دلم ساعت هفت دم خونه تونیم.
چقدر مودب شده بود! یادش بخیر! قبلا سلام احوالپرسیمون هم فحش بود ... ولی حالا! اون فحشا خیلی بیشتر از این قربون صدقه ها بهم می چسبید. خداحافظی کردم و دراز کشیدم روی تخت. تا ساعت هفت سه ساعت وقت داشتم. کاش یه عکس از آرتان داشتم که حالا نگاش می کردم. کاش فیلم عروسیمون پیشم بود ... روز عروسیمون آرتان حاضر نشد بیاد بریم آتلیه عکس بگیریم ... اون موقع برای منم مهم نبود. ولی الان اگه یه دونه عکس دو نفره باهاش داشتم چقدر می تونست آرومم کنه. لحاف گنده مو لوله کردم و کشیدم توی بغلم ... به یاد آرتان ... کاش آرتان بود. حسرت به دلم موند یه بار تو بغلش بخوابم ... فقط بخوابم! لازم نبود کاری بکنم. دوست داشتم فقط توی بغلش آروم بگیرم. آرتان چی کار کردی با دل و روح من؟ چرا نمی تونم یه لحظه ... فقط یه لحظه به چیزی غیر از تو فکر کنم؟ به هر چیز دیگه ای هم که فکر کنم آخرش ختم می شه به تو. اینقدر توی فکر غرق شده بودم که نفهمیدم کی ساعت شده شش ... سریع از جا پریدم و رفتم توی حموم باید یه دوش می گرفتم. بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون موهام حالت گرفته و یه کم فر شده بود همونجور بهش کتیرا و ژل زدم تا فر بمونه. بعد از این یک ماه دوست داشتم یه کم به خودم برسم. به یاد همون روزا که برای رفتن به پاتوق خودمو خفه می کردم. همون تیپی رو زدم که اون شب که می خواستم با نیما اینا برم بیرون زده بودم. فعلا بهترین لباسی بود که داشتم. موی فر چقدر به صورتم می یومد. از اتاق رفتم بیرون و لب پله ها بلند داد زدم:
- عزیز ...
بیچاره خیلی وقت بود انگار صدای منو نشنیده بود که پرید بیرون از هر جایی که بود و گفت:
- جونم عزیزم ...
بعد نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:
- به به جایی می ری نه نه؟
ای روزگار! قبلا باید برای بیرون رفتن جواب پس می دادم ولی الان برای اینکه برم بیرون ذوق هم می کردن. سری تکون دادم و گفتم:
- بله ... عزیز بابا خونه است؟
- آره مادر ... توی اتاقشه ...
راه افتادم سمت اتاق بابا و عزیز غر غر کرد:
- ببین کارش به کجا کشیده که نمی دونه کی هست کی نیست!
بی توجه رفتم سمت اتاق کار بابا تقه ای به در زدم و رفتم تو. بابا پشت میزش نشسته بود و سرگرم کاری بود با دیدن من بلند شد ایستاد. تعجب رو از توی نگاهش میخوندم. حالتش طوری بود که انگار منتظرم بوده ... یه جور عجیبی داشت نگام می کرد. سری تکون دادم و گفتم:
- سلام ...
- سلام بابا .. چه عجب! بیا ... بیا تو بشین ...
- نه مرسی ... می خوام برم بیرون ... اومدم بهتون بگم و برم.
- کجا می ری بابا؟
- با دوستام می ریم شام بیرون. شاید شب دیر برگردم.
بابا آهی کشید که معنیشو نفهمیدم و گفت:
- باشه ... برو خوش بگذره بهت ...
اومدم از اتاق بیام بیرون که گفت:
- با ماشین من برو ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- لازم نیست ... شبنم ماشین می یاره.
خداحافظی کرده و از اتاق خارج شدم. چرا از بابا نمی خواستم بذاره برگردم خونه آرتان؟ چرا یه بار هم ازش نپرسیدم چرا آرتانو اینقدر شدید محکوم کرده؟ چرا ازش نخواستم این محکومیت اجباری رو تمومش کنه؟ شاید اگه من ازش می خواستم رضایت می داد ... ولی واقعا چرا جلوی بابا هم غرور داشتم؟! انتظار داشتم بابا بیاد بگه بسه دیگه برو خونه ات! چرا برای دوباره با آرتان بودن تلاش نمی کردم؟ نفس عمیقی کشیدم و بعد از خداحافظی کردن با عزیز از خونه خارج شدم. حس زندانی رو داشتم که از زندان آزاد شده ولی چندان از این آزادی راضی نیست.
_________________
از در خونه که رفتم بیرون شبنم هم رسید و من نشستم عقب ... شبنم و بنفشه شروع کردن جیغ و داد:
- وای چه جیگر شدی!
- چقدر دلم برات تنگ شده بی شعور ...
- چقدر وقت بود سه تایی نرفته بودیم بیرونا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- آره منم دلم برام جمع سه تاییمون تنگ شده بود ...
- الان بریم پاتوق گارسوناش هنگ می کنن
- آره والا دلشون برای سه تفنگدار تنگ شده حتماً
- نه بابا اونا تازه داشتن از دست ما سه تا یه نفسی می کشیدن
- بیخیال ... مهم خودمون سه تاییم که دوباره امشب می خوایم دیوونگی کنیم.
توی راه اونا هی حرف می زدن ولی من سکوت کرده بودم و از پنجره بیرونو نگاه می کردم. بنفشه گفت:
- چه خبر از آرتان ؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی!
- از اولم می دونستم از این بشر هیچ بخاری بلند نمی شه ...
- یعنی بابا مامانش به سر نیومدن خونه تون؟
- نه ...
- کارای رفتن چطور شد؟ شایان که هیچی نمی گه
- فرم نامبر اولم اومده ...
- یعنی چی؟
- یعنی مدارکم به دستشون رسیده و مشغول بررسی هستن ...
- چه دنگ و فنگی! بعدش چی می شه؟!
- باید فرم نامبر دوم بیاد ... بعدشم ویزا ...
- شایان از دست آرتان دلش خونه ... چند بار که زنگ زده خونه تون آرتان خیلی بد باهاش برخورد کرده.
می دونستم ... شایان خیلی وقت بود دیگه زنگ نمی زد خونه .آرتان هنوزم نمی دونست شایان وکیل منه برای همینم خیلی روش حساس بود و عین نیما باهاش بد برخورد می کرد. این غیرتاش تا سر حد مرگ برام قشنگ بود ... سری تکون دادم و گفتم:
- تقصیر خودشه ... نباید زنگ بزنه خونه آرتان ...
- خوب تماساش کاریه
- آرتان که کف دستشو بو نکرده
- نکنه بهش نگفتی شایان چی کارت داره؟!
- نه ...
- ای ناقلا ... خب حق داره بیچاره! فکر می کنه دوست پسر زنش پرو پرو زنگ می زنه خونه ...
خندیدم. خیلی وقت بود نخندیده بودم ... شبنم و بنفشه هم از خنده من شاد شدن و دوباره جو صمیمی بینمون به وجود اومد. ماشینو توی پارکینگ پارک کردیم و من با حسرت به جای خالی ماشین آرتان خیره شدم. بنفشه دستمو کشید و با خنده گفت:
- بیا بریم شوهر ذلیل ...
هر سه وارد شدیم. سرمو انداخته بودم پایین دوست نداشتم جای خالی آرتان و دوستاشو ببینم ... آخرین باری که اومدم اینجا با آرتان اومدم ... بی توجه به شبنم و بنفشه داشتم می رفتم سر میزمون که سقلمه ای فرو رفت توی کمرم. سرمو بالا گرفتم و با ناراحتی گفتم:
- دوباره چه مرگته شبنم؟
به روبرو زل زده بود و بدون اینکه نگام کنه گفت:
- اونجا رو ...
سرمو گرفتم بالا ... خدای من! آرتان!! از روی صندلیش بلند شد. همونجا سر جاش ایستاد و خیره شد توی چشمای مشتاق و تب دارم ... زل زده بودیم به هم ... باورم نمی شد! آرتان جلوی من بود؟! نمی دونم چقدر گذشت که به نرمی خم شد و کتشو از پشتی صندلی برداشت و راه افتاد سمت در. دلم شکست! داره می ره؟ یعنی حتی نمی خواد منو ببینه؟ حتی ارزش یه سلام هم ندارم؟ چونه ام شروع کرد به لرزیدن بغض کردم ... ولی نه ... نرفت! اومد طرف من و وایساد جلوم ... نزدیک نزدیکم بود. دیگه هیشکیو نمی دیدم. نه شبنم ... نه بنفشه ... نه دوستای اون که زل زده بودن به ما. با صدایی تحلیل رفته گفتم:
- سلام ...
هیچی نگفت ... فقط سرشو تکون داد. چشماش می درخشید ... شاید اونم از دیدن من خوشحال بود. قلبم دیوونه وار داشت قفسه سینه مو می شکافت. بنفشه کنار گوشم گفت:
- ما می ریم بشینیم ...
فقط سرمو تکون دادم براشون. آرتان سرشو زیر انداخت و زمزمه وار گفت:
- می یای با من؟
بدون حرف سرمو تکون داد. دستشو گرفت به سمتم. لبخندی گوشه لبم جا خشک کرد و با اطمینان دستمو گذاشتم توی دستش ... سری برای دوستاش تکون داد فشاری به دستم داد و با هم از رستوران خارج شدبم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: