| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
دالان بهشت-قسمت42
همان روزها بود که بالاخره تلاش های مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما جور درمی آمد پیدا شد و با کمک های امیر و سرمایه ای که بیش ترش از سهم خود من بود،همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه ای از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودک ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماوای دیگری به جای دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته.
از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهای همیشگی داغانم کند.مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند و حالش خوب نبود، نمی توانست زیاد کمک کند، پس من کارهای او را به عهده گرفتم، و برای اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواری ها، از حس شیرین توانایی اداره کردن عده ای، غرق شادی می شدم.
دالان بهشت-قسمت41
خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار میکرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین اینکه از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق میکرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم،مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آنها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آنها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف میزد.
كلكسيون اسکناس لائوس
كلكسيون اسکناس زامبيا
اسکناسهاي پرو
اسکناسهاي بوسني و هرزگوين
اسکناس مجارستان
دالان بهشت-قسمت38
آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک چقدر احساس آرامش می کردم.یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:
چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.
برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.
خوب، بیا بریم.
از خونسردیشان جا خوردم و باشک پرسیدم: بریم؟!
اکرم خانم گفت: آره مادر،پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.
از حیرت دهانم باز مانده بود،گفتم: آخه، اون جا....
ساکت شدم. اکرم خانم بالبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.
دالان بهشت-قسمت40
روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت –برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاشهای امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر،مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد.
دالان بهشت-قسمت39
همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسم شان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.
نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:
راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.
دوباره با بیاعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...
نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.
دالان بهشت-قسمت37
از آزیتا پرسیدم:
اون آقاهه کیه؟
آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!
ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.
من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!
خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی وآقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:
دالان بهشت-قسمت36
نمی دانم چرا دلم می خواست با او درد دل کنم و حرف بزنم. دوست داشتم از من سوال کند و شاید همین کنجکاوی نکردنش، مرا به گفتن، حریص می کرد و در دل از اینکه بی اعتنا گذشته بود، دلخور بودم. دلم می خواست این راز را به کسی بگویم. من که حتی در این مورد به مریم هم حقیقت را نگفته بودم، ناخودآگاه دنبال یک همراز بودم و نرگس با رفتارش، بدون این که علتش را بدانم، یک حس اطمینان و تمایل در من به وجود آورد.
به هر حال به بهانه پیغام های آقای میرزایی ما به هم نزدیک شدیم و رابطه مان از حدود سلام و علیک عادی گذشت و کم کم به بیرون از دانشگاه و خانه کشید.
دالان بهشت-قسمت35
هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم.بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم میخواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. درحالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند،همراهم بود و انجام می داد.
دالان بهشت-قسمت34
سال ها بعد، همیشه فکر می کردم اگر آن روزهامحمد رفته بود و گفته بود که او دیگر مرا نمی خواهد، چه بر سر من می آمد؟! اوضاعچگونه می شد؟ خانواده ام چطور می توانستند تحمل کنند؟ واقعا اگر مطرح می شد که اومرا نخواسته، برای خانواده ما ننگی غیر قابل تحمل بود، البته بعدها به ارزش گذشتیکه محمد در حقم کرده بود، پی بردم، بعدها فهمیدم که این گذشت محمد چقدر به حال منو خانواده ام ، مخصوصا جلوی مردم و دیگران، مفید بوده. ولی سوزش این داغ درونی واین راز که خودم از آن با خبر بودم هیچ وقت توی سینه ام کم نشد. واقعیت این بود کهاو مرا نخواسته بود و این حقیقت تلخ مدام به روح و جان من نیش می زد و زهر تلخحقارت و پس زده شدن را به جانم می ریخت.
آن قدر توی آن دو روز محمد از من دوری کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و ازهمه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم برای آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر ازمواقعی که نازم را می کشید برای آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت،قبلا که او برای آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله ای که برای آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالاکه هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازی هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز.
دالان بهشت-قسمت33
خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب وحیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید:
مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟
نفسم بند آمد و پرسیدم:
مگه اومده؟!
آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند.
نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟
نمی دونم،نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟!
دالان بهشت-قسمت31
اشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم:
همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟
در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت:
نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن!
مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم:
من بگم؟تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟!
یکدفعه بر افروخته شد.
نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی.
نمی تونم.
نرم افزار بک آپ گیری از اطلاعات هارد دیسک
یکی از ویژگی های خوب این نرم افزار قابلیت SafeRescue می باشد که عیب یابی هارد دیسک رایانه را انجام می دهد. این نرم افزار قادر است تا حجم 5.4 گیگابایت در دقیقه را بک آپ گیری و بازگردانی کند .
شما میتوانید به کمک این نرم افزار اطلاعات خود را که بر روی IDE/ATA, SATA/eSATA, SCSI, USB, و یا Firewire media است بک آپ گیری نموده و آنها را ذخیره کنید. دیگر ویژگی مطرح این برنامه توانایی بک آپ گیری از انواع نرم افزار و حتی سیستم عامل ویندوز است. این نرم افزار با درایو هایی با فرمت های FAT, FAT32, NTFS به خوبی کار می کند.