دالان بهشت-قسمت24

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 1364
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 676
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 136
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 68
    آي پي امروز آي پي امروز : 455
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 225
    بازدید هفته بازدید هفته : 2183
    بازدید ماه بازدید ماه : 3723
    بازدید سال بازدید سال : 74807
    بازدید کلی بازدید کلی : 262202

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.117.70.64
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

دالان بهشت-قسمت24

دالان بهشت-قسمت24

بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزدیمان به هم نزدیک شده بودیم و هر دو شادمان و خوشبخت بودیم. خوشبختی ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشید. نمیدانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکیت مطلق و حسادت کور و احمقانه پیدا می کردم و شدت این اخلاق مزخرف به مرور، ما را که در تنهایی خوشبخت بودیم در مواجهه با جمع و دیگران دچار مشکل می کرد.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 23:49
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت23

دالان بهشت-قسمت23

الان وقتی به آن روزها فکر میکنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتمو با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را بههر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرف کنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود منکه باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود. وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو دربایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما رادامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کارپذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 23:48
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت22

دالان بهشت-قسمت22

همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه.

و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برای اولین بار، همره امیر و محمد به کوه رفتم. ساعت پنج صبح بودکه محمد با هزار زحمت بیدارم کرد. من آن قدر خواب آلود بودم و پلک هایم سنگین بودکه به زحمت می توانستم از لای چشم ها نگاه کنم. در حالی که با حسرت رختخواب گرم رانگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می شدم، با خود می گفتم چه کاربیهوده و مسخره ای است که آدم صبح زود، آن هم روز تعطیل از رختخواب گرم و خواب جدابشود و راه بیفتد و برود کوه!

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 23:46
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت21

دالان بهشت-قسمت21

نمی دانم در زندگی همه اینطور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجی نبود.همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشانکنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یامثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدوناین که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای که از وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفتوقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اون اتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 23:42
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت20

دالان بهشت-قسمت20

روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.

از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون.

سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:40
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت19

دالان بهشت-قسمت19

عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد.

یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری.

سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره.

انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود.

سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:39
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت18

دالان بهشت-قسمت18

روز چهارم بود. خسته و بی حوصله از مدرسه برگشتم. موقع اذان ظهر بود و من که فکر می کردم باید تا فردا عصر که جمعه بود و محمد برمی گشت صبر کنم، دلتنگ و کج خلق وارد حیاط شدم. خانم جون که حتی سرمای زمستان هم جلو دارش نبود داشت طبق معمول سرحوض وضو می گرفت.

سلام ، خانم جون.

خانم جون سربلند کرد و با صورتی بشاش و صدایی سرحال گفت: سلام به روی ماهت، چشم شما روشن.

چند لحظه طول کشید که معنای حرف خانم جون را بفهمم، بعد یکدفعه هول و دستپاچه و مردد پرسیدم: محمد اومده؟!

خانم جون خندان گفت: اومدن که اومد، ولی دوباره رفت.

 رفت.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:38
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت17

دالان بهشت-قسمت17

حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که بین ما بود، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هایمان چقدر موثر بوده. این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوار هست که با او همدرد و شریکند، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند. همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد،


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:37
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت16

دالان بهشت-قسمت16

محمد با خنده ای از ته دل با خانم جون همداستان شده بود و من در حالی که با سرو صدا و شلوغی مخالفتم را اعلام می کردم سعی داشتم با نیشگون های محکمی که از بازوی محمد می گرفتم ساکتش کنم.

خانم جون خندان گفت: بفرمایین ، حالا دیدی؟ بدهکار هم نشی خیلیه، اینه که مادر بهت می گم زنت رو نباید این قدر لوس کنی دیگه.

آن روز چقدر حرص خوردم و خانم جون و محمد خندیدند. آن شب در حالی که محمد داشت مسئله هایم را حل می کرد، یک دست زیر چانه ام بود و در ظاهر به حرف هایش گوش می کردم، ولی حواسم جای دیگر بود پیش حرف های خانم جون و گذشته عزیزانم که من تازه به آن پی برده بودم و در جواب سوال محمد که پرسید یاد گرفتی یا نه؟ با گیجی سرم را تکان دادم.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:36
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت15

دالان بهشت-قسمت15

خانم جون آهی کشید و گفت:

والله مادر قصه اش درازه.

من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:

می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.

من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:32
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت14

دالان بهشت-قسمت14

برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.

مهناز ، مهناز ، چی شده؟!در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت:


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:31
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت13

دالان بهشت-قسمت13

آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!

با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد.

وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.

برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم و با هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد:


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:30
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت12

دالان بهشت-قسمت12

فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.


آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:29
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت11

دالان بهشت-قسمت11

خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود.

با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه.

خواب آلود گفتم: نه ، نرو .

با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی!

راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:27
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت10

دالان بهشت-قسمت10

آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....

همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.

خلاصه یكی از اتاقهایمان به قول امیر شده بود بازار شام و من پیش خودم فكر می كردم، حالا چه عجله ای است؟ هنوز دو سال وقت داریم.

صورت مهربان و دوست داشتنی مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز می كرد و خانم جون كه با آن دست های چروكیده و لرزان برایم سفره قند و دمكنی درست می كرد و پدرم كه با رویی باز كمبودهای گوشزد شده مادر را پذیرا می شد، همه و همه رویای قشنگ خانه پدری من بود.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:8
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت9

دالان بهشت-قسمت9

با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.

سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:5
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت8

دالان بهشت-قسمت8

مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود.

بر عكس من محمد كه واحد های بیش تری گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتی هم خسته برمی گشت مدام سرش توی كتاب و جزوهایش بود. مریم و زری هر چه به من فشار می آوردند فایده ای نداشت. دیگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مریم مرتب می گفت: مهناز بیچاره این محمد از اون مردها نیست كه تو فكر می كنی ها كسی كه به خواهرش برای درس این قدر سخت بگیره زنش رو ول نمی كنه.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:4
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت7

دالان بهشت-قسمت7

لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .

یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:2
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت6

دالان بهشت-قسمت6

دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد.

هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:1
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت5

دالان بهشت-قسمت5

پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت.

 بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:0
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت4

دالان بهشت-قسمت4

بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!

مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.

و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.»


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:59
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت3

دالان بهشت-قسمت3

مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید.

امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:57
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت2

دالان بهشت-قسمت2

صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!»

مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:56
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت1

دالان بهشت-قسمت1

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:

- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:55
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت37(قسمت پایانی

کویر تشنه-قسمت37(قسمت پایانی

- خب خانمها زیاد برای هم درددل میکنن. اما همیشه سعی میکنن در برابر هم کم نیارن. اینه که شما آقایون نگران نباشین. نمیذاریم حقتون پامال بشه و تعریفتونو میکنیم. بعدش هم که قراره شما مارو آزار ندین. ما هم که دروغگو نیستیم بریم بشینیم پشت سر شما به دروغ صفحه بذاریم.
نگاه مملو از عشق و لب خندانش مرا به وجد آورد و جمله اش دلم را وابسته تر کرد که گفت: من الان عزا گرفتم چطوری تا بله برون شما رو نبینم، حالا چطور بیام آزارتون بدم که بذارین برین؟
- یعنی شما هرگز با من مخالفت نمیکنین؟
- تا اونجا که درسته و میشه، نه. اما وقتی لازم بدونم، یه چیزهایی رو به عنوان بزرگتر تذکر میدم. یه جاهایی هم در برابرتون مقاومت میکنم. دیگه مردی گفتن، زنی گفتن.
- از صداقتتون ممنونم. بفرمایین.
- نه، اول شما بفرمایین.
- تمنا میکنم. شما بزرگترین.
- نه، خانمها در همه چیز مقدمن.
- پس با اجازه. اینطوری میتونین بنده رو بیشتر ارزیابی کنین، مگه نه؟
لبخند عمیقی زد و سر تکان داد و گفت: ارزیابی ها قبلاً شده. حرف ندارین. ماشالله باشگاه خوبی میرین.
- شما لطف دارین.
وارد منزل شدیم. عمو علی محمد گفت: به به، بچه ها اومدن


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:24
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت36

کویر تشنه-قسمت36

قبل از عید نوروز به منزل جدید اسباب کشی کردیم و طبق قولی که پدر به خانوادهٔ سپهری داده بود، یک شب از آنها دعوت کردیم تا بیشتر با هم آشنا شویم. منِ هیچ حال خوشی نداشتم. آرش مرد رؤیاهام نبود. همه چیزش خوب بود، اما منِ عاشق مردهای بور بودم با آرش چشم و ابرو مشکی بود.
آن شب مامان نصرت و مامان اعظم و پدربزرگ و خاله مهناز و عمو علی محمد و زن عمو افسانه و عمو علی هم حضور داشتند. ساعت هفت بعدازظهر با سبد گل بسیار قشنگی به منزل ما آمدند. دور هم نشستیم و تعارفات همیشگی رد و بدل شد. از اینکه هم سایهٔ پدر بالای سرم بود و هم زندگی زیبایی برای ما در خانهٔ جدید درست کرده بود، رضایت کامل داشتم و در دل خدا را شکر میکردم. پدر هر چه را در منزل سابق بود رد کرد و به جایش به سلیقه منِ و مادر بهترینش را خرید. تمام آنچه مرا آزار میداد و خاطرات آن بیست سال را برایم تداعی میکرد، از مبل و لوستر و فرش تا میز غذاخوری و آشپزخانه و گاز همه عوض شد. انگار واقعا پدر تصمیم داشت دوباره زندگی را شروع کند و به آینده بهتر امیدوار بود. تازه سر به سر منِ میگذاشت و میگفت: تو هم داری زحمتو کم میکنی، دیگه مراقب نداریم و حسابی عروس و دامادیم. به آرش بله رو بگو و برو، بابا. برو قربونت. برو به زندگیت برس.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:19
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت35

کویر تشنه-قسمت35

من به خاله مهناز گفتم شما سابیدنو دوست دارین، گفت بریم ببینیم بابات در چه حالیه.
-
اِاِاِ، تو گفتی بریم. عجب رویی داره دختره!
-
ببینین، مادربزرگ، الان هم داره میگه برو بالا ببین چه خبره.
مادربزرگ خندید. خاله مهناز گفت: تو ذاتته دیگه. چه میشه کرد؟
به بالا دویدم. در اتاق مادر نیمه باز بود. و صدایشان را میشنیدم.
-
مینا جون، من که میدونم بیداری، عزیزم. تو یه نگاه به من بکن، میفهمی چرا دیر اومدم.
-
خدا مرگم بده. سرت چی شده، عادل؟
-
سلام.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:17
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت34

کویر تشنه-قسمت34

تا وقت عمل مادر، من و پدر دل توی دلمان نبود. اما به یاری پروردگار مهربان، عمل با موفقیت انجام شد و مادر با رسیدگیهای شبانه روزی من و پدر خیلی زود بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد. به خواهش پدربزرگ بنا شد دوران نقاهتش را در خانهٔ آنها بگذراند.

روزی که مادر را به منزل پدریش بردیم، مادربزرگ با اسپند به استقبالمان آمد. مادر تا پا در حیاط گذاشت، دور و بر را برانداز کرد. لحظهای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. خانهٔ پدری، خانهٔ نوازش و محبت، خانهای بود که با هزار امید به آینده ترکش کرده بود. حالا فقط خاطرهٔ شیرین آن بیست سال اول زندگیش برایش لذتبخش بود.
پدر که محو رفتار مادر بود، پرسید: مینا، چه احساسی داری؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:16
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت33

کویر تشنه-قسمت33

- خب برین بالا ببینینش، عزیزم. چرا هوار میکشین؟
- سردخونه بالاس؟
- سردخونه پایینه. سی سی یو بالاس.
- سی سی یو؟ اما اون که مرده بود.
- خدا دوباره بارش گردونند. بردنش سی سی یو .
- راست میگین؟
- برین عزیزم. برین خدارو شکر کنین. برین طبقهٔ دوم.
با خوشحالی به سمت آسانسور دویدم. اما هنوز باور نداشتم. احتمالاً پرستار برگشت بار اولش رو میگفت.
عمو علی کنار در ورودی سی سی یو ایستاده بود. تا مرا دید گفت: مامانتو بردن سی سی یو. الحمدلله دوباره برگشت. پزشکها میگفتن معجزه اس.
دو زانو همان وسط نشستم و از خوشحالی زار زدم. حالا چهار ستون بدنم از شنیدن معجزهٔ پروردگار میلرزید. عمو بلندم کرد و گفت: اینطوری کنی بیرونمون میکنن ها.
- باورم نمیشه، عمو علی


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:15
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت32

کویر تشنه-قسمت32 

خانم همسایه شربتی درست کرد و به من داد و گفت: انقدر خودتو نزن، سپیده جون. از حال میری ها. همین دوتا بسه که افتادن. اینو به پدرت بده، حالش جا میاد.
عموها و زن عمو افسانه رسیدند و پشت سرشان آمبولانس هم رسید. پدر تقریبا بیهوش بود. مات و مبهوت به مادر زل زده بود. عمو علی مجبورش کرد که گریه کند. مادر را بردند. من و زن عمو افسانه گریه میکردیم. پاهایم ضعف میرفت، اما هرطور بود همراه مادر پلهها را پایین رفتم. عمو علی محمد همراه آمبولانس رفت. به طبقهٔ بالا برگشتم. دیدم پدر دارد سر و صدا میکند. توی سرش میزد و میگفت: مینا رو کجا بردن؟ منو هم ببرین همون جا. میخوام ببینمش.
عمو علی گفت: میبریم. تو کمی به خودت بیا، داداش. اینطوری که نمیتونیم ببریمت


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:14
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت31

کویر تشنه-قسمت31 

سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسهٔ خودش گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم.
یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد پدربزرگ بود و او گروهی از اقوام نزدیک را دعوت کرده بود. من از راه دانشگاه به آنجا رفتم. پدر غروب آمد و مادر با حالی نه چندان خوب ساعت هشت آمد. همه متوجه رنگ پریدگی مادر شدند. خواست کمک کنا، اما مانعش شدیم. کمی استراحت کرد و حالش نسبتا بهتر شد. آخر شب که فقط ما و عمو علی محمد و خاله نهضت در منزل مادربزرگ بودیم، خاله نهضت به پدر پیله کرد و گفت: عادل جون، پس کی به ما شیرینی میدی، قربونت؟ دخترتو هم که داران میبرن. من و پدر، از همه جا بی خبر، جا خوردیم. پدر پرسید: دختر منو میخوان ببرن، خاله جون؟ پس چرا ما بی خبریم؟
- مگه خبر نداری؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:13
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت29

کویر تشنه-قسمت29

ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا.
- شما کی بیدار شدین؟
- بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم بخوریم. فقط اول یه زنگ به مامانت بزن، ببین از کلاس برگشته یا نه.
در دلم گفتم: وقتی نمیخواهیش، چرا ساعت رفت و آمدشو زیر نظر داری؟ اما بلند گفتم: چشم. خب خودتون بهش زنگ بزنین.
- تو بزنی بهتره.
باز در دلا گفتم: لعنت به غرور هر چی آدم عاشقه.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:43
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت30

کویر تشنه-قسمت30

آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به مادرم نیاز داشتم. قبلان شبها حرفهای دانشگاه و درددلهایم را با او مطرح میکردم و با هم کلاس ورزش میرفتیم. حالا چند جلسه بود که نمیرفتم. از طرفی تنهایی مادر عذابم میداد. از وقتی پدر بازگشته بود، روحیهٔ بهتری داشت، اما حال جسمی رو به راهی نداشت. بیشتر رنگش پریده بود. اکسیژن درست به قلبش نمیرسید. پدر فقط توانست یکبار او را نزد پزشکش ببرد، اما نتوانست او را به عمل راضی کند


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:39
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت28

کویر تشنه-قسمت28

حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به طبقهٔ پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم.
- به افسانه حق بده، عادل. اون تورو خیلی دوست داره. برات هم خیلی احترام قائله. اما فکر میکنه تو برادرشو کشتی. فکر میکنه شاید روح اردشیر نفرینش کنه. من میگم بذار حقیقتو بهشون بگیم. وقتی خودت بگی، میپذیرن.
- نه، مینا. اصلا صحبتشو نکن. من قاتل بودم و تاوانشو هم پس دادم. چرا دوباره جو رو خراب کنیم؟ افسانه الان با تو مشکلی نداره که. داره؟
- نه، اصلا. اینجا هم زیاد میومد


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:37
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت27

کویر تشنه-قسمت27 

- تو یه زنگ بزن ببین حالش چطوره. نکنه...
- حالا میزنم. شما الان خیلی خسته این. پاشین برین هر اتاقی که دوست دارین، یه استراحت کوچولو موچولو بکنین تا شامو آماده کنم.
پدر برخاست، سرم را نوازش کرد و گفت: آخه کارهات هم مثل میناس.
پدر رفت. در اتاق مادر باز و بسته شد. پدر برای استراحت آنجا را انتخاب کرده بود؟ کنجکاویم برانگیخته شد. در ایوان اتاقم را باز کردم و خودم را به پنجرهٔ اتاق مادر رساندم و توری که پدر متوجه نشود، شاهد رفتارش شدم. چراغ را روشن کرده بود و به سمت میز آرایش مادر میرفت. قلمدان سورمهای را که در ماه عسل از مشهد برای او خریده بود برداشت. نگاهی به آن انداخت. انگار خاطرهای برایش زنده شد که لبخند زد و سر تکان داد. آن را سر جایش گذاشت و شیشهٔ عطر را برداشت. بویید و لذت برد. با کمال تعجب دیدم که کمی از آن را به لبهٔ آستینش زد. اگه به عشق او شک نداشتم، مطمئن میشدم که میخواهد عطر تن مادر را با خودش داشته باشد. افسوس که هنوز نمیدانستم در قلب و مغز پدر چه میگذرد. یکی دوتا از کشوها را بیرون کشید و بست، اما کشوی سوم توجهش را جلب کرد. قاب عکس خودش را بیرون آورد. انگار دیگر نمیتوانست بایستد.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:36
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت26

کویر تشنه-قسمت26 

همانطور که روی کاناپه نشسته بودم، روی زمین رو به قبله قرار گرفتم و به درگاه خدا سجده کردم.های های گریه میکردم و خدا را شکر میکردم. مادرم کنارم نشست و گفت: حالا تو پدری داری که نمونه اس و میتونی بهش افتخار کنی. پدری که حتی تو زندان هم به فکر ما و همه جوره پشتیبانمان بوده. ما هر چی داریم از محبت اونه. این خونهای که توشیم، همون خونه ایه که بعد از زندون رفتن عادل توش اومدم. همون خونهای که آرزوشو داشتم. پونزده ساله توش زندگی میکنم و انتظار صاحب مهربون و با معرفتشو میکشم. اگه بدونی چند تا خواستگارو به عشق عادل جواب کردم، باور نمیکنی. حالا دیگه هیچ کس جز اون در نظرم نمیاد و هیچ کس جز اونو نمیخوام. اما میدونم آرزو به دل میمونم، چون نه من عمر زیادی میکنم و نه عادل رو من حسابی باز کرده. همیشه اردشیری لعنت کردم که چطور با زندگی من و تو و عادل بازی کرد، اما ته دلم هنوز دوستش دارم. دلم باراش میسوزه و هنوز از اینکه کشتمش عذاب میکشم، چون واقعا عاشقم بود، اما عاشقی احمق.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:35
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت25

کویر تشنه-قسمت25 

فقط فهمیدم اردشیر او را دعوت به سکوت کرد. دیگر چیزی یادم نمیاد. وقتی به هوش آمدم، دیدم اردشیر دارد به من آب میدهد و قربان صدقهام میرود. کمی که هشیارتر شدم، از جا پریدم و سپیده را صدا زدم. خودم را به اتاقش رساندم. وقتی دیدم مظلوم روی زمین خوابش برده، با وحشت سراغش رفتم. گفتم نکند کار خطرناکی کرده و اتفاقی برایش افتاده. به زور بیدارش کردم. چشمهایش را باز کرد. نفسی راحت کشیدم و او را سر جایش خواباندم. روی تخت نشستم و به گل قالی خیره شدم. تازه فهمیدم چرا اردشیر اعصابش به هم ریخته بود و چرا مرا با وحشت نگاه میکرد.
اردشیر جلوی در ایستاده و به من زل زده بود. با شرمندگی گفت: مینا، به خدا از دستمون در رفته. من از اون بچه نمیخواستم. خودم گیج موندم به جون تو.
- خفه شو


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:33
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت24

کویر تشنه-قسمت24 

- نمیکشمت. زجرت میدم.
زنگ تلفن سالن به صدا درآمد، اما اردشیر توجهی نکرد. موچ دستم را گرفت و گفت: باز هم میخوای بری؟
- آره. نمیخوام باهات زندگی کنم. بمیرم بهتره.
- حالا با این یادگاری یادت میافته که هیچ وقت هوس رفتن نکنی. و چاقو را روی دستم کشید. نه خیلی عمیق، اما بریدگی ایجاد کرد. خون از دستم جاری شد. گفت: این دفعه حرف مفت بزنی، چاقو رو تو قلبت فرو میکنم.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. در را باز کرد و گوشی را برداشت. با ارسلان صحبت کرد و دیگر به اتاق خواب نیامد. دستمالی برداشتم و روی دستم گذاشتم. خیلی میسوخت. اشک میریختم و میسوختم. بلند شدم کلید را از آن طرف در برداشتم و در را بستم و قفل کردم. تلفن را از زیر تخت برداشتم و در جای مطمئن خودش قایم کردم. خون دستم بند نمیآمد. پارچهای پیدا کردم و محکم رویش بستم. روی تخت دراز کشیدم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:31
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت23

کویر تشنه-قسمت23 

سه ماهه که شدم، یک روز بعدازظهر از خانهٔ عادل بازمیگشتم، اردشیر را عصبانی مقابل در دیدم. انگار مرگ را جلوی چشمم دیدم. آنقدر ترسیده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطور پول راننده را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به اردشیر سلام کردم. اردشیر برافروخته جلو آمد. نگاه مرگباری به من کرد و از راننده پرسید: آقا خیلی عذر میخوام، این خانمو از کجا میارین؟
- یعنی چی آقا؟
- من شوهر این خانم هستم. منظورم اینه که از کدوم خیابون ایشونو سوار کردین؟
- والا گرون نگرفتم آقا؟
- آقای عزیز من به این کارها کار ندارم. میخوام بدونم ایشون کجا بودن


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:30
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت22

کویر تشنه-قسمت22  

پیشانیم چهار تا بخیه خورد و به خانه برگشتیم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. اردشیر آمد و گفت: پاشو غذا رو آماده کن گرسنمه.
- به من چه؟ من الان درد دارم.
- خیلی پررو شدی. درستت میکنم. حیف که الان جون زدنتو ندارم.
- من هم دیگه جون با تو زندگی کردنو ندارم.
- همیشه از این ورورها میکنی. کجا رو داری بری آخه؟ اون باباته که اصلاً یادش نمیاد چه نطفه ای بسته. نگاه عادل هم اونطور که دیدم نگاه عاشقانه ای نبود. دیگه کی میاد تورو بگیره؟ زنی که دوبار طلاق گرفته حسابش با کرام الکاتبینه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:28
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت21

کویر تشنه-قسمت21  

- وقتی من ناآرومم، تو هم باید همینطور باشی.
- چه خودخواه!
- خوابم نمیبره.
- من چی کار کنم؟
- سرمو گرم کن.
- مثلاً غر بزنم خوبه؟
- الهی فدات شم. آخه من نمیتونم با تو قهر باشم.
- تو دیگه منو از خودت متنفر کردی، اردشیر. بذار رُک بگم.
- من آدم حسودیم. خودم میدونم. گاهی هم غیر قابل تحملم. به هر حال زن منی دیگه.
- پس اینو هم بدون که هردومون به آخر خط رسیدیم. فکر نمیکردم زندگی با تو به این کوتاهی باشه. فکر میکردم دوتایی با هم دنیا رو که به آتیش میکشم هیچ، تو آخرت هم یه جهنم دیگه به پا میکنیم. تو زن داری بلد نیستی.
- لابد عادل بلد بود!
- حقیقتاً آره. یعنی فکر نمیکنم مثالش از ده بیست تا تجاوز کنه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:27
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت20

کویر تشنه-قسمت20  

- من کاری به تو ندارم. هر چی هم که میخوای برات فراهم کردم. غیر از اینه؟
- من هیچی نمیخوام. فقط آرامش میخوام، احترام میخوام، بچه مو میخوام، البته به شرط امنیتش. نه میذاری آرایش کنم، نه میذاری با کسی تلفنی صحبت کنم، نه میذاری به بچم محبت کنم، نه میذاری از خونه بیرون برم. اینها تازه خواسته های هفته اول ازدواجته. وای به حال بعدها. تو منو زندانی کردی. مگه اسیر گرفتی؟
- برای اینکه نمیخوام به سرنوشت عادل دچار شم. تو دختری هستی با اعتماد به نفس ضعیف..
- اینطور پیش بره، پشیمون میشی. به خدا راست میگم اردشیر. فراریم نده. من اگه قبل از عادل تورو دوست نداشتم، هرگز دنبال خواستم نمیرفتم. فکر کردی فقط تو بودی که دنبالم بودی؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:29
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت19

کویر تشنه-قسمت19  

میل ندارم. به زور که نمیتونم بخورم.
- من هم میل ندارم. اما غذا تا تازس خوبه. بخور. به زور بخور.
کمی از غذا خوردم. پرسید: برای سپیده چیزی درست نکردی؟
- سوپ داشتیم، بهش دادم. سیره.
رو به سپیده که در روروکش بازی میکرد گفت: سپیده بیا به به بخور. اما سپیده برعکس همیشه نیامد. از او ترسیده بود. یک نگاه به غذای اردشیر میکرد، یک نگاه به اردشیر، و یک نگاه به من. اردشیر انگار فهمید که او ازش میترسد. بلند شد سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: قربونت برم. آخه من یکم خلم. بابای خل هم عالمی داره دیگه. تقصیر این افسانه اس که زرنگی نمیکنه، مثل بابام دل بکنه. شده چوب دوسر نجس. بیا به به بخوریم تا به افسانه بگم از جانب من به بابات قول بده رو چشمم میذارمت که مامانت هم اینجا بهش خوش بگذره. من واسهٔ خاطر شما از بابام گذشتم. دلم هم یه ذره شده ها، اما مینا رو نبینم میمیرم. اونوقت مامانت منو درک نمیکنه.
آن روز تا آخر شب به خیر و خوبی گذشت. صبح روز بعد طرفهای ساعت نه افسانه تماس گرفت و گفت: عادل بچه شو میخواد. من تمام سعیمو کردم. راضی نمیشه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:28
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت17

کویر تشنه-قسمت17  

پشت فرمان نشست و با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت و رفت. وقتی به وسط حیاط رسیدم، مادربزرگ از سنگرش بیرون آمد و گفت: رفت بدبخت؟
- آره، رفت.
- اگه میدونستم نوه ام انقدر ستمگره، از خدا بچه نمیخواستم. یا اصلاً طول عمر نمیخواستم.
حرف مادربزرگ مثل خنجر به قلبم فرو رفت. شاید دلم از جای دیگر پر بود که دق لم را سر مادربزرگ خالی کردم و فریاد کشیدم: آره، بهتر بود مامان منو به دنیا نمیاوردین که مجبورم نکنه زن مردی بشم که نمیخواستمش. کاش بابابزرگ مقطوع لنسل شده بود.
اصلاً نفهمیدم چه دری وریهایی دارم میگویم و دارم چی کار میکنم. مثل دیوانه ا با عجله بساط سپیده و خودم را درون ساک ریختم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:27
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت16

کویر تشنه-قسمت16

   خلاصه سپیده چند روزی در بیمارستان بود، تا اینکه بهتر شد. در آن چند روز منِ خانهٔ مادربزرگ بودم. نمیگذاشت بروم. میترسید بلایی سرم بیاید. زمان امتحانات هم فرا رسیده بود و منِ نخانده سر جلسه میرفتم و خراب میکردم و برمیگشتم. آنقدر فکر و خیال در سرم بود که چیزی به مغزم فرو نمیرفت. با مادرم تلفنی در تماس بودم اما فقط یکبار برای دیدن سپیده همراه مهناز آمد. آنقدر گریه کرد که حد ندارد. حالا که خودم مادرم میفهمم او چه کشیده. بیچاره از عواقب سرپیچی از اوامر پدر میترسید. پدر که از منِ دل کنده بود، دل کندن از مادر برایش کاری نداشت.
دو هفته از جدایی منِ و عادل گذشت. اما از اردشیر نامرد خبری نشد. دیگر کم کم داشتم قوایم را جمع میکردم که برگردم سر زندگیم. شروعش وقتی بود که یک غروب افسانه به دیدنم آمد و از منِ خواست عادل را بیش از این در انتظار نگذارم. منِ هم بدون خجالت گفتم: روشو ندارم، افسانه، وگرنه مثل سگ پشیمونم و میخوام برم کنیزیشو بکنم.
با خوشحالی گفت: میخوای منِ واسطه بشم که فکر نکنی غرورت پایمال شده؟ میرم میگم منِ راضیت کردم چطوره؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:25
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت15

کویر تشنه-قسمت15 

  - بهت قول میدم که نذارم آب تو دل سپیده تکون بخوره. تا پایه جونم ازش محافظت میکنم که این خصلت همهٔ مادرهاس. اما این قلو بهت میدم فقط به خاطر اینکه بهم خیلی محبت کردی و من به تو خیلی مدیونم. هر موقع ببینم سپیده داره اذیت میشه، به جون خودش بهت برش میگردونم. قسم میخورم. این تنها کاریه که فکر میکنم بتونم انجام بدم تا وجدانم آسوده باشه.
- اگه بهش ظلم کنه چه کاری از دست تو برمیاد؟
- کی؟
- همسر آیندت.
- من قسم میخورم هر کاری بکنم که سپیده آزار نبینه. قول دادم.
- مینا، تورو به جون سپیده برگرد. من بدون تو و سپیده دووم نمیارم. هیچ کس جز من نمیتونه احساسات تورو درک کنه. تو با مردهای دیگه عذاب میکشی.
- پاش ایستادم. درست یا غلط، راهیه که میپسندم و باید توش قدم بذارم، وگرنه تا آخر عمر خودم و همه رو سرزنش میکنم. به خاطر همهٔ خوبیهات، همهٔ گذشتهات، همهٔ رفع اشکالها، همهٔ خریدها و هدایات ازت ممنونم. به خدا دوستت دارم، اما نمیدونم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:24
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت14

کویر تشنه-قسمت14

بالاخره سپیده را از آغوشش درآوردم. دیگر اصراری برای نگه داشتن بچه نکرد. عاقل بود و میدانست بچه به مادر بیشتر نیاز دارد. همراه سپیده به خانهٔ پدرم رفتم. پدر آن موقع شب خانه بود و از بدو ورودمان همه چیز را فهمید. به آنها گفتم: اون نباید به شما توهین میکرد.
پدرم گفت: عادل منظورش چیز دیگه ای بوده. تو بد متوجه شدی. اگه دنبال بهانه ای حرف دیگه ایه. تا تقی به توقی میخوره پا میشی میای. تو دیگه متعلق به فرزندتی، دختر جون. فرزندت هم کنار تو و پدرش خوشبخته. کلهٔ بچه بعد کرده که کرده. خب نمیخواستن اینطور بشه که.
خلاصه بعد از دو روز پدرم وسط را گرفت. گفت: باید حرفهای عادل هم بشنوم. باید اتفاق مهمی رخ داده باشه که اون موقع شب تنها رهات کرده. دوروز هم هست که دنبالت نیومده


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:23
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت13

کویر تشنه-قسمت13

  - خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده ای داره.
- آره. جون میده واسهٔ دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده ای اشکالی نداره، مجبورم شمارهٔ یک و دو صداتون بزنم، اما مثل خودت جثورش نکنی ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو.
یک هفته بعد که عادل شناسنامهٔ بچه را گرفت، اردشیر و خانواده اش به دیدنمان آمدند. تعجب کردم اما خیلی هم خوشحال شدم. همهٔ این خوشهالیها را از قدم بچه ام میدانستم. اردشیر دوباره ستیز با عادل را شروع کرد و با نگاه های نافذش به مغز استخوانم رخنه کرد. دوباره آتش به روح و جانم کشید و دوباره آتش به زندگیم زد. دوباره تلفن بازی هایش شروع شد و من هویت و شخصیتم را گم کردم. یک بار گفت: چه آرزوها داشتم، مینا! بگم خدا چی کارت کنه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:21
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت12

کویر تشنه-قسمت12

وقتی رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود.
در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با تمام افکار شیطانی ای که در سرم بود، چون دانشگاه رفتن آرزویم بود و عادل درس خواندن مرا جدی گرفته بود، برای اینکار حسابی وقت گذاشته بودم.
یک هفته بعد از کنکور عقد و عروسی افسانه و علی محمد بود. با وجود تمام اخطارها باز با اردشیر گفتم و خندیدم و رقصیدم. حرفها و خواسته های عادل برایم ارزشی نداشت. دیگر نه دوستش داشتم، نه از سرپیچی از اوامرش می ترسیدم. نهایتش این بود که مرا طلاق میداد، که از خدایم بود. عادل با دیدن حالتهای زنندهٔ من عصبانی از سالن خارج شد. اردشیر زیر گوشام چیزهایی میگفت که به جای اینکه همان جا توی صورتش بزنم، به او لبخند میزدم و ناز و ادا می آمدم. آن شب همه متوجه عصبانیت عادل شدند. مادرم کلی نصیحتم کرد که از او عذرخواهی کنم و شر به پا نکنم.
در راه برگشتن عادل کلمه ای با من صحبت نکرد، اما وارد خانه که شدیم چنان سیلی ای به صورتم زد که برق از چشمم پرید. در حالی که رگهای گردن و شقیقه اش برآمده شده بود، فریاد کشید: سزای کسی که با من لجبازی کنه اینه. میفهمی یا نه؟ مگه نگفتم نباید طرف اردشیر بری؟
- گفته باشی. کی به حرف تو اعتنا میکنه؟
سیلی دیگری میل کردم. گفت: برو باز هم برقص تا بفهمی. من همیشه صبوری نمیکنم. ما قرار گذاشته بودیم به خواسته های هم احترام بذاریم. حالا که تو زیر قولت زدی، من هم اینم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:18
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت11

کویر تشنه-قسمت11

شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی.
- آخه چرا باید اینکارو بکنم؟
- چون خونهٔ اردشیره.
- به اردشیر چی کار دارم. تو که اونشب کلی باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم.
- حالا کار مردم واجب شده؟ تو هر شب شیش خونه ای.
- حالا یه ساعت دیر شده. آسمون که به زمین نیومده. پاشو فدات شم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:15
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 8