| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
ضحاك ماردوش و فريدون |
|
بعد از پادشاهي طهمورث، فرزندش جمشيد به تخت نشست .او با قبول دو منصب پادشاهي و موبدي مسئوليتي جديد براي خودش مي پذيرد . زيرا كه پيش از او پادشاهان وظيفه حفظ امنيت را بر عهده داشتند و هدايت خلق وظيفه موبدان بود . اولين كار او فراهم آوردن سلاح بود و از آهن سلاح و زره و كلاهخود ساخت كه اينكار پنجاه سال بطول انجاميد و بعد به اختراع و ترويج صنعت نساجي مي پردازد و هنر بافتن و پوشيدن لباس رواج مي يابد . و وقتي امنيت در جامعه برقرار شد و مردم لباس بر تن كردند به فكر تقسيم بندي طبقات اجتماعي مي افتد .
|
|
صداي سگ
در روزگاران قديم ، مرد عطاري زندگي مي كرد كه ناگهان كارش كساد شد ، از اين و آن قرض كرد ، ولي كارش پيش نرفت . روزي در خانه نشسته بود و فكرد مي كرد كه طلبكاران در زدند ، همه از دست مرد شاكي بودند . يكي مي گفت : ” طلب ما را كي پس مي دهي “ . ديگري مي گفت :” ما هم زن و بچه داريم “ يكي گفت : كاري نكن كه از تو شكايت كنيم . در اين ميان يكي از طلبكاران ساكت بود .
سيمرغ و زال |
|
سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت . سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان . كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني . |
|
سنگ قيمتي |
|
|
|
مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت.
بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند . |
|
سرباز
داستاني را كه مي خواهم برايتان نقل كنم درباره ي سربازي است كه پس از جنگ مي خواست به خانه ي خود بازگردد.
سرباز قبل از اين كه به خانه برسد، از شهرش با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم او را با خود به خانه بياورم.»
روز برف
در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه كوچك او بيرون از جنگل كاج ساخته شده بود و او مي توانست هر چه را كه لازم دارد از جنگل يا هر قسمتي از كوه بدست آورد . او قد بلندي نداشت ولي خيلي پير و عاقل بود. او ريش نارنجي رنگ بلندي داشت و يك كلاه خيلي بامزه و دامن اسكاتلندي را حتي در زمستان مي پوشيد . با اينكه تنها زندگي مي كرد هنوز هم دوستان زيادي داشت. همه حيوانات و پرندگان دوستانش بودند . او تقريبا براي همه آنها اسمي گذاشته بو
راز شكست ناپذيري |
|
|
|
پيرمرد احساس ميكرد كه ديگر روزهاي آخر عمرش رسيده است و به زودي از اين دنيا رخت برخواهد بست . روزي دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : ديگر زمان مرگ فرارسيده است وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به شما بگويم . بعد دستور داد چند تركه از شاخه هاي درخت براي او بياورند . بعد به هركدام از پسرانش يك تركه داد و از آنها خواست تا آن را بشكنند . |
|
رابين هود درحدود هفتصد سال قبل ودر عهد پادشاهي ريچارد اول در انگلستان زندگي مي كرد .در آن زمان بيشتر سرزمين انگلستان پوشيده از جنگلهاي وسيعي بود كه در آنها آهوان و ساير حيوانات وحشي زندگي مي كردند.
رابين هود در حاشيه يكي از همين جنگلها به نام جنگل شروود به دنيا آمد.او از دوران كودكي علاقه زيادي به ورزشها وبازيهاي صحرايي و مردانه آن زمان داشت ودر آن بازيها ومخصوصا در تيراندازي خبره شده بود.مهارت او در تير اندازي آنقدر زياد بود كه هيچ تير اندازي توانايي رقابت با او رانداشت وهميشه جوايز مسابقه هاي تيراندازي را از آن خود مي كرد .علاوه بر اين ,باهوش وبشاش بود وبه آوازخواني وبذله گويي عشق مي ورزيد .به همين علت تمام آشنايان اورا دوست داشتند. |
خيال خام
در شهري مرد فقيري زندگي مي كرد . وقتي از دنيا رفت به پسرش كمي پول به ارث رسيد . پسر تصميم گرفت كه با همين پول اندك شغلي براي خودش دست و پا كند . او با اين پول تعدادي شيشه خريد و آنرا درون سيني گذاشت و به بازار برد تا بفروشد .
در گوشه اي از بازار سيني اش را گذاشت و كنار آن نشست .
با خود گفت : اين شيشه ها را به دويست درم مي فروشم و با پول آن دوباره شيشه مي خرم و آنها را هم به همين طريق مي فروشم . كم كم پولدار مي شوم . با پولي كه بدست مي آورم ، خانه اي بزرگ و مجلل مي خرم ، فرشهاي گرانبها مي خرم ، غلامان و كنيزان بسياري مي خرم ، لباس فاخر مي پوشم . مهمانيهاي مجلل و بزرگ مي دهم و تمام بزرگان شهر را دعوت مي كنم . كم كم مشهور مي شوم .
خرس شكار نشده
دو شكارچي به نام آلفرد و اگوست ، از نزديك جنگلي مي گذشتند تا به منزلگاهي رسيدند
نمودند بر يك رباطي ورود
كه بر جنگل خرس نزديك بود
آن منزلگاه نزديك جنگلي بود كه خرس بزرگي در آن زندگي مي كرد . شكارچيان ديدند كه همه مردم از هيكل بزرگ خرس و پوست با ارزش آن صحبت مي كنند . كه تا حالا هيچ شكارچي موفق به صيد آن نشده است
پيش گوئي حوادث
خواجه نصيرالدين طوسي در صدد بود تا بتواند رصدخانه اي را ايجاد كند . او از خان مغول درخواست كمك كرد وليكن هلاكوخان قبول نمي كرد .
روزي كه دوباره بحث در اين موضوع در گرفت هلاكوخان به خواجه گفت : چرا بايد اين همه پول صرف كار بي ارزشي مثل رصدخانه شود . مگر پيشگوئيهاي نجومي به چه درد مي خورد و آيا مي توان از وقوع حوادث جلوگيري كرد ؟
خواجه نصيرالدين گفت : حرف شما صحيح است با پيگويي حوادث نمي توان نقشي در وقوع يا عدم وقوع يك حادثه داشت .
خان گفت : حال كه بي تاثير است پس چرا اين همه پول خرج اين كار كنيم .
چوب زدن بر آب |
|
|
|
|
روزي شيوانا از راهي مي گذشت. جواني را ديد كه تكه اي چوب در دست گرفته و با آن بر سطح آب جويبار مي كوبد. شيوانا كنار جوان نشست و از او پرسيد: «چرا اين چنين مكدر و گرفته با چوب بر سطح آب مي كوبي! |
جوان آهي كشيد و گفت: «من ذوق شعر دارم و هر زمان كه بيكار مي شوم شعر مي سرايم. اما امروز در مدرسه همه مرا به خاطر شعر گفتن مسخره كردند و مدير مدرسه به من گفت كه چوب زدن بر سطح آب بهتر از شعر گفتن است. من هم براي اين كه كار بهتري انجام دهم دارم بر سطح آب مي كوبم!» شيوانا تبسمي كرد و دستي بر شانه جوان كشيد و سپس به سوي درخت بالاي سرش خيره شد و پرنده اي آواز خوان را نشان جوان داد و گفت: «پرنده براي من و تو و يا درخت و جويبار آواز نمي خواند. او آواز مي خواند فقط براي اين كه آوازش مي آيد. شاعر واقعي هم كسي نيست كه براي ديگران و جلب رضايت آن ها شعر بخواند يا نخواند!» جوان دست از اين كار بيهوده برداشت و مدتي به چشمان شيوانا خيره شد و آن گاه انگار چيزي دريافته باشد چوب را دوباره بر سطح آب زد و شعري با مضمون زيبايي چوب زدن بر آب سرود!! |
پند مادر
دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيند
سالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش رسيد .
پسر كم كم نصيحتهاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي كرد، و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود هر بار تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت .
انتخاب قاضي
در روزگار قديم ، قاضي شهر تصميم گرفت كه جانشين خودش را انتخاب كند . اين موضوع را با چهار شاگرد در ميان گذاشت و گفت : آماده باشيد تا فردا بعد از جلسه دادگاه امتحاني از شما بگيرم .
فردا صبح شاگردان در در جلسه حاضر شدند ، بعد از اينكه قاضي به شكايات رسيدگي كرد و دادگاه خلوت شد ، قاضي به شاگردان خود گفت : براي امتحان آماده باشيد . مسئله اين است :
اسفنديار
اسفنديار پهلواني بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش كتايون فرزند قيصر روم بود .سه فرزند پسر داشت كه بهمن از همه بزرگتر بود . اسفنديار خسته وليكن پيروز از جنگ با ارجاسب برمي گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود . او ميدانست كه دوران سختي بسر رسيده و تمام دشمنان ايران سركوب شدند و حالا بيايستي پدرش به پيمانش وفا مي كرد و تخت شاهي را دست او ميسپارد و ديگر هيچ دليل و بهانه اي وجود نداشت تا از اين كار خودداري كند . |
ابا برقي و خانه هاي ايراني
يكي از روزهاي گرم تابستان همه در خانه بودند . ناهارشان را خورده بودند .
در اين هواي خيلي گرم در يك اتاق خنك يك چرت خيلي مي توانست لذت بخش باشد . ولي تازه خوابشان برد كه برق قطع شد .
ديگه خوابيدن خيلي سخت بود . با اين گرما كه نمي شد خوابيد . چون در يك مدت كوتاه كم كم خنكي اتاق تبديل به يك گرماي طاقت فرسا مي شد .
دختر كوچولو پيش خودش فكر كرد كه مردم قبل از اختراع برق و توليد اين كولرهاي خنك كننده چكار مي كردند .
امروز
امروز گفتم : دکتر مشگل او چیست؟
دکتر گفت : کهولت , پیری , مغزش کوچک شده , ریه عفونت کرده , مغز عفونت کرده .
امروز گفتم: تو یک ماده ببر بودی و هفت بچه یتیم را به دندان کشیدی و بزرگ کردی . با زمین و زمان جنگیدی .
گفت: حالا یک تکه گوشت خوابیده به روی تخت بیمارستانم که 65 نفر برای همراه بودن یا نبودن من دعوا می کنند .
امروز گفتم: تو نود سال این تن را باخود کشیدی و خسته شدی ؟می خواهی از حالا تا ابد استراحت کنی؟
گفت: تنم خسته است ذهنم خسته نیست
فروشنده مترو(6)
احتیاج به هوش خیلی زیادی نیست تا هر کسی بفهم تو برای معاش در مترو فروشندگی نمی کنی . ماموران انتظامی و امنیتی در سطوح مختلف هم می دانند فقط به خاطر پشتیبانی " کولی ها " و "فیوج ها " است که می توانی در اینجا با این سر و وضع بمانی و نمایش یک فروشنده را اجرا کنی.
پیر مرد شیک پوش به همین راحتی با من شروع به صحبت کرد و من خیره به چهره او چشم دوخته بودم .
با تعجب پرسیدم اینجا چه خبر است ؟ شما چه کسی هستیید ؟ شما هم فیوج هستید ؟
پیر مرد بعد از نگاه به" لب تاب " و وارد کردن تعدادی اعداد و ارقام و و بررسی یک نمودار به نظر پیچیده در صفحه مانیتور "لب تاب" خود رو کرد به من و با متانت گفت:
فروشنده مترو(5)
روزها از پی هم می گذشت و من نگاهم نسبت به گذشته و مردم اطرافم تغییر می کرد و هفته ای دو روز در هفته درست مانند کودکی که به کلاس نقاشی تابستانی خویش می رود . به مترو می رفتم برای دستفروشی از تمام سنین دوست و همکار پیدا کرده بودم کسانی را می دیدم و می شناختم و با آنها دوستی می کردم که قبلا به ظاهر در مقابل نگاهم بودن ولی نمی دیدمشان . دوستانی فیوج پیدا کردم با اسامی متفاوت با دیگر مردم مانند صد توماني، مدهوبالا، اشرافي، هيرا، رسميه ,گيلا , جميل، عظيمه، اصيل، فداحسين و صاحبعلي ما بصورت تیمی کار می کردیم در تیم ما فروشنده زن , مرد , گدای زن به همراه نوزاد و همینطور کودک گدا وکودک فروشنده بود. جالب این بود که آنها پیشاپیش واگنها را شناسایی می کردنند و می دانستنن در کدام واگن حتی در کدام قسمت می توان فروش و درآمد بیشتری داشت .
فروشنده مترو(4)
بو گیر پا , بوگیر کفش , بو گیر کف کفش , کف پای شما دیگر بوی بد نمی دهد با استفاده از " نانو تکنو لوژِی" فقط هزار تومان.
بنا به تصمیم مقامان ارشد مافیای دستفروشی و مخصوصا شخص آقای "دلفی" قرار بر این شد تا من هفته ای دو روز در ساعات مشخص در مترو "بوگیر پا" بفروشم .مدت کوتاهی این روند ادامه داشت تا یکی از روزهایی که می خواستم مبلغ فروش آن روز را تحویل دلفی بدهم . بعد از تحویل وجهه "دلفی" رو کرد به من و گفت : چای می خوری؟
با تعجب گفتم : بله می خورم اما کجا ؟ اینجا مگر قهوه خانه است؟
فروشنده مترو (3)
ساعتها گذشت مانند کودکی که تازه راه رفتن را آموخته افتان و خیزان گام بر می داشتم چشم در چشم مردم دوخته هدف غائی زندگی و خلقتم را فروش یک بسته بیشتر پاستیل می دیدم. مثل یک حرفه ای در یکی از ایستگاه ها پیاده شدم تا واگن عوض کنم دو دست در دو سویم من را گرفتن نگاهی انداختم دو مامور انتظامی مترو بودن .
یکی از آن دو گفت : مگر اینجا بازار است ؟ با چه اجازه ای می فروشی؟
من هم بنا به تربیت و فرهنگ محیطی که در آن رشد و تکوین پیدا کردم در ابتدا با اقتدار از حق فروشندگی خودم دفاع کردم ولی بعد از این که قدرت طرف مقابلم را بیشتر از خود دیدم با توسل به فرو دستی و التماس از دستشان گریختم .
فروشنده مترو (2)
داخل دریای یخ افتاده بودم دست و پایم منجمد شده بود بسختی حرکت می کرد نه دم داشتم و نه باز دم . باورم نمی شد چونین ضعیف باشم با خود گفتم منصرف شو بسته های پاستیل را بگذار زیر میز کار خود و هر ده دقیقه یک بسته اش را با کسب لذت تمام بخور و از خیر تجربه و توانایی اجتماعی بگذر در آستانه سکته هستی . نمی دانستم چنین نا توان هستم. ازاین کار ساده تر چیزی است ؟ با خود گفتم نقشی را که جامعه برای تو در نطر گرفته واقعا چنین سخت و محکم نفوذ ناپزیر است ؟ تو با آن آرزو های بلند توقعات آنچنانی در کجا واقع شدی ؟ کار از این ساده تر؟
فروشنده مترو(1)
هر وقت سوار مترو تهران می شدم با دیدن فروشندگان دورگرد داخل واگنهای مترو یک ترکیب حسی وجودم را فرا می گرفت . حسی آمیخته به ترهم و دلسوزی با حسادت و غبطه . ترهم و دلسوزی برای اینکه در این شرایط سخت اقتصادی کسی با حداقل امکانات مالی دل به دل این محیط خشن حاکم بر این کلان شهر بزند روزی و خرج خانواده اش را با مشقت کسب کند .و حسادت از آن جهت که این عمل خود یک جسارت و توانایی اجتماعی است کالایی ساده را در دست بگیری و با اتکا ء به مهارت اجتماعی خود و اعتماد به نفس بتوانی پول از دست مردم در حال گذر کسب کنی. و این که من اگر این امکانات مالی و اجتماعی مختصر خود را چه به حق و چه نا به حق نداشتم می توانستم
عکس پروفایل قشنگ اتش نشان 125 فدای داری
عکس پروفایل قشنگ سرباز یعنی اش خوری نبود
عکس خالکبوی های فانتزی
تاتو گل رز
کتاب سوته دلان 7
تاتو ستاره