.
پانزده دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد. از صحبت اردشیر فهمیدم پلیس آمده. من ترسیدم، وای به حال اردشیر. در را باز کردم. گوش کردم. پلیس اصرار داشت که از منزل بازدید به عمل بیاورد، چون رانندهٔ تاکسی به آنها اعلام کرده بود که زنی را بعد از یک درگیری در مغازهای در این خانه پیاده کرده و بعد صدای کمکش را شنیده که کسی قصد کشتنش را داشته.
اردشیر زیر بار نمیرفت و میگفت: شما نامه ندارین. به چه اجئزهای میخواین وارد خانهٔ من بشین؟
صدای افسانه را شنیدم که با وحشت میپرسید: چی شده؟ چی شده؟ پلیس برای چی اومده؟ مینا کوش؟
از سر و صدای پلیس و اردشیر و بعد هم علی محمد فهمیدم افسانه غش کرده. شیر تو شیری شده بود که نمیشد ندید. بنابراین به حیاط دویدم. اردشیر گفت: تو برای چی اومدی بیرون؟ برو تو ببینم.
اعتنا نکردم. اردشیر رو به پلیس گفت: میبینین که حالش خوبه. دعوامون شده بود. نمیخواستم زنم از خونه قهر کنه بره. این هم از پشت اف اف فریاد کشید: کمک کمک. همین.
بر بالین افسانه نشستم و ناز و نوازشش کردم. علی محمد رنگ به رو نداشت. از من خاصت کمی آب به افسانه بدهم. سریع به منزل رفتم و با لیوان آب برگشتم. بعد از مدتی افسانه به هوش آمد. تا مرا دید گفت: تو زندهای مینا؟ و گریه کرد. شروع کرد به لعنت کردن ما.
مأمور پلیس جلو آمد و گفت: خانم، شما از توی منزل کمک خواستین؟
- بله. ایشون میخواست با چاقو منو بکشه. اما رگ دستمو زد. ایناهاش. و تا توانستم به باد فحش گرفتمش و عقدهٔ دلم را خالی کردم.
علی محمد ریشخندی به اردشیر زد و گفت: مرتیکهٔ الدنگ، تو که زن داری بلد نیستی، غلط میکنی زن مردمو میدزدی. خیلی دلم میخواد تلافی زجرهایی رو که برادرم کشید سرت در بیارم، اما حیف که خواهرت زنمه و دوستش دارم.
مأمور پلیس مانع درگیری آن دو شد و از علی محمد خواست آنجا را ترک کند. علی محمد هم از افسانه خواست که بروند. به گریه گفتم: من هم ببرین تورو خدا. این امشب منو میکشه.
اردشیر ترسوی عاشق گفت: کاریت ندارم. برو، افسانه. برو، نگران نعباسه. تو هم برو تو، مینا.
اما افسانه نرفت و علی محمد را راهی کرد. در آن لحظه خدا دنیا را به من داد. بالاخره هر طور بود به پلیس اعلام کردم که شکایتی ندارم. یعنی افسانه از من خواهش کرد، وگرنه رضایت نمیدادم. مردم متفرق شدند و ما به منزل رفتیم.
افسانه روی مبل ولو شد و گفت: خدا بگم چی کارت کنه، اردشیر. داشتم میمردم. لعنتی، آخه تو برادری یا دشمن جون آدم؟
- از این زنیکه بپرس که امروز هم جلوی مغازه آبرومو برد، هم جلوی در خونه. میکشمت.
- من دیگه میدونم با تو چه معاملهای کنم. فقط پلیس به درد تو میخوره، زنباز هوسباز.
- افسانه، بلند میشم میزنمش ها. ببین رعایت حال تو رو میکنم. اصلا تورو کی خبر کرد؟
- ارسلان.
خدا را شکر کردم که افسانه تلفن پنهانی مرا بر ملا نکرد. بعد پرسید: مینا مغازه رفته بودی چی کار؟
- آقا زن گرفته. کم مصیبت کشیدم، خیانت آقا هم اومده روش.
راست میگه، اردشیر؟
- من غلط بکنم! اون زنیکه به من پیله کرده. به روح مامان دروغ نمیگم. دیدم مینا محلم نمیذاره، دختره هم بدک نیست، فریبشو خوردم. همش دو هفته اس. گناه که نکردم. صیغهاش کردم.
- خاک بر سرت کنن. مگه مینا چشه که رفتی سراغ اون؟
- این لیاقت منو نداره. از ارسلان بپرس چقدر پول و طلا به پاش ریخته. امیدوارم بمیری، اردشیر، که نابودم کردی. زندگی به اون قشنگی و آرومی داشتم. واسهٔ خودم کسی بودم. تو نامرد تباهم کردی. امیدوارم جنازتو ببینم.ای خدا، تنبیه بسه. پس کی منو از دست این ظالم نجات میدی؟ چطور بهم ثابت میکنی که صدامو میشنوی؟
- خیلی خوب، نفرین نکن، مینا جون. دستتو باز کن ببینم چی کارت کرده.
- ایناهاش. ببین، افسانه جون. آدم با زنش این کارو میکنه؟
افسانه به حالت چندش چشمهایش را به هم فشرد و گفت: تو دیگه دین و ایمون نداری؟ این چه دوست داشتنیه آخه؟
- خوب هی میگه میخوام برم. میخوام برم.
- پس چی؟ بمونم با تو روانی زندگی کنم؟ دیگه خواب ببینی.
- بلند شو ببریمش درمونگاه، اردشیر.
اردشیر گفت: بریم چی بگیم؟ دوباره پلیس کشی میشه.
- میگیم کشیده به جایی. آخه مگه مرض داری این کارها رو میکنی؟ پاشو خودم ببرمت مینا.
- نمیخواد. فعلا که بند اومده. فقط یه زحمت بکش، منو بذار در خونهٔ مادربزرگم.
- اونجا بری چی کار؟
- به تو چه مربوطه؟ برو هما جونتو دریاب.
- تو هیچ جا نمیری. روتو زیاد کردی، تنبیه شدی. حالا هم میشینی سر زندگییت. من تورو طلاق بعده نیستم. اینو تو اون کله ات فرو کن.
- من هم دیگه سرویس بگیر واسهٔ آشتی نیستم. تو هم اینو تو اون کله ات فرو کن. اگه فردا منو تو این خونه دیدی! مگه جنازهام کنی. دیگه بهترین بهانه رو واسهٔ جدا شدن دارم. اینکه هوو سرم آوردی. اَه اَه، حالم ازت به هم میخوره، نجس. برو با همون باش.
یکمرتبه اردشیر گلدان روی میز را به دیوار طرف راستش پرتاب کرد و فریاد کشید: من اونو نمیخوام. انقدر اسم طلاق نیار، لعنتی. انقدر با اعصاب من بازی نکن.
سرش را میان دو دستش پنهان کرد و به گریه افتاد. من و افسانه متحیر به هم نگاه کردیم. من هم بلند شدم رفتم در آشپزخانه نشستم و زار زار گریه کردم. افسانه کنار اردشیر نشست و با مهربانی گفت: اردشیر جون، آخه این کارها رو میکنی، توقع هم داری بشینه باهات زندگی کنه؟
- افسانه تو شاهدی من چی کشیدم تا اینو گرفتم. چقدر از بابا فحش شنیدم، چقدر تو فامیل تحقیر شدم. همه خائن و دزد و بی ناموس بهم لقب دادن. احمقها نفهمیدن عاشقم. این هم نمیفهمه چقدر دوستش دارم. اصلا مخصوصاً جلوش تیپ میزدم که بفهمه حواسم داره پرت میشه. اما همش با من قهره. همش سپیده، سپیده، عادل، عادل. آخه یکی نیست پایه درددل من بشینه.
- گریه نکن. زشته. مرد که گریه نمیکنه؟
- بهش بگو اگه فردا بره، اون عادلو میکشم. آرزوی شما دوتا رو به دل هم میذارم.
- این حرفها چیه میزنی؟ با آرامش و مهربونی میتونی نگهش داری. مگه تو عقل نداری؟ کمی سیاست داشته باش.
از آشپزخانه فریاد کشیدم: هر کاری کرده بودی میبخشیدمت. اما این بار محاله. تو به من خیانت کردی. سرم زن گرفتی. رفتی بغل اون عفریته خوابیدی. منو ندید گرفتی.
- گور باباش. صیغه رو فسخ میکنم. به خدا دوستش ندارم. از غروب که از مغازه رفت، تو دیدی برم سراغش، ازش دلجویی کنم؟ افسانه، قبل از اینکه برسه خونه، از ترسم که نره اینجا بودم. مگه خری، نمیفهمی این کارها نشون میده میخوامت؟ یک کار اشتباهو مقابل همه میذاری. من اگه تورو نمیخواستم که بچه نمیخواستم. خودش دید اونبار که دعوامون شد، رفتارمو درست کردم، سپیده رو آوردم. اما چون بعد سه ماه بردمش، دیگه بد شدم. دیگه محلم نمیذاشت. امشب هم خودش دید چقدر جلوی خودمو گرفتم تا نزنمش.
- خوب اردشیر، انقدر جوش نزن. سکته میکنی ها.رگهای گردنت هم زده بیرون. پاشو دست و صورتت رو بشور. شام خوردین؟
- کی میتونه شام بخوره؟ حوصله داری.
- یه کم آرامش خودتو حفظ کنی، همه کاری میشه کرد. پاشو، پاشو. همه چیز درست میشه. مینا هم تورو دوست داره که به زن گرفتنت اعتراض میکنه. واقعا از تو بعیده.
افسانه به آشپزخانه آمد، مرا بوسید و گفت: من از طرف اردشیر معذرت میخوام. میبینی داره زار میزانه. این طاقت دوری تورو نداره.
- علاقه بخوره تو سرش. اگه علی محمد این کارو بکنه تو چی کار میکنی؟
- تو اردشیرو میشناختی. چرا زنش شدی؟ این تورو از دست عادل قاپید. معلومه که یه روزی هم به تو خیانت میکنه. تازه من موندم که این آخه چقدر تورو دوست داره؟ چی کار کردی؟ به ما هم یاد بده، بالا. پاشو پاشو یه چیزی بده ما بخوریم. من هم شام نخوردم. غش هم کردم، تازه، اینه که دوبرابر میخورم. بگو چی داری، من آماده میکنم. تو دستت درد میکنه.
صدای در ساختمان را شنیدیم که بسته شد. افسانه سری زد و گفت: انگار رفت بیرون هوا بخوره.
از جا بلند شدم و از یخچال خورشت بادمجان را که از ظهر مانده بود به افسانه دادم. آن را روی گاز گذاشت و گفت: عادل هم با سپیده خونهٔ ما بود. نمیدونی چه حالی شد بیچاره.
- تو دلش چقدر به من میخنده. چه مضحکهٔ عام و خاص شدم. داره میبینه چوب خدا رو.
- نه ، اون یه همچین آدمی نیست. هر چی باشه، تو مادر بچه شی. به غیر از اینکه هنوز هم دوستت داره.
- گاهی خدا رو بابت اینکه تو رو به علی محمد داد شکر میکنم. اگه تورو نداشتم چی میشد؟ نه دلسوز داشتم، نه میتونستم بچه مو ببینم. با اینکه خواهر اردشیری، همیشه به حق حکم میکنی.
- خوب من برادرمو خوب میشناسم و به عادل و خونوادش حق میدم. با اینکه خیلی تو و اردشیرو دوست دارم، گاهی از خدا میخوام که تورو به عادل پس بده. اردشیر تورو خیلی اذیت میکنه. اگه خیار و گوجه فرنگی داری، بده سالاد درست کنم.
- تو یخچاله.
غذا داغ شده بود و میز را چیده بودیم، اما از اردشیر خبری نشد. ساعت نزدیک ده شب بود. دیگه به دلشوره افتاده بودیم که صدای ماشینش رو شنیدیم. تو آمد. افسانه جلو رفت و پرسید: کجا رفتی، اردشیر؟
سریع گفتم: پیش هما جونش. بالاخره از دل اون هم باید دربیاره، که خانم نیازشو واسعش برطرف کنه.
کیسهای روی میز گذاشت و گفت: نه خیر، رفتم داروخانهٔ شبانه روزی، واسهٔ تو باند و مادهٔ ضدعفونی کننده خریدم. دستمو بشورم، بیام برات زخمتو پانسمان کنم.
- لازم نکرده. نمیخواد پانسمان کنی. همون چاقوکشی بهت بیشتر میاد تا دکتری.
اردشیر به دستشویی رفت، لباسشو عوض کرد، و روی صندلی میز آشپزخانه نشست. باند را باز کرد و گفت: بذار اون پارچه رو باز کنم، مینا.
- گفتم نمیخوام.
- بده من دیگه، چرک میکنه.
- خوب بذار برات پانسمان کنه دیگه.
با اکراه دستم را در دستش گذاشتم. سوزش زیادی حس کردم، آنقدر که به گریه افتادم. بالاخره مرحلهٔ ضدعفونی تمام شد. گاز استریل را رویش گذاشت و با باند دستم را بست و پرسید: سفت که نبستم؟
دستم را از دستش کشیدم، یعنی که نه، خوب است. بلند شد و دستش را شست. به خواهش افسانه دور میز غذاخوری نشستیم و با هم شام خوردیم. افسانه میز را جامعه کرد و ظرفها را شست و گفت: من یه زنگ بزنم علی محمد بیاد دنبالم. شما هم بچههای خوبی باشین و دیگه دعوا نکنین.
اردشیر گفت: شب پیش ما بمون افسانه، یه شب از اون در به در دل بکن.
- تو هم اگه مرد مهربون و دلسوزی باشی، مینا هم نمیتونه یه دقیقه ازت دل بکّنه. از علی محمد یاد بگیر. به خدا یه فحش بلد نیست.
- خیلی خوب تو هم. اون هیچی بلد نیست. به اضافهٔ اینکه ذلیله.
- ذلیل چیه؟ مگه بلد نیست دهنشو باز کنه، هر چی دلش میخواد بگه؟
- تو خودت میگی فحش بلد نیست.
- یعنی از زدن حرف زشت امتنأع میکنه. چرا پیله میکنی؟
- اگه میذاره، حالا بمون. تو چرا بحث میکنی؟
- افسانه، اگه بری، منم میام. من با این نمیتونم زیر یه سقف زندگی کنم.
- باز شروع کردی که.
- خوب میخوام باهات بیام. تورو روح مادرت منو ببر از اینجا.
- لا اله الا الله.
اردشیر به حالت التماس رو به افسانه گفت: به علی محمد زنگ بزن، فعلا اینجا باش. بلکه فردا این کوتاه بیاد.
افسانه در حالی که به سمت تلفن میرفت، گفت: از دست شما روز و شبمونو گم کردیم به خدا. حساب زندگی از دستم در رفته. سلام علی محمد جون... آره، خوبم، تو خوبی؟... آرومن. زن و شوهرن دیگه... اردشیر باراش پانسمان کرده... خود مینا میگه نیازی نیست... نه، عمیق نیست که بخیه بخواد... عادل اونجاس؟... نه، دیگه نگران نباشین. اوضاع مرتبه... واسهٔ همین تماس گرفتم. امشب اینجا میمونم. خیالم راحتره... نه بابا، حالم خوبه... اردشیر نمیذاره بیارمش... صبح باهات تماس میگیرم... نه، قربونت. مواظب باشین... راستی گوشی رو بده به سپیده با مینا صحبت کنه... خداحافظ.
صحبت با سپیده بهترین مرهم برای دل و دست زخمی من بود. آن شب من و افسانه در اتاق سپیده خوابیدیم. صبح اردشیر سر کار نرفت. میفهمیدم نمیخواهد مرا ترک کند و دقیقهای تنها بگذارد. افسانه ناهاری رو به راه کرد و تا بعد از ظهر پیش ما بود. علی محمد از سر کارش که برگشت، آمد او را برد. خدا خدا کردم اردشیر اقلأ عصر سر کار برود. دلم میخواست با عادل صحبت کنم و برایش درددل کنم، اما از شانس بد من اصلا از خانه بیرون نرفت. خودش را با نوارهایش سرگرم کرد و آنها را مرتب کرد. بعد هم با ارسلان تلفنی صحبت کرد و گفت: یارو دیگه نیومد؟... میخواستی بگی دیگه بره پی کارش... غلط کرده... بگو دیگه زنش نمیذاره بیاد مغازه... خوب پس چه بهتر... حالا باهاش تماس میگیرم که فسخش کنیم... قربونت... خداحافظ.
روی تخت دراز کشیده بودم که آمد و گفت: پاشو شام بریم بیرون مینا.
- با اون زنت برو. دست از سر من بردار.
- شنیدی که، کشیده کنار. گفته بیاد صیغه رو فسخ کنیم.
- فسخ نکن. گمون نکنم بی زنی دوام بیاری.
روی تخت نشست و گفت: من تورو با دنیا عوض نمیکنم. اون مهمون چند روز بود.
- اگه من نفهمیده بودم چی؟ مهمون چند نسل بود؟
- بابا یه غلطی کردم. تو بزرگی کن، ببخش.
- تو غلط رو غلط میکنی. دیگه بخشش دون من تموم شده.
- پاشو بریم یه دوری بزنیم. الهی اردشیر قربونت بره، پاشو.
- نمیخوام.
- تا قهری من مغازه نمیرم ها.
- نرو، برو، چه فقی به حال من میکنه؟ تا زخم دست من کاملا خوب نشه، رفتارم باهات همینه.
- یا ابوالفضل. خوب اینکه یه سال طول میکشه کاملا خوب بشه.
- نمیشه که شب بزنیم بکشیم، صبح باهات آشتی کنم. مگه مسخره بازیه؟ مریضی، برو دکتر.
- پاشو بریم سپیده رو بیاریم.
- لازم نکرده.
- پاشو. پشیمون میشم ها. میریم دنبالش، بعد هم میبریمش شهربازی. شام هم همون جا میخوریم. پاشو مینا جون.
سست شدم. خوب سیاستی داشت. با این حال گفتم: نمیخوام.
- تو که میگی طلا واسهٔ آشتی نعیار. خوب ایندفعه معنوی فکر کردم. میخوام بچه تو واست بیارم. بده.
- دوروز خوبی، دوباره شروع میکنی؟
- قول میدم آروم باشم. تو کوتاه بیا. پاشو زنگ بزن به افسانه ببین سپیده کجاس.
سکوتم باعث شد خودش را به من نزدیک کند و بوسه بارانم کند. من هم سیاست به خرج دادم و خوب تشنهاش کردم، بعد یکمرتبه بلند شدم و گفتم: حوصله ندارم.
- خوب پس زنگ بزن به افسانه دیر میشه.
- خودت بزن.
خلاصه رفتیم در خانهٔ مادر عادل و سپیده را از عادل تحویل گرفتم. بیچاره آنقدر سفارش کرد که آخر گفتم: اگه خیلی دلت شور میزانه، نبرمش. حق داشت. از اردشیر چاقوکش هیچ چیز بعید نبود. به او اطمینان دادم که مواظبشم و چند روزه برش میگردانم. قبول کرد. دیگه چقدر آن شب به سپیده خوش گذشت، بماند. هر چه دلش میخواست، اردشیر سوارش کرد. آنقدر خسته شده بود که در راه برگشت بیهوش شد و تا صبح بیدار نشد.
کم کم نسبت به اردشیر رفتار معمولی در پیش گرفتم و با او آشتی کردم. او هم صیغه را فسخ کرد و سعی کرد تا میتواند به من و سپیده محبت کند. تا اینکه یک شب دیدم مثل دیوانهها شده. با خودش حرف میزد و به خودش فحش میداد. هی طول سالن را میپیمود. خیلی درهم و عصبی بود. گهگاه به من خیره میشد. وحشتی زیاد را در چشمهایش میدیدم، اما اصلا سر در نمیآوردم چه اتفاقی افتاده. هر چه از او پرسیدم، گفت: تو مغازه مشکل پیدا کردم. طلاهام کم و زیاد شده. اولش باور کردم، اما از مِن و مِنهای ارسلان فهمیدم در مغازه مشکلی وجود ندارد. روز به روز عصبی تر و دیوانه تر میشد. به سپیده میپرید و با من دعوا میکرد. دو هفتهٔ دیگر هم گذشت. حسی به من هشدار میداد بهتر است سپیده را به عادل تحویل بدهم، اما هی امروز و فردا میکردم. دلم نمیآمد.
یک بعد از ظهر جمعه زنگ در خانه به صدا درآمد. اردشیر به اف اف پاسخ داد و با اضطرابی خاص گفت: مینا، دوستمه. الان برمیگردم.
مشکوک شدم. گوشی اف اف را برداشتم. صدای زنی را شنیدم که میگفت: پدرتو در میارم. نمیذارم با آبروی من بازی کنی. یا برو زنتو صدا کن، یا صبح محضریم.
قلبم از حال رفت. صدایش برایم آشنا بود. هما زن صیغهای اردشیر بود. تمام زنم میلرزید. سپیده را در اتاقش حبس کردم و کشان کشان خودم را به در حیاط رساندم. اردشیر فریاد کشید: به چه حقی اومدی؟ برو تو، مینا.
هما با دیدن من شروع کرد به داد و هوار و گفت: این شوهر نامردت منو حامله کرده، حالا حاضر نیست بیاد عقدم کنه. من چی کار کنم؟ برم خودمو بکشم؟ چه جوابی به پدر و مادرم بدم؟ آخه بیشرف، اگه زنتو دوست داری، چرا با من روهم ریختی؟ به خدا یا خودمو میکشم یا تورو اردشیر.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: