من اسمم کیان عسل هم خواهرمه ما خیلی با هم صمیمی هستیم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنین همه میگن شما مثل زنو شوهرا هستین و مامانم از این رابطه خوشش نمیاد و میگه بین خواهر و برادر باید مرز هایی باشه من و عسل هیچ مرزی بینمون نیست بطوریکه وقتی از سر کار میام اول میرم اتاق عسل وقتی منو بوسید میرم تا استراحت کنم
عسل -کجایی کیا نیم ساعته دارم صدات میکنم بازم رفتی تو عالم هپروت
من- چه عجب خانوم خانوما از خواب بلند شدن؟
عسل-دیشب داشتم رمان میخوندم
من- رمان چی؟
عسل-همخونه کاش داستان زندگی منم اینطور بود خیلی جالب بود
من-بدش منم بعدا بخونمش
عسل-بدرد سن شما نمیخوره
من-حتما بدرد سن تو میخوره مربا
عسل-اسم منو مسخره میکنی وقتی تا یه هفته بات حرف نزدم میفهمی
این حرفو که زد بلند شد که بره من سریع بلند شد که بره که من دستشو گرفتمو گفتم
-غلط کردم عسلم میخوای اذیتم کنی ؟ تو میدونی طاقت قهر کردن تو رو ندارم هر کاری بخوای برات انجام میدم فقط قهر نکن
عسل- هر کاری بخوام؟
- اره
عسل - وسایل اتاقمو جمع کن
من- باشه
عسل- بعدشم باید بریم شهربازی؟
من- بچه شدی؟
عسل - اصلا من قهرم
این رو گفت و لب برچید و برگشت ازپشت دستشو گرفتم وگفتم باشه میریم برو اماده شو وقتی هم برگشتیم اتاقتو جمع میکنم پرید بغلم لپو بوسید و رفت نیمدونم چه حسی بود از اینکه چند وقت دیگه ازم جدا میشد خیلی ناراحتم اخه قرار بود باپسرعموم رامین نامزد کنن در واقع عسل هیچ علاقه ای به او نداشت و فقط بزور بابام که میگفت نمی تونم به برادرم که حق زیادی بهم داره جواب منفی بدم اصلا هیچ علاقه ای به این وصلت نداشتم چون هر کس ندونه من میدونم رامین نمی تونه خواهرمو خوشحال کنه اون یه ادم هیزو چشم چرونه لا اینکه فاصله سنی نسبتا زیادی بین رامین و عسل وجود داره ولی بابام و عموم به این وصلت خیلی اصرار داره رامین حدود 36سال سن داره ولی عسل من فقط 22 سال دارم منم 3ازش بزرگتر من به عسل یه حس خاصی دارم یه حس به غیر از خس خواهر برادری عسل بااون چشم های عسلی و موهای قهوه ای حالت دار هر کسو دیونه ی خودش میکنه ولی من برعکس اون موه های لخت زرد که عسل عاشقشونه و همیشه باشون بازی میکنه و چشم های سبز دارم من نه به
مامانم ونه به بابام تو همین افکار بودم که عسل دستشو ازپشت دور چشمام حلقه کرد ومنم با لمس کردن دست های ظریف و کشیدش گفتم:
-عفت خانم دیگه دست از این کاراتون بردارید من دیگه بزرگ شدمو وقت زن گرفتنمه مردم چی میگن
عفت خانم یکی از خدمتکارانمون بود که زنی تپل بامزه بود و نصف عمر خود رو صرف بزگ کردن من و عسل کرده بود
عسل با این حرف جبغی کشید وگفت:
- خیلی بیشعوری کیان اصلا من باتو جایی نمیام حالا من شده ام عفت خانوم
من-نه عزیزم تو عرسک کوچولوی منی
عسل- اگه من عروسکتم پس تو هم غول منی
با این حرفش دنبالشو کردم و تا داخل خیابون دنبالش دویدم که یه دفع پشت به خیابون کردو گفت نمیتونی منو بگیری همون لحظه ماشینی باسرعت زیادی به سمتش اومد که من با یک حرکت سریع به سمتش هجوم بردم و از جلوی ماشین به کنار زدمش اما ماشین به خودم خورد ولی خوشبختانه اسیب زیادی ندیدم و فقط کمی پام درد گرفت
عسل-با گریه گفت الهی من بمیرم که همش باعث دردسرتم
من-نه عزیزم تو که چیزیت نشد میخوای بریم دکتر؟
عسل- من که چیزم نیست الان زنگ می زنم دکتر شریفی بیاد
اومد سمتمو دستشو انداشو انداخت دور کمرم انداخت و گفت سنگینی وزنتو بنداز رو من تا ببرمت داخل
من- قربونت برم من که چیزم نیست
عسل- کیا رو حرف من حرفی نزن بیا بریم داخل
منم که میدونستم نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم همراش به داخل رفتم
عفت خانوم با دست پاچگی به طرفمون اومد
عفت خانوم-وااااااااااای خدامرگم بده چی شده کیان؟عسل باز تو این زبون بسته رو چکار کردی نکنه باش کشتی گرفتی
با این حرفش عسل شروع کرد به گریه کردن و گفت اره من همش اذیتش میکنم ولی کیا هیچی بهم نمیگه داداشی منو ببخش قول میدم که دیگه تکرار نکنم من سعی داشتم ارومش کنم بش گفتم همین یه خواهرو دارم حاضرم جونمو براش فداکنم
عفت خانوم با کلافگی گفت : میگن چی شده یا باز میخوای دل قلوه بدین من که از کار این جوانا سر در نمیارم یه روز افتادین به جون هم و کسی
نمیتونه جداتون کنه یه روز اینطوری قربون صدقه ی همدیگه میرید
عسل- نزدیک بود ماشین بزنه بهم که خودش اومد جلو و ماشن خورد به اون
عفت-خوب برادر فداکار چیزی که نشده دکتر خبرکنم
من-نه چیزی نیست
عسل بیا کمکم کن میخوام برم تو اتاقم
عسل بیا بریم اتاق خودم که لازم نباشه ازپله ها بری بالا که وقتی بهتر شدی اتاقمو جمع کنی وببرم شهربازی
به کمک عسل به اتاقش رفتیم زیر بغلمو گرفته بود میخواست بزارم روی تختش که پایش به تخت گیر کرد و افتاد روی من خیلی معذب و دستپاچه بود سریع بلند شد
عسل-اگه کاری داشتی صدام کن
من- پیشم نمی مونی؟
عسل-باشه
خدا میدونه اون لحظه چه حسی داشتم برای بار اول از عسل خجالت کشیدم بهش گفتم:
- بیا اینجا جفت داداشی بشین عسلم
عسل اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت رو شونم و گفت
عسل-قربون دادشی بی زبونم برم که اصلا کاری بم نداره هر داداش دیگه ای بود تا حالا حسابی دعوام میکرد که این قدر اذیتش میکنم شروع کردم به نوازش موهاش و اونم کم کم خوابش برد سرشو گذاشتم رو زانوم و بهش زل زدم بش واقعا چهره ی دخترونه داشت به لحظه میخواستم لبامو بزارم رو لباشو که یه لحظه به خودم تشر زدم گفتم تو چته پسر ؟ چرا اینطور شدی تو این فکر بودم که کاش خواهرم نبود و میتونستم یه عمر باش زندگی کنم از افکار خودم خنده ام گرفت همچین چیزی امکان نداشت کم کم خودم هم خوابم برد که با صصدای عفت خانوم بیدار شدم که
برای ناهار صدایمان میزد استثنائا امروزو مر خصی گرفته بودم عسل هنوز رو زانوهام خوابیده بود دوست نداشتم بیدارش کنم برای همین اروم سرشو از روی پاهام برداشتم و روی بالشت گذاشتم اوروز روز حس خیلی عجیبی داشتم نمیدونم بدون اینکه از خودم اختیاری داشه باشم سرمو به صورتش نزدیک کردم و لباموو رو لباش گذاشتم این بار اولی بود که لبامو رو لباش گذاشتم یه دفع چشماشو بازکرد و همون موقع مامان در چهار چوب در ظاهرشد
شوکه شده بودم اصلا نمیدونستم چکارکنم؟
سریع بلند شدم و بریده بریده گفتم:
-ا ...مامان.شما کی اومدین؟
مامان در حالی که از خشم میلرزید گفت:
-فکر کنم بهتره برم که شما به عشق و حالتون برسید
مامان با این حرفش سریع به بیرون رفت
منم خواستم برم بیرون ولی برگشتم پتو روش انداختم و بیرون رفتم مامان تامنودید اومد جلو ویه سیلی محکم زد توگوشم و فریاد زد:
- کیان تو خجالت نمیکشی اخه کدوم خواهروبرادری رودیدین که این طورباشن ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت:
-چیه مامان چراخونه روسرتون گذاشتین ؟
مامان- تو یکی حرف نزن کیان جواب منو بده؟؟؟
نمیدونستم چی باید یگم اصلا چی میتونستم جواب بدم
یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
مامان-ازبرادرت بپرس شما2تابهترمیدونید تواتاق چکار می کردید
عسل-هیچی مگه قرار کاری کنیم
مامان-بیایدکار دیگه ایی هم بکنید چشمم روشن با این بچه بزرگ کردنم
عسل-یکی هم به من بگه چی شده؟
مامان-حالا که دوست داری بدونی خودم بهت میگم چرا کیان داشت تواتاق میبوسیدت؟
-عسل خواهش میکنم بزار بعدتوضیح بدم اخه چه توضیحی میدادم
مامان درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
-من میرم تاشما بهتربه عشق وحالتون برسید
کیان مامان داشت چی میگفت
عسل خواهش میکنم بزار بعدااا
حدود 5دقیقه هیچکدوممون حرف نزدیم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان با یه چمدون بزرگ بیرون اومد من و عسل باهم داد زدیم:
-مامان ؟؟؟ کجا نکنه قهرکردید
همون لحظه که مامان رفت در بازکنه بره بیرون بابا اومد داخل
بابا-به به خانوم خانوما چقدر زود حالا تا عصر خیلی وقت داریم
من-مگه کجا قراربرید
بابا-مگه نمیدونستی
من-نه
شهره یادت رفت بهشون بگی
مامان-وای یادم رفت
بابا-یعنی چی یادت رفت تو خو داری میری؟
عسل-اههههههههه بابا چقدر گیر میدی؟مامان به من گفت
بابا-ساعت7پرواز داریم برای یه کارای اداری باید بریم ترکیه
من- چرا زودتر نگفتید
بابا-یدفعه ای شد امروز اقای شریفات زنگ زد گفت براتون بلیط گرفتم
-حالا به سلامتی کی برمیگردید
هفته دیگه
من که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم شماهاغذانمیخورید؟
عسل-منم میخورم غذا برا عسل کشیدم ولی برای خودم نه چون غذایی بود که ازش متنفر بودم
عسل- هویج پلو
توکه دوست نداری؟
من-بدو بدو لباساتوبپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم اخه الان کجا بازه ساعت3 ظهر
سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو پوشیدم کمتر از5 دقیقه بعد تو حیاط وایساده بودم تا خانوم تشریف بیارن
داد زدم_عسل بدو رفتم
عسل_ یه دقیقه یه دقیقه صبرکن اومدم
رفتم ماشینو از تو پارکینگ دربیارم که بریم عسل همون موقع خودشو بدو بدو بهم رسوند
درحالی که نفس نفس میزد گفت
میمردی 5 دقیقه صبرمیکردی؟
اره
میدونستم
کل شهر تاب خوردیم همجا تعطیل بود بالاخره یه فست فود کوچولو پیدا کردیم
من_چی میخوری؟
عسل _هرچی خودت گرفتی
عسل داشت پیاده میشود که گفتم کجا ؟
عسل_خونه اقا شجاع
چی؟
بشین تو ماشین
عسل_ براچی؟
یه نگاه به مانتوت بندازی میفهمی عسل به مانتوش نگاه کرد گفت
مگه چه شه؟
من_فکرکنم به جا مانتو بلوز پوشیدی
عسل بدون توجه به حرف من از ماشین پیاده شد و گفت
الان که پرنده پر نمیزنه کی منو مبینه؟
خیلی لجبازی عسل
وقتی رسیدیم خونه مامان باباداشتند میرفتند فرودگاه
مامان- میخواستید الان هم برنمی گشتید؟
عسل_اگه ناراحتید برمیگردیم مشکلی نیست
بابا بدون توجه به حرف عسل گفت
کیان مواظب عسل باشیا
من_باشه مواظبش هستم
بعد اومد جلو و بغلم کرد و بعد عسلو بغل کرد مامان هنوز بامن سرسنگین رفتار میکرد ولی من اصلا به روی خودم نیوردم
بعد مامان اومد جلو و منو بغل کرد که همین موقع صدای بوق اژانس در اومد
وقتی مامان بابا رفتند عسل گفت
کیان نمیخوای بگی مامان امروز برای چی داشت دعوا ت میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل گفتم بعدا برات توضیح میدم
**********************************
تو این 2روز گذشته اتفاق خاصی نیوفتاد ولی من امروز مرخصی گرفتم چون عسل میخواد اتاق مطالعه رو تغیر دکوراسیون بده
عسل_کیاااان بیدارشو دیگه
بابا بیدارم
ازساعت11 داشتیم تمیز میکردیم الانم ساعت2
عسل خسته شدم بسه دیگه
عسل_تازه چیز اصلی مونده؟
من_چی؟
عسل_کتابخونه
من_عسل دیونه شدی کی حال داره همه کتابارو دربیاره بازبچینه
عسل_تو
بریم یه چیزی بخوریم بهدا
عسل_الان بیا کتابا رودربیاریم بعد میریم یه چیزی میخوریم بعدش کتابخونه رو بیار بزار نزدیک پنجره
من_دیگه چی؟
عسل_هیچی
خسته شدم هر چی کتابا رو در میارم هنوزم هست
عسل_کیان این چیه؟
چی چیه؟
این دفتره
کنجکاو شدم ببینم چی میگه برا همین سرم برگردوندم
یه دفتر سفید با گل های صورتی بود خواستم ببینم توش چیه
عسل بدش به من
عسل_براچیته؟
میخوام ببینم توش چیه؟
عسل_بزار خودم نگاه کنم
خوب نگاه کن دیگه
عسل_کیان بگو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
چیه؟
دفتر خاطرات مامان
من_بزارش سرجاش نخونش
عسل_تو اگه ناراحتی نخون من میخوام بخونمش
پس بزار بعدا
عسل_کی؟
بعد از ناهار با عسل به اشپز خونه رفتیم عفت خانوم ناهار درست کرده بود ورفته بود چون امروز دختراش داشتن میومدن پیشش
عسل ناهاربکش تامن دستامو بشورم بیام
عسل_باشه
ناهار ماکارانی بود خوشمزه بود
عسل_حالا بگو وقت چیه؟؟؟
من-خواب
عسل نه دفترخاطرات مامان؟
برو بیارش تو اتاق من
منم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم چون خیلی خسته بودم
عسل اومد داخل و گفت
کیان تو بخون
باشه
دفتر خاطرات این حوری شروع میشد:
وای چه پسر کوچولوی خوشگلی من که عاشقش شدم در تعجبم که یه پسر 3ماه چطوری تا این حد خوشگل بود به رضا خیلی التماس کردم تا راضی شود اونو به فرزندی قبول کنیم خیلی راضی نبود ولی قبول کرد به خاطر اینکه همه ی دکترا از بچه دارشدن ما ناامید بودن اسمش کیان گذاشتیم و زندگی جدیدی شروع کردیم
2سال بعد واااااااااااااای که اصلا باورم نمیشه امروز دکتر گفت من 3 ماه از بار داریم میگذره انگار دنیا رو بهم دادن رضا پروانه وار به دورم میچرخید
بچه ام بالاخره به دنیااومد به خاطر چشم های عسلیش اسمشو عسل گذاشتیم کیان خیلی دوسش داره و هم بازی های خوبی هستن من بهترین زندگی دنیارو دارم...
شوکه شده بودم اصلا زبونم بند اومده بود یعنی من بچه ی این خانوانده نبودم یعنی چی.......
عسل با دستاش اشکامو پاک کرد اصلا متوجه ی اشکاهایی که خودبه خود روی صورتم جاری شده بودن نبودم اینقدر عصبانی شده بودم یعنی من حق نداشتم بدونم بچه ی اینا نیستند
عسل در حالی که گریه میکرد گفت
دادشی گریه نکن
اصلا نمیفهمیدم چکارمیکنم بلند شدم و عسل از اتاق پرت کردم بیرون
عسل_کیان ولم کن اخ دستم
از اتاق بیرونش کردم و درو قفل کردم
همه وسایلا اتاق درب و داغون کردم و با صدای بلند داد میزدم
عسل_کیان درو باز کن
من_ول کن خسته شدم
زمانی به خودم اومدم که ساعت12 شب بود
عسل که داشت گریه می کرد گفت
دادشی دروبازکن چرا حرف نمیزنی کیان ؟
درو بازکردم عسل دیدم که اینقدر گریه کرده بود چشمام قرمز شده بود
کیان غلط کردم گفتم بیا بخونمیش
من بایه حرکت او تو بغلم انداختم وشروع کردم به گریه کرد خیلی بده بفهمی که بچه ی پدرومادرت نیستی
عسل_کیان توروخدا اینقدرخودتو عذاب نده
عسل_کیان بیاتو اتاق من بخواب اینجا با این وضع که نمیتونی بخوابی
بدون فکر کردن همراهش رفتم کمکم کرد درازبکشم
عسل_کیان اگه کاری داشتی تواتاق جفتی تم
من_باشه
یعنی عسل خواهرم نبود.......................بعنی بابام بابام نبود ......
داشت میرفت سمت در که صداش زدم
عسل؟؟
جانم
بیا پیشم بخواب
عسل_ چی
من_فهمیدی برادرت نیستم میترسی پیشم بخوبی برو عسل بخواب شب بخیر
عسل_من منظورم این نبود اخه جا نیست
بیا اینجا جفتم
عسل سرشو انداخت پایین اومد پیشم دراز کشید
چون تخت 1نفره بود جاکم بود وماتقریبا به هم چسبیده بودیم
من_ شب بخیر
عسل_شب بخیر
توهمین موقع صدای گوشی عسل بلند شد عسل رفت موبایلشو جواب بده اخه کی این وقت شب
عسل_بله
نه خواب بودم .فردا بادوستام قراردارم.باشه برای یه وقت دیگه.خدافظ
من_عسل کی بود
عسل_رامین زنگ زده بود بگه فردا میای بریم بیرون یانه؟
من_اهان
عسل اومد جفتم دراز کشید وسرش. رو دستم گذاشتم و منم موهاش نوازش کردم
عسل_کیان دیگه به اون موضوع فکرنکن
من_باشه بخواب
اصلا خوابم نمیرفت
داشتم فکر میکردم تاصبح حتی یه لحظه هم نخوابیدم وبالاخره تصمیم خودموگرفتم
بلندشدم رفتم تواتاقم ویک چمدون بزرگ دراورد و همه ی لباسامو باتمام وسایلی که ضروری بودن وشناسامه.کارت ملی........همه چیزمون جمع کردم
رفتم عسل از خواب بیدار کنم
عسل پاشو
عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل_ها چیه اول صبحی سر اوردی
من_عسل بیدارشو کار مهمی باهات دارم
عسل سریع بلند شد
هان چیه؟
عسل میخوام برم شمال میای یا نه؟
عسل_شمال؟؟؟؟؟؟
اره
عسل_براچی؟
فعلا نمیخوام مامان و بابا رو ببینم
عسل_توغلط کردی
عسل من وقت لازم دارم تا به این موضوع فکر کنم
عسل_باشه میام ولی بزار به مامانیا زنگ بزنم
من_نمیخواد
عسل_چی چیو نمیخواد نگران میشن
من_باشه زنگ بزن ولی نگو کجا میریم
عسل_باشه
عسل رفت وسایلاشو جمع کنه و به مامانیا هم زنگ بزنه منم میخوام برم ماشین ببیرم تعمیرگاه تا چکش کنن
نیم ساعت منتظر خانومم تابیاد پایین
من_عسل به مامانینا چی گفتی؟
عسل_گفتم میخوام باکیان و بچه ها 2و3 روزی میریم کوه
من_اخه این چه حرفی بود زدی؟
عسل_ به من چه خب؟
باشه بیا سوارشو
توماشین بازموبایل عسل زنگ خورد
رامین بود
عسل_اخخخخخخخخخ باز این زنگ زد
عسل جوابش نداد
****************
حدود5ساعت بعد رسیدیم شمال
عسل_حالا کجا میخوایم بریم؟
من_توبیا کاریت نباشه
بعد جلو ترمز کردم
عسل_کیان اینجاکجاست
من_ ویلای من
عسل_چی؟
من_عسل یادته هر وقت دعوا میکردیم تا2و3 روز معلوم نبود کجام اینجابودم
عسل_باشه حالا نشین حرف بزن کلید بده بریم تو
باعسل پیاده شدیم عسل درخونه رو باز کرد وقتی خواستم برم داخل عسل گفت
عسل_کجا؟؟؟؟؟؟////
من_برو اونور بیام تو
عسل_ چی فکرکردی بنظرت میزارم بیا تو برو خرید کن اینجا چیزی نیست بعدش بیا
عسل اذیت نکن
عسل_کیا
باشه سوارماشین شدم تاشب ازاینورتا اونور میرفتم تا تونستم چیزهایی رو که لازم دارم بگیرم
زنگ ویلا رو زدم
من_سل...........
عسل_کیا کجا رفتی بابا مردم از گرسنگی تو این خونه حتی اب برا خوردن پیدا نمیشه
من_باباکولی بیا ببین برات همه چیز خریدم
عسل_همشون بخورن تو سرت
پیتزا هارو گذاشتم سر میز درحالی که میرفتم دستامو بشورم عسل داشت میخورد عسل باهمون دهن پر گفت
راستی کیا مامان زنگ زد گفت
فردا میان
من_باشه
شب وقتی از عسل شارژر موبایلشو خواستم چون مال من تو ماشین بود حوصله نداشتم برم بیارمش برا همین عسل گفت تو کیفش تو اتاق رفتم تو اتاق کیفشو که باز کردم باز دفتر خاطرات مامانو دیدم وسوسه شدم ببینم دیگه توش چه چیزی است ولی هر چه ورق میزدم چیزی ننوشته بود میخواستم بیشتر درباره ی گذشته ی خودم بودنم
عسل_رفتی چی بیاری؟
من_اومدم
خیلی خسته بودم خواستم بخوابم ولی چون خونه 1 اتاق داشت و تو اتاق یک تخت یکنفره بود نمیدونستم چکار کنم راستش نمیخواستم پیش عسل بخوابم چراشو خودم نمیدونم؟؟؟
عسل_کیان وایسادی اونجا داری استخاره میکنی؟
من_ها
عسل_بابا شوتی
عسل_کیان یه چیزی بهت بگم نه نمیگی
من_بستگی داره چی باشه
عسل_نه اول بگو اره تا بهت بگم
من_باشه
عسل_بریم دریا
من_عسسسسسسسسسسسسسسسسل چی میگی این وقت شب برو بخواب داری چرت و پرت میگی؟
عسل_جان عسل
من_عسل 5 دقیقه بیشتر نمیمونیم من خسته ام میخوام بیام بخوابم
عسل بلند شد و سریع بوسه برگونه ا زد و رفت لباس بپوشه ولی من همونطور همانجا ایستاده بودم یه لحظه یه حس خوب بهم دست داد
عسل_باز این رفت تو هپروت
من_بریم باد خنکی میوزید یه خورده سردم شد ولی چیز نگفتم
عسل_کیان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
چرا راستشو نگم
عسل_کیان تو هنوز منو مثل گذشته دوست داری یا نه؟ اخه بعد ازخوندن دفتر مامان یه جوری شدی
من_ عسل این چه حرفیه میزنی اگه راستشو بخوای بعد از خوندن دفتر مامان علاقه ام بهت بیشتر شده اخه کی خواهر خوبی مثل من داره
عسل_هیچکس
من_عسل هوا سرده ببیا بریم داخل
عسل_باشه دادشی
وقتی داخل رفتیم عسل خواست بره داخل اتاق بخوابه که گفت
کیا شب کجا میخوابی
من_رو همین کاناپه میخوابم
عس_اینجاسرده بیاتو اتاق
من_باشع اگه سرد بود میام تواتاق
عسل_باشه شب بخیر
من_شب تو هم بخیر عسلم
رفتم نشستم دورتلویزیون هیچ کوفتی نداشت اخه اینجا ماهواره هم نداشت کانالا ایران که دیگه هیچ
رفتم از تو اتاق پتو اوردم و دراز کشیدم رو کاناپه داشتم به اتافاقای تو زندگیم فکر میکردم که باهمین افکار به خواب رفتم صبح که بیدار شدم بارون شدیدی میومد ولی مجبور بودم برم بیرون چون عسل میخواست برای ناهار غذا درست کنه ولی من اصلا یادم رفته بود روغن بگیرم رفتم لباسامو بپوشم که عسل داد زد کیااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااان
من_چیه
وایسا منم بیام خسته میشم تو خونه
من _باش به شرطی که زود اماده بشی
عسل_باشه
سوار ماشین شدیم هر جا میرفتیم مغازه ها بسته بودن
عسل_کیان برو سوپری که اون موقع ازش خریده کردیم
من_کدوم
عسل_بابا همونی که همیشه مامان ازش خرید می کرد
اها خوب شود یادم اوردی اون همیشه بازه
ازدور یه دختر دیدم که وایساده کنار جاده و ازبارون خیس شده یه خورده که جلو تر رفتیم عسل هم دختررو دید
عسل_کیان این دختره ی بدبختو نگاه کن ببین چقدر خیس شده
عسل_کیان برو وایسا شاید مشکلی داشته باشه
من_عسل به تو چه اخه معلوم نیست این کیه اینجا وایساده
عسل_توروخدا
درست جلو دختره ترمز ماشنو فشار دادم که مقدار زیادی اب پاشیده شد به دختر
عسل شیشه ماشینو پایین کشید و گفت ببخشید خانوم مشکلی پیش اومده تو این بارون اینجا وایسادید
دختر که حالا از نزدیک میبیدمش دختر قشنگی بود دختری با چشم وابروی مشکی و بینی کوچولو سربالا
دختره_ببخشید خانوم میشه منو تا یه جایی برسونید تو چشماش معصومیت خاصی دیده میشد
عسل_مال این شهر نیستید
دختر_نه اومدم برای خاله ام ماست بگیرم که یه دفعه بارون اومد خیلی از خونه دور شدم گفتم حالا بارون بند میاد ولی نیومد
من_عسل بهش بگو سوار شه
عسل_بفرمایید عقب بشینید
دختر که تمام لباساش خیس بودن نشت وبا شرمندگی سرشو پایین انداخت
ازش ادرس خونه ی خالشو پرسیدم و اونم جواب داد
عسل_ اسمت چیه خانوم خوشکله
دختر _نادیا
عسل خوشبختم اسم من عسل اسم برادرم کیان
منم خوشبختم
بالاخره رسیدیم دیگه وقت ناهار نبود
نادیا_بفرمایید تو
عسل_نه ممنون
نادیا_خوشحال میشوم بفرمایید
اخر اینقدر اصرار کرد که رفتیم تو
خونه ی کوچیکی بود ولی زیبا
تا با کلید در خونه رو باز کرد یک پیرزن تقریبا65 ساله با ویلچر دیدم
پیرزن_نادیا کجا بودی مادر از صبح تا حالا مردم و زنده شدم تو اینجا امانتی
نادیا_ببخشید
پیرزن که چشم به من و عسل خورد
از نادیا پرسید اینا کین که نادیا گفت عمه تو. راه که بودم اینا لطفا کردن ومنو اوردن اینجا
نمیخوام از اونجا براتون بگم نادیا و عمه شون ادمای خوبی بودن عسل و نادیا و عمه ش نشسته بودن تو اشپز خونه ,منم تنها اونجا نشسته بودم الان نشستم تو ماشین تا عسل بیاد
عسل_کیان چه ادمای خوبی بودن
من_خوش گذشت
کیان _چته اخمی
من_هیچی از اون جایی که شما همه رفته بودین حرف بزنین به فکر من نبودین تنها چه کار کنم
خوب حرفای ما زنونه بود
منم رومو کردم اونور اخه جالب اینجاست که غذا خودشون تو اشپز خونه خوردن برا من تو حال گذاشتن
عسل کیان تو خونه برات دارم حالا مگه چی شد اونجا بودی؟؟؟
*************************
شام خوردم و رفتم دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم عسل نیست در اتاقو باز کردم دیدم داره لباس میپوشه
سریع درو بستم
عسل داد زد بلد نیستی در بزنی
من _حواسم نبود
عسل_مامان زنگ زد رو گوشیت برنداشتی زنگ زد به من گفت هفته ی دیگه میایم
من_باشه از اتاق بیا بیرون دیگه میخوام بخوابم
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت
مگه مرغی
من_اره بابا خسته ام
داشتم میرفتم تو اتاق که عسل گفت کیان این گوشه های تخت ی جایی هم برا ما بزار
دوست نداشتم بگم اره چون دیگه از احساس خودم نسبت به خودش باخبر شده بودم بر همین اروم گفت باشه
رفتم تو اتاق تخت یک نفر بود دراز کشیدم 10 گذشت که دیدم نیومد داشت خوابم میرفت که حس کردم یکی داره موهامو نوازش میکنه من اصلا تکون نخوردم عسل بعد از چند دقیقه اومد کنار دراز کشید من در حالی که چشمام بسته بود عسلو در اغوش کشییدم
عسل_کیان مگه خواب نبودی
من_داشتم میخوابیدم که تو اومدی تو اتق حلقه ی دستامو دور کمرش تنگ تر کردم
عسل_کییییییییییییییییییان خفه شدم
تو همون حال خوابمون گرفت صبح که بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابه دلم نیومد بیدارش کنم برای همین اروم از روی تخت پایین اومدم و به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتمو بشورم ولی پشیمون شدم ورفتم یه دوش بگیرم حموم کردم حوصله ام سررفته موبایلم زنگ میخوره با بی حوصلکی به سمتش میرم و بدون اینکه ببینم کیه جواب میدم
-بفرمایید
سلام یه بار زنگی به ما نزنی کیان خان خوب برا خودت قیافه می گیری نمی گی یه پدری داری؟اصلا کجایی تو پسر هر بار بهت زنگ میزنم برنمی داری پس چرا حرف نمی زنی؟
-بابا مگه تو میزاری ممن حرف بزنم؟
خوب بگو پسرم
-حالتون خوبه ؟کی میاید ؟
نمی دونم معلوم نیست ولی فکر کنم اگه بلیط گیرمون اومد فردا میایم اخه خیلی وقته دنبال بلیطیم مامانت برای دیدن تو و عسل پرپر می زنه
بابا -عسل چطوره؟ تو خوبی؟
-عسل هم خوبه هنوز خوابه منم تازه از حموم بیرون اومدم
با اینکه دلم برای مامان تنگ شده بود ولی انگار دوست نداشتم باهاش حرف بزنم برای همین به اجبار گفتم بابا مامان خوبه اگه هستش بده باهاش حرف بزنم
بابا-نه اون رفته پایین صبحانه بخوره
کیان چیزی نمی خوای از اون جا برات بیارم
-نه ممنون
کاری نداری من برم پیش مامانت که الان سرمو میکنه
-خدافظ
و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟
سریع به سمت اتاقی که عسل توش خواب بود رفتم
-عسل .........عسل ...
عسل با چشماهایی پوف کرده و موهای ژولیده بم نگاه کرد وکه من از قیافه ی عسل خنده ام گرفت و زدم زیر خنده
عسل_چیه بیدارم کردی بم بخندی بسه.بسه نخند دیگه
-یه لحظه یاد اومد برای چی اومدم اینجا سریع گفتم عسل پاشو زودزود وسایلاتو جمع کن که بریم تهران شاید امروز بابااینا بیان
عسل-وااااااااااایچه خوب خیلی دلم براشون تنگ شده
و سریع از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره
منم رفتم میز بچینم
عسل-وااااااای ببین چکار کرده الحق که داداش خودمی
منم تنها در جواب به یک لبخند اکتفا کردم
عسل-مگه نگفتی که اومدیم شمال
-نه
عسل -چرا
عسل تو رو خداد اول صبحی شروع نکن حال ندارم
عسل-باشه بابا باخودش خوددرگیری داره
شروع کردیم به خوردن صبحانه وقتی تموم شد به عسل گفتم تا سفره رو جمع میکنه منم برم وسایلو جمع کنم چون زیاد وسایل نداشتیم سریع می تونستیم حرکت کنیم
وقتی وسایلمو جمع کردم رفتم که وسایل عسلو جمع کنم
از همونجا داد زدم عسل چی می پوشی که اونو جمع نکنم
عسل شلوار لی ابی کمرنگه که روز صندلیه رو بذار با اون تونیک سفید شال ابی هم بزار
-اوکی
وای چقدر این دختر با خودش وسایل اورده هرچی جمع میکنم تموم نمیشه
فکر نکنم تو کمد لباسی چیزی گذاشته باشه نه وای اینجا رو ببین چقدر لباس و کیف
عسل برای اومدن اینا رو کجا گذاشته بودی که ندیدمشون
یه دفعه عسل از پشت سرم جواب داد بیشتریاشون همینجا گرفتم
خوب بچه ها از اینجای داستانو با کمی تغییر من می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
-پیش به سوی تهران...
من-عسل اونجا به مامان و بابا نمی گی که می دونیم که من بچه شون نیستم باشه؟؟
عسل-چرا؟
-چون نمی خوام اذیت بشن.
-باشه هر چی تو بگی..
وقتی رسیدیم خونه با سلام صلوات رفتیم تو.میدونستم که الان بابا خیلی عصبانیه آخه بدون اینکه بهشون بگیم رفتیم شمال..
بابا-معلوم هست کدوم گوری هستین؟؟؟
من-سلام
-سلام و...
عسل-بابا تقصیر من بود من هوس شمال کردم ببخشید....
بابا-چرا به عفت خانم چیزی نگفتین؟ها؟
عسل-آخه یه دفعه ای شد..
بابا-مگه چه کار واجبی تو شمال داشتین؟
عسل-بابا چی شده یه دفه اینقدر عصبانی شدید شما که اینطور نبودین..
عسل خودشو برای بابام لوس کرد هر وقت لباشو جمع می کرد بابام دلش به رحم می اومد تک دختره دیگه...
بابا-عسل آماده باش آخر هفته ی دیگه نامزدی و عقدتون رو با هم می گیریم..
عسل-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نامزدی دیگه
-با کی؟؟
با رامین مگه می خواستی با کی باشه؟؟؟
-بابا من نمی خوام به چه زبونی باید بگم...
-عسل تا حالا با همه چیزت راه اومدم دیگه نمی زارم هر کاری دوس داری بکنی....
بعد هم در مقابل چشمان حیرت زده ی ما رفت تو اتاق کارش..
عسل همینطوری داشت اشک می ریخت رفتم سمتشو و خواستم بغلش کنم که دستمو پس زد و رفت تو اتاقش...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: