| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
انتخاب قاضي
در روزگار قديم ، قاضي شهر تصميم گرفت كه جانشين خودش را انتخاب كند . اين موضوع را با چهار شاگرد در ميان گذاشت و گفت : آماده باشيد تا فردا بعد از جلسه دادگاه امتحاني از شما بگيرم .
فردا صبح شاگردان در در جلسه حاضر شدند ، بعد از اينكه قاضي به شكايات رسيدگي كرد و دادگاه خلوت شد ، قاضي به شاگردان خود گفت : براي امتحان آماده باشيد . مسئله اين است :
اسفنديار
اسفنديار پهلواني بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش كتايون فرزند قيصر روم بود .سه فرزند پسر داشت كه بهمن از همه بزرگتر بود . اسفنديار خسته وليكن پيروز از جنگ با ارجاسب برمي گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود . او ميدانست كه دوران سختي بسر رسيده و تمام دشمنان ايران سركوب شدند و حالا بيايستي پدرش به پيمانش وفا مي كرد و تخت شاهي را دست او ميسپارد و ديگر هيچ دليل و بهانه اي وجود نداشت تا از اين كار خودداري كند . |
ابا برقي و خانه هاي ايراني
يكي از روزهاي گرم تابستان همه در خانه بودند . ناهارشان را خورده بودند .
در اين هواي خيلي گرم در يك اتاق خنك يك چرت خيلي مي توانست لذت بخش باشد . ولي تازه خوابشان برد كه برق قطع شد .
ديگه خوابيدن خيلي سخت بود . با اين گرما كه نمي شد خوابيد . چون در يك مدت كوتاه كم كم خنكي اتاق تبديل به يك گرماي طاقت فرسا مي شد .
دختر كوچولو پيش خودش فكر كرد كه مردم قبل از اختراع برق و توليد اين كولرهاي خنك كننده چكار مي كردند .
امروز
امروز گفتم : دکتر مشگل او چیست؟
دکتر گفت : کهولت , پیری , مغزش کوچک شده , ریه عفونت کرده , مغز عفونت کرده .
امروز گفتم: تو یک ماده ببر بودی و هفت بچه یتیم را به دندان کشیدی و بزرگ کردی . با زمین و زمان جنگیدی .
گفت: حالا یک تکه گوشت خوابیده به روی تخت بیمارستانم که 65 نفر برای همراه بودن یا نبودن من دعوا می کنند .
امروز گفتم: تو نود سال این تن را باخود کشیدی و خسته شدی ؟می خواهی از حالا تا ابد استراحت کنی؟
گفت: تنم خسته است ذهنم خسته نیست
فروشنده مترو(6)
احتیاج به هوش خیلی زیادی نیست تا هر کسی بفهم تو برای معاش در مترو فروشندگی نمی کنی . ماموران انتظامی و امنیتی در سطوح مختلف هم می دانند فقط به خاطر پشتیبانی " کولی ها " و "فیوج ها " است که می توانی در اینجا با این سر و وضع بمانی و نمایش یک فروشنده را اجرا کنی.
پیر مرد شیک پوش به همین راحتی با من شروع به صحبت کرد و من خیره به چهره او چشم دوخته بودم .
با تعجب پرسیدم اینجا چه خبر است ؟ شما چه کسی هستیید ؟ شما هم فیوج هستید ؟
پیر مرد بعد از نگاه به" لب تاب " و وارد کردن تعدادی اعداد و ارقام و و بررسی یک نمودار به نظر پیچیده در صفحه مانیتور "لب تاب" خود رو کرد به من و با متانت گفت:
فروشنده مترو(5)
روزها از پی هم می گذشت و من نگاهم نسبت به گذشته و مردم اطرافم تغییر می کرد و هفته ای دو روز در هفته درست مانند کودکی که به کلاس نقاشی تابستانی خویش می رود . به مترو می رفتم برای دستفروشی از تمام سنین دوست و همکار پیدا کرده بودم کسانی را می دیدم و می شناختم و با آنها دوستی می کردم که قبلا به ظاهر در مقابل نگاهم بودن ولی نمی دیدمشان . دوستانی فیوج پیدا کردم با اسامی متفاوت با دیگر مردم مانند صد توماني، مدهوبالا، اشرافي، هيرا، رسميه ,گيلا , جميل، عظيمه، اصيل، فداحسين و صاحبعلي ما بصورت تیمی کار می کردیم در تیم ما فروشنده زن , مرد , گدای زن به همراه نوزاد و همینطور کودک گدا وکودک فروشنده بود. جالب این بود که آنها پیشاپیش واگنها را شناسایی می کردنند و می دانستنن در کدام واگن حتی در کدام قسمت می توان فروش و درآمد بیشتری داشت .
فروشنده مترو(4)
بو گیر پا , بوگیر کفش , بو گیر کف کفش , کف پای شما دیگر بوی بد نمی دهد با استفاده از " نانو تکنو لوژِی" فقط هزار تومان.
بنا به تصمیم مقامان ارشد مافیای دستفروشی و مخصوصا شخص آقای "دلفی" قرار بر این شد تا من هفته ای دو روز در ساعات مشخص در مترو "بوگیر پا" بفروشم .مدت کوتاهی این روند ادامه داشت تا یکی از روزهایی که می خواستم مبلغ فروش آن روز را تحویل دلفی بدهم . بعد از تحویل وجهه "دلفی" رو کرد به من و گفت : چای می خوری؟
با تعجب گفتم : بله می خورم اما کجا ؟ اینجا مگر قهوه خانه است؟
فروشنده مترو (3)
ساعتها گذشت مانند کودکی که تازه راه رفتن را آموخته افتان و خیزان گام بر می داشتم چشم در چشم مردم دوخته هدف غائی زندگی و خلقتم را فروش یک بسته بیشتر پاستیل می دیدم. مثل یک حرفه ای در یکی از ایستگاه ها پیاده شدم تا واگن عوض کنم دو دست در دو سویم من را گرفتن نگاهی انداختم دو مامور انتظامی مترو بودن .
یکی از آن دو گفت : مگر اینجا بازار است ؟ با چه اجازه ای می فروشی؟
من هم بنا به تربیت و فرهنگ محیطی که در آن رشد و تکوین پیدا کردم در ابتدا با اقتدار از حق فروشندگی خودم دفاع کردم ولی بعد از این که قدرت طرف مقابلم را بیشتر از خود دیدم با توسل به فرو دستی و التماس از دستشان گریختم .
فروشنده مترو (2)
داخل دریای یخ افتاده بودم دست و پایم منجمد شده بود بسختی حرکت می کرد نه دم داشتم و نه باز دم . باورم نمی شد چونین ضعیف باشم با خود گفتم منصرف شو بسته های پاستیل را بگذار زیر میز کار خود و هر ده دقیقه یک بسته اش را با کسب لذت تمام بخور و از خیر تجربه و توانایی اجتماعی بگذر در آستانه سکته هستی . نمی دانستم چنین نا توان هستم. ازاین کار ساده تر چیزی است ؟ با خود گفتم نقشی را که جامعه برای تو در نطر گرفته واقعا چنین سخت و محکم نفوذ ناپزیر است ؟ تو با آن آرزو های بلند توقعات آنچنانی در کجا واقع شدی ؟ کار از این ساده تر؟
فروشنده مترو(1)
هر وقت سوار مترو تهران می شدم با دیدن فروشندگان دورگرد داخل واگنهای مترو یک ترکیب حسی وجودم را فرا می گرفت . حسی آمیخته به ترهم و دلسوزی با حسادت و غبطه . ترهم و دلسوزی برای اینکه در این شرایط سخت اقتصادی کسی با حداقل امکانات مالی دل به دل این محیط خشن حاکم بر این کلان شهر بزند روزی و خرج خانواده اش را با مشقت کسب کند .و حسادت از آن جهت که این عمل خود یک جسارت و توانایی اجتماعی است کالایی ساده را در دست بگیری و با اتکا ء به مهارت اجتماعی خود و اعتماد به نفس بتوانی پول از دست مردم در حال گذر کسب کنی. و این که من اگر این امکانات مالی و اجتماعی مختصر خود را چه به حق و چه نا به حق نداشتم می توانستم
عکس پروفایل قشنگ اتش نشان 125 فدای داری
عکس پروفایل قشنگ سرباز یعنی اش خوری نبود
عکس خالکبوی های فانتزی
تاتو گل رز
کتاب سوته دلان 7
تاتو ستاره
تاتو حروف انگلیسی
عکسهای تاتو به صورت سه بعدی
عکس مدل های تاتو کل بدن