.
- از نیاورون. یعنی ایشونو بردم مقابل منزلی، منتظر شدم، بعد هم برگردوندم.
- خیلی خوب، شما بفرمایین. ممنون، آقا.
از جلوی در سیلیها شروع شد.اصلا مهلت نمیداد حرف بزنم. خودم به درک، فکر بچهای بودم که در دلم بود. میدانستم اردشیر راهم ندارد. میزد و میگفت: مگه نگفتم پاتو از خونه بیرون نذار؟ اونوقت تو میری خونهٔ اون بیشرف؟ امشب زنده نمیذارمت.
- من خونهٔ عادل نبودام. رفته بودم خرید.
- تو غلط کردی رفتی. غلط میکنی دروغ میگی. پس چرا یارو میگه بردتت در یه خونه؟
- خب تو خونه میفروختن. شو خانگی بود.
- کو خریدت؟
- چیزی نخریدم. خوشم نیومد.
- بریم ببینین کجاس. فکر کردی من خرم؟
- اردشیر من حامله ام. ولام کن.
- من که بعید میدونم اون بچه مال من باشه.
- من اهل گناه و معصیت نیستم. چرا تهمت میزنی؟ خدا ازت نگذره.
- خفه شو بگو کجا بودی.
- خیلی خب، میگم. نزن.
- بنال.
- رفتم سپیده رو دیدم و اومدم.
- خونهٔ عادل، آره؟
- عادل نبود. به جون سپیده فقط نصرت خانم بود. چون میدونستم عادل نیست رفتم، وگرنه که نمیرفتم.
- دفعهٔ چندمته؟
- دوم، سوم.
به دور و برش نگاه کرد. انگار دنبال چیزی میگشت که من را با آن بهتر بزند. التماسش کردم، اما خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. بالاخره دستهٔ جارو برقی را آورد. گفتم: فکر بچه تو بکن. تو رو به روح مادرت نزن.
- این بچهٔ عادله نه من.
- به خدا من از فوت مادربزرگم عادلو ندیدم. به ارواح خاک مادربزرگم قسم.
- اما بدون اجازه من از خونه بیرون رفتی. بدون اجازه من به سپیده سر زدی. اون هم خونهٔ اون بیشرف. خب آره، آدم تو اون خونه روحش تازه میشه. زن عمو چی یادت داد، هان؟
بد جوری مرا زد. در آخر هم لگد شتری به پهلویم زد و گفت: این بچه به دنیا نیاد بهتره. مادر لجن و کثافتی مثل تو رو به چشم نبینه راحتره، بی حیثیت بی آبرو.
از درد به خودم میپیچیدم و همان جا کلی بالا آوردم. مثل مار به خودم میپیچیدم و او مثل جلاد نشسته بود و بی رحمانه مرا نگاه میکرد. یک ربع بعد هر طور بود بلند شدم و به دستشویی رفتم. به خونریزی افتاده بودم. حالا مثل ابر بهار برای بچهام گریه میکردم. درسته که اولش میخواستم آن بچه سقط شود، اما سه ماه بود که دوستش داشتم و به او انس گرفته بودم. اردشیر را صدا زدم. نیامد. آخر گفتم: بچه ات افتاد. منو برسون بیمارستان.
مقابل دستشویی ایستاد و هراسان و عصبانی پرسید: مگه به این راحتیها بچه میافته؟ خر گیر آوردی؟
در را باز کردم تا خون را در توالت فرنگی ببیند. وحشت کرد و پرسید: حالا باید چی کار کنیم؟
گریه کنان گفتم: به افسانه بگو بیاد.
- حالا بریم بیمارستان. زود باش. چی برات بیارم؟ آخه من با تو زبون نفهم کثافت چه معاملهای بکنم؟ اگه این بچه بیفته، تو رو هم میکشم. بعد از این زنده نمیمونی، مینا.
- تو قاتل اونی به من چه؟ بمیره، یه دقیقه هم باهات زندگی نمیکنم.
به بیمارستان رفتیم و سریع بستری شدم. علت کبودیهای بدنم را جویا شدند. پلیس را هم خبر کردند. اردشیر آنقدر ترسیده بود که اندازه نداشت. من هم گفتم کتک خوردم. خلاصه بچه سقط شد. سه روز در بیمارستان بستری شدم. افسانه هی التماس میکرد که رضایت بدهم، و بالاخره دادم. همان که آنقدر ترسیده بود برایم کافی بود. به اصرار زیاد افسانه، اردشیر اجئزه داد دو روزی را در خانهٔ او سر کنم. آن دو روز نفسی کشیدم. مخصوصاً که سپیده را هم به آنجا آورده بودند. عادل عیادت نیم ساعتهای از من کرد. عشقش بدجوری در دلم ریشه دوانده بود. دعایم فقط این شده بود که اردشیر مرا رها کند و دوباره برگردم سر زندگی اولم. به خدا قول دادم که کنیزی عادل را بکنم. چه فایده که اینها همه رویایی بیش نبود. اما خب، شیرینی زندگی به این است که آدم به امید زنده است.
بعد از سه روز به زندان هارون الرشید برگشتم. اردشیر خجالتزده بود. دوباره سرویس خریدنش شروع شد. اما من فکر و دلم جای دیگر بود. از نگاهم خوب میفهمید که از او بیزارم. محبت میکرد، اما به دلآ من نمینشست. بیشتر از او دوری میکردم. زیاد با او حرف نمیزدم. اصلا به او تلفن نمیزدم. افسرده و بیمار شده بودم. و خوب میدانستم همه از عشق عادل است.
سه ماه بعد اردشیر دوباره هوس بچه کرد. وقتی این را به زبان آورد، چنان خنده تمسخرآمیزی تحویلش دادم که پرسید: مگه چیه؟
- آدم دوبار که اشتباه نمیکنه. بنده احمق نیستم. تو هم پدر بشو نیستی.
- خواهش میکنم. اصلا بهت کاری ندارم. هر جا میخوای بری، برو. همین که بدونم بارداری آزادی.
- متاسفم.
- مینا، التماست میکنم. به خاطر خدا. تورو به روح مادربزرگت قسم.
- به یه شرط.
- چی؟
- بذار سپیده رو بیارم پیش خودم.
کمی فکر کرد و گفت: تو جون بخواه قربونت برم. اما بعید میدونم عادل قبول کنه.
- اون با من.
- یعنی چی؟ حرف زدن با اون ممنوعه ها.
- خب به افسانه میگم.
- باشه، بیارش. اما بعد از اینکه جواب آزمایشت مثبت بود.
- خب میارمش اگه زدم زیر قولم، پسش بده.
- باشه. فردا به افسانه میگم با عادل صحبت کنه. اما نه برای همیشه ها.
- نه دیگه من واسهٔ همیشه میخوام.
- نه من اعصاب درست و حسابی ندارم. سپیده هم امانته. فعلا یکی دوماه بیارش.
- حالا فعلا قبوله باشه.
دوروز بعد سپیده به خانهٔ ما آمد و دوباره کنار هم بودیم. پنهانی قرص ضد بارداری را شروع کردم، و اردشیر همچنان منتظر جواب مثبت بود. دوماه گذشت و خبری از بارداری نشد. اردشیر پرسید: پس چرا باردار نمیشی؟ بیا بریم دکتر. نکنه از اون بار آسیب جدی برداشتی؟
- خوب یه بچه سقط کردم. زدی کمرمو ناقص کردی دیگه. حالا طول داره. بعد هم شاید خدا دیگه لیاقت بچه دار شدنو در ما نمیبینه. مخصوصاً در تو. مگه پدر شدن شوخیه اردشیر؟
- چقدر طول داره؟
- شاید چند ماه شاید یه سال. هر موقع خدا بخواد دوباره باردار میشم. مگه اون بار بچه خواستیم؟
- پس سپیده رو دیگه ببریم بدیم. من باید تورو تقویت کنم. با وجود سپیده تو تو زحمتی.
- سپیده فعلا پیش من هست.اتفاقاً برای روحیهام بهتره. اعصابم که راحت باشه، احتمال بارداریم هم بیشتره.
او باور کرد و سپیده یک ماه دیگر هم ماند. اما بعد او را تحویل پدرش دادم، چون مدتی بود اردشیر دوباره قاطی کرده بود و حسادت میکرد.
دو سه هفته بعد از اینکه سپیده را تحویل دادم، تیپ زدنش شروع شد. شاد و شنگول به نظر میرسید. بعدازظهرها زودتر میرفت و شعبها دیرتر میآمد و زیاد دوروبر من نمیپلکید. حس زنانهام تلنگری به من زد و حس کنجکاویم را برانگیخت. بنابرین ارسلان را به روح مادرش قسم دادم و پرسیدم. گفت: زن داداش، راستش مدتیه با یه زنی روهم ریخته که بیوه است. البته اون بند کرده به اردشیر. اوایل به بهانهٔ خرید طلا میومد، اما الان طلا هدیه میگیره. زودتر جلوی این قضیه رو بگیریم بهتره.
- عقدش کرده؟
- نه، اما با همن. تا زنیکه به هدف نزده، بهتره جلوش رو بگیریم.
- چرا زودتر به من نگفتی؟
- ترسیدام والله. نه واسهٔ خودم. گفتم دوباره شما رو میزنه.
- ارسلان راستش رو بگو. اونو گرفته؟
- عقد نه. اما اگه من باشم الکی پول پایه کسی نمیریزم، مگه اینکه....
دنیا روی سرم خراب شد. پشت بند همهٔ بدبختیها و شرمندگیها، باید هوو سرم میآمد. از ارسلان پرسیدم: چه وقتهایی میاد مغازه؟
- از سر کار که برمیگرده. حدود ساعت پنج.
- ممنون که کمکم کردی. خداحافظ.
بال بال میزدم.نه برای اینکه اردشیر را متعلق به خود میدانستم، بلکه برای اینکه مرا نادیده گرفته بود. ظهر طبق معمول آمد. فهمید عصبی هستم، اما دلیلش را نفهمید. دوباره به سر و وضعش رسید و رفت. حاضر شدم و رفتم جلوی مغازه توی ماشین نشستم. خیلی انتظار کشیدم تا بالاخره زنی حدوداً بیست و پنج ساله و خیلی سانتی مانتال وارد مغازه شد. از سلام و احوالپرسی و راحت نشستنش فهمیدم خودش است. چند دقیقه بعد ارسلان بیرون آمد. یواشکی صدایش زدم. بیچاره چنان وحشت کرده بود که مرتب میگفت: تورو خدا، زن داداش. اینجا آبروریزی نکنین.
- خودشه؟
- آره. اما حالا آبروریزی نکنین. ما میخوایم اینجا کاسبی کنیم. سرشناسیم.
- بعد از این همه مصیبت که به سرم آورده و آبرومو برده، میخواد هوو سرم بیاره؟ میخواد زن بگیره، چه بهتر. اما باید اول منو طلاق بده.
- انگار میخوان برن جایی.
- برن جهنم ایشالله. الان نشونشون میدم.
از ماشین پیاده شدم و از راننده خواستم منتظر بماند. عصبانی وارد مغازه شدم. اردشیر خنده به لبش خشک شد، اما از ترس زنک اسم مرا نیاورد. رو به زن کردم و گفتم: شما کی باشین؟
- به شما چه مربوطه؟
- ایشون شوهر منه. شما چرا اینجا نشستین هر هر و کر کر راه انداختین؟
بالاخره اردشیر صدایم زد. با شجاعت گفتم:تو خفه شو، آشغال.
- من زن ایشونم خانم.
- کو شناسنامه ات؟
- همراهم نیست. ما هنوز صیغه ایم. ایشون گفته زن نداره.
- ایشون به گور جّد و آبادش خندیده. شناسنامهٔ خودم و اردشیر را درآوردم و گفتم: پس این چیه؟ ارسلان، بیا اینجا بگو من زن اردشیرم یا این خانم؟
ارسلان گفت: زن داداش آروم باشین.
- تو اینجا اومدی چی کار، مینا؟
- اومدم هوسبازیهای تو رو تماشا کنم، بیلیاقت. منو بدبخت کردی، میخوای اینو هم بدبخت کنی؟
- صداتو بیار پایین، آبروم رفت.
- بذار بره. آهای، ایهاالناس.
اردشیر دوید و جلوی دهان مرا گرفت. دختره بلند شد و گفت: مگه تو نگفتی زن نداری، اردشیر؟
- حالا تو برو تا من اینو آروم کنم. زود باش برو. میخوام یه عمر اینجا با آبرو نون در بیارم. برو دیگه هما.
- نه، هما خانم. خواستی هم نرو، چون من دیگه ایشونو نمیخوام. ایشون دیگه واقعاً زن نداره. اما بدون چه آشغالیه. پدر صاحابتو در میارم، اردشیر. عادلو دوباره جلوی روت علم میکنم. به خداوندی خدا بلایی به سرت میارم که مادرت به حالت گریه کنه.
دختره هم کلی به اردشیر بد و بیراه گفت و گریه کنان رفت. ارسلان برایم آب خنک آورد، اما من یکریز به اردشیر فحش میدادم و او فقط گوش میکرد. بالاخره از ترس آبرویش به ارسلان گفت: من اینو میبرم خونه. مواظب مغازه باش. تو خبرش کردی؟
- نه داداش. خودش فهمید. زنگ زد، قسمم داد، راستشو گفتم.
عصبانی از مغازه بیرون رفتم. هر چه صدایم زد، نایستادم. سوار تاکسی شدم و از راننده خواستم با سرعت برود. نمیدانستم باید به کجا بروم. خانهای را که عادل به من داده بود اجاره داده بودم. یاد خانهٔ مادربزرگ افتادم، اما کلیدش در منزل بود. از راننده خواستم منتظر بماند. به خانه رفتم تا از کشو کلید خانهٔ مادربزرگ را بردارم، اما اردشیر در تاریکی منتظرم نشسته بود. دست چرچیل را از پشت بسته بود. لامذهب نمیدانام از چه راهی آمده بود که زودتر از من رسیده بود.
بلند شد، در را بست، و گفت: دلا شیر پیدا کردی. چه غلط ها! چادر میبندی کمرت میای دم در مغازه که چی بشه؟
- که آبروی تورو ببرم. که تورو به اون بدبخت بیوه معرفی کنم.
- آبروی من با گرفتن تو رفت. بگو از کجا فهمیدی من میخوام زن بگیرم؟
- خودم از اخلاق و رفتارت فهمیدم. مگه خرم؟ کتافت دله، اقلأ یکی خوشگلتر از من پیدا میکردی.
- به عادل خیانت کردی، خیانت باید ببینی. این قانون دنیاس.
- پس تو کی تقاص پس میدی؟
- از وقتی تورو گرفتم، سه ساله دارم پس میدم.
- پس چرا طلاقم نمیدی، نامرد؟
- برای اینکه تو کثافتو دوست دارم. بهت وابسته ام.
- دوستم داری و میری روم زن میگیری؟
- اون گولم زد. همش دو هفته اس.
- پس چرا دروغی گفتی زن نداری؟
- واسهٔ اینکه خودم هم دلم میخواست. تو که حوصلهٔ مارو نداری.
- حالا میتونی بری عقدش کنی. دیگه بسه هر چی پیشت موندم.
- چیه، فراریش دادی، حالا میخوای بری؟
- برمیگرده، غصه نخور. برو کنار.
- برو بتمرگ. میافتم به جونت ها. تا حالاش هم خیلی جلوی خودمو گرفتم. قول دادم نزنمت.
- کاش میزدیم. بهتر از هوو بود. میخوام برم. دیگه ازت بدم میاد. بذار برم.
- مگه جنازتو از اینجا ببرن. فکر کردی واسهٔ چی با سرعت صد و چهل اومدم نشستم اینجا؟
- خیلی خوب، تو منو دوست داری، من تورو دوست ندارم. چرا آزارم میدی؟ بذار برم سوی خودم.
- چرا نمیفهمی؟ میگم اون بهم گیر داد. به روح مادرم اون به من گیر داد. میگفت بیا عقدم کن. من که نمیخواستم عقدش کنم. اما زیر بار نمیرفت. ولم نمیکرد. گفتم صیغه ات میکنم. دیدم تو تحویلم نمیگیری، گفتم مدتی اون بی نیازم میکنه. واسه همین گفتم زن ندارم.
- آشغال پس حالا برو تا یه عمر بی نیازت کنه. همونها به درد تو میخورن.
اردشیر را به طرفی هل دادم. به میز خورد و ظرف کریستال روی میز شکست. به آشپزخانه رفت. در این فرصت در را باز کردم، اما در حالی که چاقو به دست داشت خودش را به من رساند و موهایم را کشید. با هم درگیر شدیم. دیگه من هم میزدمش. نمیدانم از کجا آنقدر زور پیدا کرده بودم. بالاخره با چاقو تهدیدم کرد. صدای زنگ در بلند شد. همانطور که کتفم را گرفته بود، کشان کشان به سمت اف اف رفت و پاسخ داد: نه، نمیان. شما برو.... الان نمیتونم، آقا. فردا بیا، حساب میکنم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: