در درون آن نقطه دور
آنکه همسان من است
در همان خورشید فروزان و درخشان دلم
آنکه هر لحظه نهیب می زند و با نعره فرا می خواند
و چنان نرم و روان با عشوه و خواهش گهی می گوید
آنکه تا پاشش خاک بر دوچشم بسته کالبدم
چون هوایی تازه آهسته دمی می آید و باز میگردد
و به من می گوید تا ابد ره بسپار
تا به بینی و به بویی غنچه کوچک آویشن تنهایی را
که چنان محکم و سخت
بوته سبز و بنفش گونی را به میان بگرفته
تا زمستان ز بهاران برود .
به فاصله چند ثانیه بعد از ثبت پست در وبلاگم قسمت ثبت نظرات را نگاه کردم اولین کامنت را دیدم از طرف "او" بود . بدون آدرس "وب سایت" "ایمیل" وچنین نوشته بود
من همانم
نه گون نه گل بابون وحشی بردست
بلکه زنبق به دوچشم
کوهساران را بغل می گیرم
و آغوشی به فراخی شعور
و نه بازویی که فشارد تنی
و نه پایی که بپوید نیاز کس را
دقیقا جواب من را داده بود در جهت احساسات من بود آن را کلمه به کلمه در اینتر نت جستجو کردم هیچ کجا ثبت نشده بود تماما حاصل ذهن "او" بود همگام و همتراز با پاره نوشته های من از همه جوانب. "او" کی بود؟
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: