.
عادل رفت و محکم در اتاق خواب را بست. روی صندلی آرایشم نشستم و اشک ریختم. به عادل ناسزا میگفتم و اردشیر را میخواستم. دیگر انگار خودم نبودم. عشق به اردشیر بود که به من دستور میداد. آرایشم را پاک کردم، لباسم را عوض کردم، چند چیز مورد نیازم را در ساکی گذاشتم، و به رختخواب رفتم. عادل دیر برای خواب آمد و اصلاً هم به من اعتنا نکرد. مدتی که گزشت، همانطور که طاقباز خوابیده بودم، گفتم: عادل! عادل!
- بله؟
- من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم. میخوام ازت جدا شم.
- اگه میتونی، برو جدا شو.
- میخوام که اذیتم نکنی و زود طلاقم بدی. ازت خواهش میکنم.
- آسون بدستت نیاوردم که آسون بدمت بری. درستت میکنم، اما طلاقت نمیدم.
- در هر صورت من صبح میرم خونهٔ پدرم. واقعا دیگه نمیتونم به زور زندگی کنم. خسته شده ام.
به پهلو غلط زد و پرسید: چیه میخوای التماست کنم؟
- نه، چرا باید بخوام؟ من به تو علاقه ندارم که بخوام احساساتتو به بازی بگیرم. تا حالا هم بهانه ای واسهٔ اعتراض نداشتم. اما امشب بهم لطف بزرگی کردی و کتکم زدی، دیگه بهانه دارم.
- توقع داشتی بعد از اون همه هرهر و کرکر با اردشیر و نگاههای چپ چپ پدرت به من، بیام نوزشت کنم، مینا؟ اگه من با دختری اینطور میرقصیدم تو ناراحت نمیشدی؟
- اگه دوستت داشتم چرا خیلی ناراحت میشدم.
- خب من کم دوستت درم؟ نگاه اردشیر به تو نگاه ناپاکیه. اینو بفهم.
- نگاه همهٔ مردها به من ناپاک چون تو دل برو هستم.
- نه، اینطور نیست. درسته تو دختر زیبایی هستی، اما همه تورو با منظور نگاه نمیکنن. همونطور که من به زنها و دخترهای زیبا نگاه منظورداری نمیکنم. من فقط تورو دوست دارم.
- دیگه دوستم نداشته باش. دست از سرم بردار عادل. من دارم کنار تو میسوزم چرا نمیفهمی؟
- اون اردشیر لعنتی چی زیر گوش تو گفته مینا؟
- من از اول تورو نمیخواستم به اردشیر چه مربوطه؟
- مینا، اردشیر دیوونه اس ، اعصاب نداره. گول اونو نخور. فوق العاده حسود و عصبیه. پسر عموی منه، همخون منه، تف سربالاس، اما میگم که چشمهاتو به واقعیات باز کنی. اون از اول هم چشم دیدن منو نداشت. حالا میخواد تیشه به ریشهٔ زندگی من بزنه. تو عاقل باش.
- اردشیر چیزی نگفته. من مگه دیوونه ام بشینم با مردی زندگی کنم که واسهٔ شادی کردن به من سیلی میزنه؟ تو حسودی نه اون.
- خب شوهرتم باید روت حساس باشم. اگه نباشم، خودتو میگی بهم بیتوجهی، نمیگی؟ تو که هرروز ماشالله یه ساز یاد میگیری.
- من حرفهامو زدم. اصرارت برای موندن من جز سوختن من و خودت هیچی نداره عادل.
- اقلاً بذار یه سال از ازدواجمون بگزره، بعد از این حرفهای بچه گونه بزن.
- آره. من بچه ام مامان و بابام رو میخوام.
- دهها بوسه به صورتم زد و گفت: بیا چند برابر اون سیلیها بزن تو گوشم.
اما من بی احساس، مثل تکه ای سنگ شاهد نوازشها و بوسه های او شدم. بالاخره در حالی که دستهایش را دورم حلقه کرده بود به خواب رفت. تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. باید برای هدفم برنامه ریزی میکردم، که جدیی از عادل و رسیدن به اردشیر بود.
صبح عادل به خیال اینکه با او آشتی کرده ام، آخرین بوسه را به صورتم زد و از خانه خارج شد. بعد از صرف صبحانه نامه ای برایش نوشتم به این شرح:
سلام، عادل.
همانطور که دیشب گفتم، به منزل پدرم میروم. اگر واقعا دوستم داری، هرگز دنبالم نیا. پدر و مادرم که مرا درک نکردند، دست کم تو درکم کن. برای همهٔ محبتهایی که به من کرده ای از تو سپاسگزارم. خدانگهدار.
ظهر بود که به منزل پدر رسیدم. مادر و مهناز خانه بودند. تا مرا با چمدان دیدند با نگرانی پرسیدند: قهر کرده ای مینا؟
- دیگه میخوام خودم واسهٔ زندگیم تصمیم بگیرم.
- آخر کار خودت رو کردی؟ مگه نگفتم شر درست نکن بچه؟ چی شده؟
- کتکم زد. به همین راحتی.
- زود برگرد خونه ات تا پدرت نیومده.
- اتفاقا میخوام بدونه عزیز کرده اش چی از آب دراومده. عادل! عادل! حالم ازش به هم میخوره.
- اون که غلام حلقه به گوشته.
- آره دیدم چه تو گوشیهای خوبی میزنه.
- والله پدرت هم دیشب کلی با من دعوا کرد. میگفت دختره رو بد بارآوردی.
- رقصیدن عیبه، اونم جلوی خونواده؟
- همه رو ول کردی با اردشیر میرقصی؟ آدم قحطه؟
- مگه افسانه با علی محمد نرقصید؟ مگه مهناز با علی نرقصید؟ همه با هم میرقصن دیگه.
- اردشیر فرق میکنه.
- ببین مامان جون، من عادلو دوست ندارم. شما نمیتونین درک کنین یعنی چی؟
- ما که رفتیم بگیم اردشیر بیاد خواستگاری، خودت نظرت عوض شد. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا.
- از دست شما که پستونک به دهان منو فرستادین خونهٔ یه بابابزرگ. آخه چه وقت شوهر کردن من بود؟
- ببینم نکنه اون اردشیر ننه مرده نشسته زیر پات؟ چی زیر گوشت پچ پچ میکرد هان؟ - مامان اعصاب ندارم ها.
- بیا تو. مهناز یه شربت بده مینا بخوره ببینم حرف حسابش چیه.
- حرف حسابم اینه که طلاقمو از عادل بگیرین. وگرنه خودکشی میکنم.
- والله سنگینتره. بالله سنگینتره.
- به اینجام رسیده. چقدر به خاطر دل شما و حرف مردم بشینم و بسوزم و بسازم؟
- چه سوختنی؟ ماشالله وسی خودت اهن و تلپی به هم زده ای. یه سره به به و چه چه مردم بلنده. با اون ماشین مدل بالا و خونهٔ بالا شهر و اون شوهر همه دارن بهت حسادت میکنن، بدبخت! کیف پولت بسته نمیشه ناشکر.
- شما فقط ظاهرو می بینین.
- جلوی پدرت از این حرفها نزنی، میزنه اونور صورتتو هم بالا میاره ها.
- من از هیچ کس نمیترسم.
- تو فقط به درد اردشیر دیونه میخوری که درستت کنه. عادل معصوم به درد تو نمیخوره. - حاضرم با یه دیونه زندگی کنم اما دوستش داشته باشم.
- این حرفها مال قصه هاس، بچه جون. اگه عادل دوتا سیلی بهت زده، اردشیر زیر پا لهت میکنه.
- خب اقلاً دوستش دارم. اقلاً وقتی باهام آشتی میکنه، واقعا ازش لذت میبرم.
- خجالت بکش مینا. فکر مهنازو بکن. نمیبینی واسهٔ علی میخوانش؟ تو طلاق بگیری که دیگه نمیشه؟
- عجب گرفتاری شده ایم! تا حالا واسهٔ شما بوده، حالا مهناز هم اومد روش، به من چه؟
- پاشو برو خونه ات. حوصلهٔ دعوا مرافعهٔ باباتو ندارم. مامان جون، پاشو برو با عادل بیا.
- میرم تو کوچه میشینم تا بابا بیاد.
مادر برخاست و به آشپزخانه رفت. شربتی را که مهناز برایم آورد خوردم و به اتاقم رفتم و به خاطر بیخوابی شب قبل خواب راحتی کردم. با صدای عادل از خواب پریدم. مگه دیشب با هم آشتی نکردیم، مینا؟
- بنده هرگز.
- این مسخره بازیها چیه؟
- من به این نمیگم مسخره بازی. میگم واقعیت. میگم ایستادگی تا رسیدن به هدف. من تورو نمیخوام. عزیزدلم. مثلا تحصیلکرده ای.
- تو چطور دلت میاد زندگی به این قشنگی رو به هم بزنی؟
- چقدر زیبا و قشنگ! نگو که دلم رفت. واسهٔ تو قشنگه. واسهٔ من جهنمه آقای منطق.
- نمیدونم کجای کار اشتباه کردم. شاید نباید واسهٔ اردشیر دلسوزی میکردم.
- اونجا که از اول میدونستی دوستت ندارم و اصرار کردی.
- نه تو اوایل خیلی خوب شده بودی. سه چهار ماهه عوض شدی.
- لابد از وقتی با اردشیر رفت و آمد پیدا کرده ایم. آره؟
- دقیقا.
- هرطور دوست داری فکر کن.
- من بابت سیلیها اون همه عذرخواهی کردم.
- عذرخواهی دعوای در من نیست عادل.
- چی کار کنم؟
- طلاقم بده.
- دهنتو آب بکش دختر. طلاقم بده یعنی چی؟ خجالت نمیکشه دختره.
- بابام اومده؟
- بله، پایینه.
- خوبه.
- کجا میری؟
- با بابا صحبت کنم.
- مینا جلوی پدرت آبروریزی نکن.
- یعنی نگم دخترش چه سیلیهایی نوش جان کرده، فقط به این دلیل که رقصیده؟
- خود پدرت از دست من عصبانی بود که چرا جلوی تورو نمیگیرم. اون اردشیر بی همه چیز کم مونده بود…. لا اله الا الله .
- الان خیال هر دوتونو راحت میکنم که دیگه پشت من صفحه نذارین.
- کجا میری؟ چرا بیگدار به آب میزنی؟
- میرم پیش پدرم تکلیفمو معلوم کنم. دردمو باید به کی بگم؟
- مگه نمیخوای بری پاتختی افسانه؟
- غلط بکنم به گور اجدادم بخندم. از تو کتک بخورم، بعد پاشم برم به فک و فامیلت احترام بذارم؟
از پله ها سرازیر شدم. عادل هم دنبالم آمد. پدرم داشت پشت میز نهارخوری مینشست. سلام و روبوسی کردم. استقبال گرمی کرد و گفت: به به! چی میشد هرروز که می اومدم خونه شما رو اینجا میدیدم؟
- ما که همیشه مزاحمیم.
- مراحمین. مزاحم چیه؟ بیاین بشینین نهار بخوریم. بیا پسرم. بیا بشین اینجا.
عادل نشست. مادر با دیس برنج به سمت میز آمد و به من اشاره کرد که غذا را به همه زهر نکنم. گفت: مینا اومده اینجا به خیاطش سفارش بده. وگرنه کی میاد اینجا؟ با گله مندی نگاهی به مادر کردم. میخواست موضوع را از پدر مخفی کند. معلوم نبود چمدان مرا کجا سربه نیست کرده بودند. تا آمدم حقیقت را بگویم، مادر چنگی به صورتش زد و لبش را گزید و گفت: امروز به هوس حسین خورشت کرفس درست کرده ام. عادل جون، توکه دوست داری، مادر؟
- بله. ممنونم. با دستپخت شما هم که دیگه صدبرابر میخورم.
- نوش جونت.
ساکت شدم. جنگ با این جماعت متحد بیفایده بود. عادل گاه زیرزیرکی نگاهی به من میکرد. بیچاره اصلاً از خوردن غذا لذت نمیبرد.
پدر گفت: امروز که خانمها واسهٔ خودشون برنامهٔ پاتختی دارن، ما چی کار کنیم عادل جون؟
- هر چی شما دستور بدین، پدر جون.
- شما چرا به خودتون نرسیده این؟ همیشه این موقعها سر و کله هاتون مثل سبد شده بود. اصلاً کسی به ما نهار نمیداد. یکی دستش سشوار بود یکی ماتیک. یکی دنبال…. این چیزها چیه که خانمها میبندن که مردمو گول بزنن یعنی ما شکم نداریم؟
همه خندیدیم. مهناز گفت: گن بابا.
- آهان پس اسمش گنه. من هم باید یکی واسهٔ خودم بخرم. دیگه لازمه. از دستپخت خوب اعظم به این روز افتاده ام. خودش هم باید برام بخره.
مادر خندید و گفت: به جای اینکه واسه ات گن بخرم بهت غذا نمیدم. بهتره حسین جون.
خلاصه غذا با خیر و خوشی صرف شد. پدر از مادر تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه اعظم جون. خیلی خوشمزه شده بود. پشت بندش یه چایی اگه به ما بدی که دیگه یه عمر مدیون شماییم.
- چای هم بهت میدیم. منتها بعد از اینکه کمی به خودمون رسیدیم و گن هامونو بستیم.
- عادل جون پس اینها امروز به ما چای بده نیستن.
همه در حال خنده بودند که من گفتم: من براتون میریزم، بابا. چون کاری ندارم.
عادل و مادر نگاه نگرانی به هم کردند. پدر گفت: من که باور نمیکنم تو با این قیافهٔ ساده رنگ و رو رفته بری پاتختی. بابا نمیخواد خودم به خودم میرسم. به شوهر تو هم میرسم غصه نخور.
- آخه من پاتختی نمیرم بابا.
مادر ابرو بالا انداخت که ادامه ندم. تا حالا میگفت زهرمان نکن، حالا بعد از نهار میگفت کوفتمان نکن. نمیدانستم پس کی باید حرف بزنم.
- مگه میشه تو اونجا نباشی بابا؟
- حالم خوب نیست. هر چیزی حوصله میخواد.
مادر دوباره وسط پرید و گفت: مینا جون میدونم کمرت درد میکنه، اما مسکن بخور بریم، زشته. مهناز میزو جمع میکنه. پاشو بریم موهای منو سشوار بکش که دیر شد.
پدر نگاه مشکوکی به ما کرد و مادر مرا با خودش برد و با قربان صدقه راضیم کرد همراهشان به پاتختی بروم. اما آنجا همه متوجه شدند که هیچ حال و حوصله ندارم. توری که وقتی عادل آمد دنبالمان مادرش به او گفت: مینا جون چشه عادل؟ نکنه مریض شده؟ مواظبش باش.
آن شب به خانهٔ پدر برگشتیم. آخر شب هر چه عادل التماس کرد، به خانه نرفتم. او هم به اصرار پدر و مادر ماند. مادر رختخوابمان را مثل همیشه در اتاقم پهن کرد. عادل کلی با من صحبت کرد. آخر سر بالشم را برداشتم و به اتاق مهناز رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم عادل رفته بود سر کار. مادرم دوباره شروع کرد. آخه این کارها چیه؟ زشته. وقتی یکی دیگه رفت جات خوابید، میفهمی چه غلطی کرده ای.
آن روز سر نهار هر چه کردم باز نتوانستم به پدر شکایت عادل را بکنم. نمیدانم چرا زبانم بسته شده بود. راستش هم کمی از پدر میترسیدم. یعنی جرات شکایت کردن داشتم اما جرات اینکه اسم طلاق را بیاورم نداشتم.
عادل آن شب خیلی خسته بود. انگار مغزش گنجایش لجبازیها و خواسته های من و سر و کله زدن با صاحبان ساختمانها و عمله و بنا را همزمان نداشت. خستگی و غم در صورتش مشهود بود. دلم برایش سوخت و خواستم آن شب پیشش بخوابم، اما خودش نماند و به بهانهٔ وسایلش که در منزل بود رفت.
خلاصه پنج روز به همین منوال گذشت. هر شب عادل برای شام میامد کلی اصرار میکرد که به خانه بروم اما من جا خوش کرده بودم. پدر هیچ به روی خودش نمیاورد اگر چه شک نداشتم که مادر به او گفته. مادر دائم با ایما و اشاره و چنگ زدن به صورت و گزیدن لبش مانع حرف زدن من میشد.
آخر روز ششم مادر گفت: مینا جون به جون خودت نه اینکه فکر کنی خسته شده ام یا مزاحمی، اینجا خونهٔ خودته، اما من فکر این پسره هستم. گناه داره، بسشه دیگه، تنبیه شد. پاشو برو سر زندگیت، قربونت برم. بده بهت احترام میذاره؟ از اون مردها میخوای که به زور و دعوا و بی احترامی ببرت خونه؟ آره؟
حق با مادر بود. اما من طوری وانمود کردم که به من برخورده و دیگر نمیمانم. شب که عادل امد، وقتی گفت: پاشو بریم دیگه، مینا. بسه. از خدا خواسته برخاستم و بساطم را جمع کردم. خودش هم حیران مانده بود، اما ذوق هم کرده بود. پدر خیلی اصرار کرد که باز هم بمانیم، اما مادر در گوشم گفت: برو قربونت برم. در پناه خدا. قدر شوهرتو بدون. دیگه هم به قهر اینجا نیا. اما آشتی هر ساعت که بیای به جون حسین از ته دل خوشحال میشم.
- دیگه اعتراف کردین که خسته شده این. این حرفها بیفایده اس مامان. ببخشین زحمت دادیم. من بالاخره از عادل جدا میشم، منتها قبلش جایی واسهٔ خودم پیدا میکنم.
- باشه، تو اینطور فکر کن. اما به جون حسین سعادتتو میخوام وگرنه از خدامه که دورم باشین. برو دو رکعت نماز بخون، از خدا بخواه بهت صبر و آرامش بده. این اردشیر شیطون صفتو هم از فکرت به در کن که شده بلای جونت. بلای سعادتت. دارم میگم مثل عادل پیدا نمیکنی ها.
خداحافظی کردم و سوار شدم. نفهمیدم کی چمدانم را در صندوق عقب گذاشته بودند که پدر نبیند. به خانه رفتیم. عادل دسته کلیدش را روی کنسول گذاشت و گفت: عزیزم، به خونهٔ خودت خوش اومدی. به خدا فهمیدم که زندگی بدون تو یعنی مرگ. تنبیه شدم.
- عادت میکنی.
دنبالم به اتاق خواب آمد و گفت: قول میدم دیگه تکرار نشه.
- تکرار میشه. چون من باز هم با هر کسی که دوست دارم میرقصم.
- تو پاک باشی کافیه. اگر مورد خاصی از کسی ببینم چاک و چونه اش رو خورد میکنم. این کارو که میتونم بکنم؟
جایی برای اعتراض پیدا نکردم. پرسید: خب، حالا منو بخشیده ای؟
- بخشیده ام که اومدم.
- الهی قربون اون چشمهات برم که منو کشته.
- ولم کن عادل.
- ولت کنم؟ شیش روزه دمار از روزگار من درآوردی. آخه رحم و مروت هم خوب چیزیه. صبح روز بعد اردشیر تلفن زد. با اینکه دلم برایش تنگ شده بود، با او سرسنگین صحبت کردم.
- کجایی مینا؟ معلوم هست؟ نمیگی اردشیر هلاک میشه؟
- خونهٔ مامانم بودم.
- واسهٔ چی این همه؟
- با عادل قهر بودم.
- باریکلا. تازه داری میشی دختر خوب. از اون دخترهایی که من براشون می میرم.
- مگه چند نفریم؟
- والله یه نفر.
- تو چرا آنقدر به عادل حساسیت داری؟
- چون عشقمو ازما گرفت و بیخودی همه جا ذکر خیرشه.
- اون تقصیری نداره. من خودم خریت کردم.
- پس اعتراف میکنی؟
- اردشیر!
- ببخشین. ببخشین. خب حالا نتیجه چی شد.
- نمیشه به پدر ازین حرفها زد.
- خب بالاخره کار سختیه دیگه. برای رسیدن به هم باید همه چیزو به جون بخریم. فکر کردی برای من راحته زن پسرعمومو از چنگش دربیارم و بکنم زن خودم؟ دارن میزنن. اما بزنن. عشق یعنی همین. آنقدر پشتمون حرف بزنن که یه بچه هم براشون بیاریم. اون وقت همه خفه میشن.
- اما دلم برای عادل میسوزه. خیلی برای من ارزش قائله.
- میل خودته، مینا جون. یا من یا اون. ببین با کدوم خوشتری. ببین آغوش من گرمتره یا آغوش اون.
- من از اول تورو دوست داشتم. اما این خیانته.
- بجنب تا زنم ندادن دختر. از دستت میرم میشینی زار میزنی ها. اونوقت باید بشینی یه عمر با شوهر عهد قاجارت بسوزی و بسازی.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. برو دمار از روزگارش دربیار که این تن داره واست میمیره.
- خدا نکنه. خداحافظ.
- خدانگهدار.
چند روز بعد حالم به هم خورد. فکر کردم از حرص و جوش است، از فکر و غصه است. اما وقتی دیدم روزهای بعد هم تکرار شد، با اضطراب هولناکی به پزشک مراجعه کردم. دستور آزمایش داد. جواب مثبت بود. من باردار بودم. این سومین لطف و امداد خدا بود و من درک نکردم. برعکس چه حالی شدم. خدا عالم است چه به روزگار عادل درآوردم. خودم میدانم و خودش. گریه شده بود نفس کشیدنم. فریاد و داد و هوارم که دائم هوا بود. میگفتم من بچه نمیخوام. من خودم بچم. میخوام برم دانشگاه. واسهٔ زندگیم برنامه ها داشتم. تو زندگیمو حروم کردی. تو مخصوصا این کارو کردی. باید منو ببری بندازمش.
اما او مگر زیر بار میرفت؟ با تمام دعوا و مرافعه ها و بی احترامی های من مثل یک بچه از من مراقبت میکرد و سعی میکرد آرامش من حفظ شود.
تا یک ماه به اردشیر چیزی نگفتم. میدانستم که فحشم میدهد و میرود زن میگیرد. کم کم که وجود جنین را درون خودم پذیرفتم و تازه به آن علاقه مند هم شدم تصمیم گرفتم اردشیر را خلاص کنم. گفتم: من خرابکاری کرده ام اردشیر.
- یعنی چی؟
- من باردارم.
- خاک عالم بر سرت کنن. من میگم عادلو از سرت باز کن تو یکی دیگه ام برایم درست کردی؟ مگه نمیتونی جلوی خودتو بگیری؟ اون عادل بیشرف چه جا خوش کرده.
- بالاخره شوهرمه اردشیر. چرا زور میگی؟
- مگه قرار نبود باهاش رابطه نداشته باشی؟ این چه مبارزه ایه آخه؟
- دیگه نمیشه که اصلاً رابطه نداشته باشیم.
- پس برو به شوهرت برس و دیگه منو فراموش کن. فهمیدی؟ برو ور دل اون پیرمرد.
وقتی تماس را قطع کرد آنقدر عصبانی بودم که گلدان کیریستال نازنینم را که کنار دستم بود به دیوار کوبیدم. به عادل، به پدرم، به مادرم لعنت فرستادم و زار زدم. هیچ طور نمیتوانستم از اردشیر دل بکنم.
نیم ساعت بعد عادل وارد منزل که شد، با ریزه های گلدان و اعصاب خراب و چشمهای اشکبار من روبرو شد. پرسید: چی شده مینا؟
- تا این بچه به دنیا بیاد هرروز یکی از وسایل این خونه رو میشکنم تا دیگه فکر نکنی با بچه دار کردن من میتونی منو نگه داری.
بیچاره رفت جارو آورد و همه را تمیز کرد و لام تا کام حرف نزد. به او گفته بودم ازدواج با من جز بدبختی و شکنجه چیزی برایش ندرد، اما او باور نکرده بود.
آن سال در کنکور در رشتهٔ دبیری شیمی قبول شدم. عادل خیلی ذوق کرد. یک سرویس خیلی زیبا برایم هدیه خرید و یک شب همهٔ نزدیکان را برای شام به رستوران دعوت کرد. اردشیر نیامد و من در انتظارش سوختم. به او عادت کرده بودم. انگار بدون او با هیچ کس نمیتوانستم بگویم و بخندم و برقصم. بندبند وجودم او را میخواست و برای او بود که نفس میکشیدم.
عادل صبح ها مرا به دانشگاه میبرد و عصرها هم برمیگرداند. در دوران بارداریم خیلی به من رسید. کارش را کم کرده بود تا بیشتر به من برسد. در کار خانه خیلی کمک میکرد و بیشتر هم بیرون از منزل نهار و شام میخوردیم. ترشی و چلوکباب برگ شده بود آرامش روح و جسم من. ویارم همین بود. به وضع تغذیه ام خوب میرسید. خلاصه بگویم، شوهری را در حق من و پدری را در حق بچه اش تمام کرد. اما این اصلاً به چشم من نمیامد، چون اردشیر را میخواستم.
آن موقع جریانات انقلاب شروع شده بود. مردم در خیابانها شعار میدادند و مبارزه میکردند و رهبری امام خمینی را تالاب میکردند. به خاطر شلوغی خیابانها و به هم ریخته بودن اوضاع اواخر بارداریم زیاد از منزل خارج نمیشدم. در آن روزها عادل به مردم آفرین میگفت و همت و پشتکارشان را تحسین میکرد. میگفت: بلکه کمی نور اسلام به این مملکت بتابه و این فساد ریشه کن بشه. انسانها کم کم هویت خودشونو فراموش کردن. والله حیای حیوونها از ما بیشتر شده.
آن موقع من توی خط دین و سیاست نبودم. فقط به یک چیز فکر میکردم، و آن اردشیر بود. اردشیر اصلاً تماسی نگرفت. فقط چند بار در مهمانیها و مراسم دیدمش که اصلاً تحویلم نگرفت. مادر سیسمونی آنچنانی ای برایم تهیه دید. خودم هم ذوق و شوق داشتم. از ماه دوم به بعد دیگر واقعا به بچه ام علاقه مند شده بودم. عادل هم که هی نازش میکرد و قربان صدقه اش میرفت. همه اش میگفت: خدا کنه دختر باشه. خدایا به من خواهر ندادی اقلاً یه دختر خوب بده.
بالاخره هم دیش گرفت و یک شب درد به سراغم آمد و بچه ورودش را اعلام کرد. نزدیک سحر دختری خوشگل و رعنا به دنیا آوردم. به خاطر زمان ورودش اسمش را سپیده گذاشتم. آن روز برای اولین بار با عادل حرف زدم و از صمیم قلب پدر شدنش را تبریک گفتم. آخر خیلی خوشحال بودم. حس بسیار خوبی داشتم. حسی تازه و قشنگ. به خودم میگفتم: چطور دلم میومد اینو بندازم؟ خدایا شکرت که سالمه.
عادل وقتی تبریک مرا شنید به گونه ام بوسه زد و گفت: این هم که مثل خودت چشم آهوییه. من دیگه چه خاکی به سر کنم؟ مواظب چند نفر باشم آخه؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:18 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود