کویر تشنه-قسمت37(قسمت پایانی

.
عمو علی گفت: چه زود دختر ناز ما رو فریب دادی، آقای مهندس. انگار تجربه داری. بار چندمته، آرش جون؟
صدای خنده در سالن پیچید. خواهر آرش گفت: از کجا معلوم ما بدبخت نشده باشیم، آقای رادش؟ اگه سپیده جون رضایت نداده باشه چی؟
پدر با نگاه عمیقش پاسخ را از نگاهم کشف میکرد که مادر آرش پرسید: قرار نامزدی بذاریم، ایشالله، عروس نازم؟
نمیدانام چرا شوخیم گرفت. انگار دیگر خداوند زیادی به من اعتماد به نفس هدیه کرده بود که با آرامش گفتم: شما همگی عزیز ما هستین، اما اجازه میخوام کمی فکر کنم.
یکمرتبه آرش با ناراحتی، در حالی که از فرط تعجب چشمهایش باز شده بود، رو به من کرد و پرسید: اِه، سپیده خانم، قرار ما این نبود. ما حرفهامونو زدیم، با هم به تفاهم هم که رسیدیم.
همه با کنجکاوی مرا نگاه میکردند. با خونسردی گفتم: خب بله. من که نگفتم شما رو نمیخوام. خواستم در مورد تنها خواستتون فکر کنم. اینکه چه مدت نامزد باشیم و چه مدت عقد. مگه عجله نداشتین؟
وقتی آرش وا رفت، فریاد خنده بلند شد. حالا مگر عمو علی و شوهر خواهر آرش کوتاه میامدند؟ پدر آرش با خوشحالی گفت: پس مبارکه!
لبخند زدم و گفتم: ایشالله عروس خوبی براتون باشم، آقای مهندس سپهری.
- حتما همینطور خواهد بود، عزیزم. نمیذارم تو خونهٔ آرش ذره ای احساس ناراحتی کنی.
مادر آرش گفت: برای شگونش یه کف بزنیم.
همه کف زدند. مامان نصرت گفت: یه صلوات هم بفرستیم. سپیده جون، پاشو شیرینی تعارف کن، مادر.
به همه شیرینی تعارف کردم. همه خوشحال و خندان برداشتن. وقتی ظرف شیرینی را مقابل مادر گرفتم، با دلخوری نگاهم کرد و گفت: میل ندارم.
انگار تمام خوشیها را توی سرم کوبیدند. مادر هیچ حال و حوصله نداشت. فقط حفظ ظاهر میکرد. دلم میخواست مراسم خواستگاری همین العان تمام شود. اما مگر میشد؟ پدر متوجه ناراحتی مادر شد. او هم رنگش بدتر از من پرید. ظرف شیرینی را روی میز گذاشتم و دوباره به مادر نگاه کردم. با لبخند مشغول صحبت با خانم سپهری بود و میگفت: من پرهیزم، خانم سپهری.
- در هر صورت اول رضایت شما مهمه.
- شما لطف دارین. چی شیرینتر از داشتن همچین دامادی؟ ایشون افتخار ماس. برنداشتن شیرینی رو به حساب نگرانی بنده نذارین. من به خاطر قلبم نباید بذارم چاق بشم. اینه که رعایت میکنم.
خانم سپهری حرف مادر را باور کرد و گفت: اگه اینطوره که هیچ، خانم رادش.
به خاله مهناز نگاه کردم. سریع به معنی خدا به دادت برسه تکان داد. آخر ما که میدانستیم مادر رژیمش را رعایت نمیکند و صبحها تا دلش میخواهد کره و خامه میخورد و صدای بابا را درمیاورد.
روی صندلی نشستم. پدر نگاه مظلومانه ای به من کرد و سپس به پارهٔ قلبش نظری انداخت. پدر آرش پرسید: خب، بله برونو کی برگزار کنیم، نامزدی رو کی؟
پدر با تردید به مادر نگاه کرد و از تلاقی نگاهش چیزی را دریافت. گفت: فعلا قرار بله برونو میذاریم، منوچهر جون، تا به بقیه اش برسیم. چطوره؟
- ما میخوایم تاریخ عروسی رو هم امشب معلوم کنیم، عادل جون.
- اجازه بده قدم قدم جلو بریم، دوست عزیز. من پونزده سال عقب افتادم، به مراسم آشنایی ندارم. باید از خانمم کسب تکلیف کنم.
همه خندیدند. آقای سپهری گفت: باشه. همین پنجشنبه برای بله برون مناسبه، خانم رادش؟
مادر با مهربانی اما خیلی قاطع گفت: جناب سپهری، در مورد شما و خونواده اصلا نیازی به فکر کردن و تحقیق نیست. تو همون برخورد اول با حقیقتی که خونوادهٔ عادل در مورد شما گفته بودن پی بردم و خیالم راحت شد. اما مسئله اینه که من شما رو هرگز ندیده بودم، ولی سپیده آرش جونو دیده بود و با این حال مخالف این ازدواج بود. برای من جای سوال داره که چطور ده دقیقه ای نظرش عوض شد. من سپیده رو بزرگ کردم و با روحیاتش آشنا هستم. امکان نداره به سادگی از مسئله ای بگذره و نظرشو عوض کنه. دلم نمیخواد جواب مثبت سپیده از روی عجله و احساس باشه و من یه عمر شرمنده شما بشم. دوست ندارم خدای نکرده سپیده بعد از گذاشتن قرار مدارها پشیمون بشه و من جلوی شما سرخ و سفید بشم و از شرمندگی سرمو بالا نگیرم. به من حق بدین در مورد دل و زبون دخترم تحقیق بیشتری بکنم. وگرنه خدا رو قسم میخورم که من آرش جونو پسندیدم. فقط باید دلیل سپیده منطقی باشه. خودش میدونه تا حرفی به دلم نشینه، نمیپذیرم و زیر بار مسئولیت نمیرم. اگه همین العان هم دلیل منطقی رو بیان کنه، همین الان قرار عروسی رو میذاریم. من دخترمو اینطور بار آوردم. چون خودم حدود بیست سال به خاطر ندونم کاری خودم مجازات شدم، نمیخوام اون تجربه تلخو آرش جون و سپیده تکرار کنن. با این حال هر چی نظر عادله. اون همیشه درست تصمیم میگیره.
سالن را سکوت برداشت. همه سر در لاک خودشان کرده بودند و مطمئنم مادرم را تحسین میکردند. اینک آن مینای بی تجربه ساده ظاهربین بیست سال پیش به مینای دقیق و با تجربه ای تبدیل شده بود که همه را به تعجب وا داشته بود. یک لحظه در برابر مادر احساس پوچی کردم. پدر با افتخار به همسرش مینگریست و دلش نمیخواست از او چشم بردارد. میدانستم اگر با مادر تنها بود چطور قربان صدقهٔ زبان گویا و شیرینش میرفت. از بس در آن مدت فضولی و کنجکاوی کرده بودم، حسابی وارد شده بودم.
آرش که فهمیده بود با خوب مدرزنی طرف است، به سخن آمد و گفت: خانم رادش، سپیده خانم دلایلی برای رد کردن من آوردن، اما من خیلی التماسشون کردم. صادقانه احساسمو بیان کردم و ایشون هم گفتن من از تجربیات مادرم استفاده میکنم و به شما جواب مثبت میدم. گمان نمیکنم از روی احساس به من جواب مثبت داده باشن. حتی از روی دلسوزی هم نبود. من اینو حس کردم. بهشون قول دادم که رویهٔ پدرشونو در پیش بگیرم و ایشونو درک کنم. گفتم درسته ده سال از شما بزرگترم، اما به خدا صدها برابر خاک پای شما و خونوادتون هستم. بعد هم ایشون چند تا سوال از من کردند و قرار شد به من رحم کنن و زودتر زندگیمونو شروع کنیم. چون تنها خواستهٔ من این بود.
همه به مادر چشم دوختیم. او گفت: در صداقت شما شکی نیست. نگاهتون پر از مهربونی و صداقته، آرش جون. من هم اینو حس میکنم. اما اجازه بدین برای خوشبختی خودتون هم شده، با سپیده صحبت کنم. مطمئن باشین اگه من بهتون گفتم میتونین رو سپیده حساب کنین، یعنی آبرومو گرو گذاشتم، پسر خوبم. اون موقع با خیال راحت ببرینش. من مار گزیده ام و از ریسمون سیاه و سفید میترسم. نه برای خودم و خونوادهٔ خودم، به خاطر شما. من تو زندگی بیشتر از اون که خودم و فرزندمو عذاب بدم، دیگران رو عذاب دادم، و این از مغز من پاک نمیشه. به همین علت خیلی زیادی محتاطم. منو ببخشین. همه چیز در درجهٔ اول به خاطر مصلحت و سربلندی شماس. همونطور که یه روز پدرم به خاطر سربلندی و رفاه عادل میخواست به اون جواب منفی بده، که ای کاش دوباره مزاحمش نشده بودم و این همه مصیبت به سرش نمیآوردم. من به عادل خیلی مدیونم. نمیخوام سپیده، پارهٔ جگرم، کسی که پونزده سال در تنهایی هام و بیماری هام به دندون کشیدمش، دینی به کسی داشته باشه. من مجبورم دقت کنم، چه شما از دست من برنجین و چه درکم کنین و بهم حق بدین.
مادر آرش گفت: از توجه شما ممنونیم. پس اجازه بدین ما رفع زحمت کنیم و در فرصت مناسب تری مزاحم بشیم.
- برای شام در خدمتتون هستیم، خانم سپهری. حالا چه عجله ایه؟
- ممنونم. در فرصت دیگهای مزاحم میشیم.
- شما مراحمین. ما تصمیم داریم شام از بیرون تهیه کنیم، چون عادل مخالف بیش از یک کیلو قابلمه بلند کردن منه و زیادی قضیهٔ باتری قالب منو جدی گرفته. خوشحال میشیم دور هم شام بخوریم.
- ما نمک پرورده ایم. تعریف دست پخت شما رو هم خیلی شنیدم. اما امشب مسافر داریم. اینه که باید بریم. باز میایم.
- خوب مسافرتون هم روی چشم ما.
- آخه دو سه ساعت دیگه میرسه، دیر میشه.
- مسافرتون کی ان؟
- مادرم از شمال میان.
- به سلامتی. به هر حال بی تعارف عرض کردم.
- ممنون. از پذیراییتون ممنونیم. خدا نگهدار همگی.
به این ترتیب آنها رفتند. نگاه نگران آرش وقت رفتن تا عمق جانم را سوزاند. خودم هم باورم نمیشد ده دقیقه ای اینطور عاشق و وابسته شده باشم. تنها راه وصال، تقدیم دلیل منطقی جواب مثبتم بود.
وقتی آنها رفتند، مامان اعظم گفت: مینا، تو هم دیگه زیادی پیله میکنی. نکنه ناراحت شده باشن و دیگه پشت سرشونو هم نگاه نکنن؟
- خب نگاه نکنن، مادر من. بچه ام تازه بیست سالشه. فرصت هم براش زیاده. اتفاقاً اینطوری میخوام بدونم درک و فهمشون چقدره. با روحیهٔ سپیده، آدم حساس و زودرنج به درد ما نمیخوره. ما باید دنبال آدم صبور و با درک و فهم باشیم، که فکر میکنم اینها همون هان که ما دنبالشونیم. اما من پدر سپیده رو درمیارم. انقدر از دستت عصبانی شدم، سپیده، که میخواستم همون جا جلوی همه...
- مگه من چی کار کردم، مامان؟ خودت گفتی برو باهاش صحبت کن. تازه تو گفتی برین بالا تو اتاق، من بردمش تو حیاط.
مادر عصبی بود و خودخوری میکرد. زن عمو افسانه پرسید: مینا، مگه سپیده کار خطایی کرده؟
- افسانه، نباید به این زودی جواب مثبت بده. زشته. بچه، مگه تو هولی آخه؟ تو که تا لحظه ای که اینها زنگ زدن سگرمه هات تو هم بود و بر ما لعنت میفرستادی، چی شد یهو خواستی بشینی سر سفره عقد؟ تازه بهشون نمیگه بله موافقم، میگه بله خیلی زود موافقم. چه غلطهای زیادی!
مادر از عصبانیت میلرزید. تا حالا اینطور ندیده بودمش. وحشت کرده بودم. از پدر کمک طلبیدم، اما او هم بدتر از من جا خورده بود. گفت: مینا، انقدر به قلبت فشار نیار. چرا بیخودی حرص میخوری؟
مامان نصرت گفت: مینا جون، قربون شکلت برم، من که ایرادی تو کار سپیده ندیدم. تو داری زیادی سخت میگیری.
مادر به گریه افتاد و گفت: آخه مادرجون، اقلاً یه نگاه به من یا پدرش نمیکنه، ببینه ما راضی هستیم یا نه.
- به خدا من به بابا نگاه کردم. حس کردم راضیه. از اینها گذشته، شما که منو دوره کرده بودین که زنش بشم. حالا چی شد صد و هشتاد درجه برگشتین؟
- تو به بابات نگاه کردی. خب بابات قبلاً اینها رو دیده بود و موافق بود. من آدم نیستم؟ من بزرگت کردم یا بابات؟
- خب تو که همیشه میگی نظر بابات واسم شرط. من به چه ساز تو برقصم، آخه؟
- من به تو گفتم بذار بیان ببینمشون، بعد بهت میگم چی کار کن. نگفتم؟
- خب بله.
- اما تو بدون اینکه یه نگاه تو صورت من بکنی، واسهٔ خودت میبری و میدوزی. شاید من اصلا از پسره خوشم نیومده باشه. و هزار شاید دیگه. تو باید میگفتی اجازه بدین فکر کنم، با پدر و مادرم مشورتی بکنم، بعد. یا نه، اصلا خیلی عجله داری، منو صدا بزن تو آشپزخونه، خیر سرت یه مشورتی بکن. اون بابات هم که انگار نه انگار ما اینجا آدمیم. حتما باید شیرینی نخورم، اخم و تخم کنم،خودم چادر ببندم کمرم بیام وسط میدون، عادل، که تو بفهمی من هم تو این تصمیم گیریها نقش دارم؟ تو منو خوب شناختی. هنوز هم با تمام احترامی که برات قائلم، همون مینام ها. همون مغرور و یک کلامی که بودم هستم. فکر نکن اگه باتری تو قلبمه یا با زندگیت بازی کردم، میشینم کارهای اشتباهتو تماشا میکنم. دو تاتونو ول میکنم و میرم.
پدر که رنگ از صورتش پریده بود و انتظار دیدن چهرهٔ برافروخته و زبان بی ملاحظهٔ مادر را این گونه نداشت، گفت: چی میگی، مینا؟ تو چت شده؟ چرا پیله کردی به ما؟ نمیخوای دختر شوهر بدی، خب نده. چرا دقایقو به همه زهر میکنی؟ اونها رو که اونطوری پر دادی، ما رو هم که اینطور. من که همیشه با نظر تو هر کاری رو میکنم. حالا هم که نمیخواستن همین امشب دختر تیتیش مامانیتو ببرن، خانم.
مادر با گریه گفت: اما اگه من دخالت نمیکردم، تو قرار نامزدی میذاشتی و بعدش هم میگفتی دیگه زشته، نمیشه زیر قولمون بزنیم. غیر از اینه؟
- حالا که کار خودتو کردی. اونها هم دیگه نمیان. چی میخوای از جون ما؟ باز هم که نظر تو شد دیگه. دخترتو بذار رو سرت حلوا حلواش کن.اصلا روش سرکه بریز تا بترشه. به من چه؟
عمو علی محمد پدر را به آرامش دعوت کرد. پدر ادامه داد. آخه بیخود به من پیله کرده، علی محمد. من مگه جز اطاعت کاری میکنم؟ خوب بود جلوشون باهات مخالفت میکردم و میگفتم نه مینا جون، کارو همین امشب تموم کنیم؟ اونوقت عادل خوبی بودم، نه؟ اصلا من لام تا کام حرف زدم؟ وقتی شیرینی برنداشت، اعصاب حرکتی زبونم فلج شد. به خدا دیگه نفهمیدم چطور مهمون داری کنم. انقدر ازش حساب میبریم و اینطور افسارمونو دادیم دستش، تازه میخواد بزاردمون بره. ما دیگه چقدر بدبختیم. به خدا آرش هم یکی میشه بدبخت تر از من. اصلا لازم نکرده شوهر کنی، بابا. بمون ور دل مامانت که بیشتر از هر کسی روت شناخت داره. بیخود آرشو گرفتار نکن.
پدربزرگ گفت: لا اله الا الله. چرا سر هیچ و پوچ بحث میکنین. والله نه اونها ناراحت شدن، نه مینا بیراه میگه، نه عادل بیراه میگه. بچه ام هم که کاری نکرد. حالا هول شده، حواسش نبود به تو نگاه کنه، مینا جون. فکر کرده همه راضی هستین که اجازه دادین دوتایی صحبت کنن دیگه.
اگر حال و حوصله داشتم، کلی از دست پدربزرگ با نطقش میخندیدم. به گفتهٔ او اصلا معلوم نبود دعوا و گریه زاری برای چیست.
پدر گفت: من این همه تمام تلاشمو میکنم این یه ثانیه غم نخوره، به قلبش آسیب نزنه، این سر هیچ و پوچ همه رو دود میکنه میفرسته آسمون. فکر سلامتیشو هم نمیکنه. لابد پس فردا هم که سپیده رفت خونهٔ یارو، میخوای مرتب حرص و جوش بخوری که الان چی کار کرد، الان چی گفت، الان چه خطایی جلوی همسرش مرتکب شد، الان چه آبرویی ازمون رفت. ول کن، مینا جون. تو وظیفهٔ خودتو انجام دادی. دختر نجیب و تحصیلکرده و با عرضه و مودبی هم تحویل جامعه دادی. دیگه ولش کن بذار بره سر زندگیش. این بچه یه دقیقه بدون اجازه تو نمیتونه نفس بکشه. انقدر سپیده رو به خودت وابسته کردی که من میترسم تنها جایی ببرمش. نه این طاقت داره، نه تو. اصلا اعتماد به نفس این بچه رو ازش گرفتی. نمیتونه تصمیم بگیره. هر چیزی حدی داره، عزیز من.
مادر گریه کنان دستمالی از وسط سالن برداشت و در حالی که از سالن خارج میشد، گفت: آره، دیدم چقدر به من وابسته اس و چقدر بی اعتماد به نفسه. من دیگه تو کارتون مداخله نمیکنم. از همگی عذر میخوام. ببخشین.
مادر رفت و ما را با یک دنیا غم و بدترین خاطره ها از اولین مراسم خواستگاری تنها گذاشت. به روحیات پدر خوب آشنا بودم. حسابی غلاف کرده بود. انگار میترسید مادر دوباره چمدان ببندد و ترکش کند که آنطور چهره درهم کرده بود و با چاقوی میوه خوری کلنجار میرفت.
پدربزرگ سکوت را شکست و گفت: خب بچه ام بیراه نمیگه. اون احساس مسئولیت میکنه و نمیخواد دوباره واسهٔ همه مزاحمت ایجاد کنه. میخواد سپیده درست تصمیم بگیره. وگرنه با اینها مخالفتی نداشت. مینا صادقانه قدم برداشته، و این جای تقدیر و تحسین داره، نه جای گله و شکایت. اون میخواد با سربلند فرستادن سپیده به خونهٔ بخت، دوره جوونی خودشو جبران کنه. اون عاشق سپیده اس و هر چی کشیده به خاطر اون کشیده. اگه با اردشیر خدا بیامرز نساخت، به خاطر سپیده بود. اگه به پای عادل نشست باز هم به خاطر سپیده بود. دخترم قیمت گزافی واسهٔ بزرگ کردن سپیده پرداخته و ضربات روحی سنگینی رو متحمّل شده. من هم که پشتشو از نظر معنوی نگرفتم و اونو به امان خدا رها کردم و زحمتشو به شما دادم. خب میخواد جلوی همهٔ شما روسفید باشه و زحمات همه رو هدر نده. دقت و توجه اونو به حساب مسئولیت پذیریش بذارین، نه خودخواهی و دختر پرستیش. اون خدا پرسته و میخواد جنس خوب تحویل مردم بده. تازه امشب فهمیدم که دیگه میشه رو مینا حسابهای بزرگی باز کرد. اون العان از من پیرمرد هم بیشتر میفهمه. بچه ام دیگه با کشیدن این بارهای سنگین روحی و عاطفی اعصابی واسش نمونده، و همش تقصیر منه. دیدین وقتی حرف میزد چطور میلرزید؟ یه آدم سی و هشت نه ساله باید اینطور باشه؟ خدایا، به بچه ام سلامتی بده، عوضش از عمر من کم کن.
پدربزرگ ناذنین با این حرفهایش خنجر به دل همه فرو کرد و احساسات همه را برانگیخت. اشک همهٔ خانمها را درآورده بود و نگاه همهٔ آقایان را به زمین دوخته بود. انگار همه سر تعظیم و تسلیم فرود آورده بودند و به پدربزرگ حق میدادند.
پدر با حالتی گرفته و غمگین گفت: پدر جون، به خدا من اون لحظه که مینا با آقای سپهری حرف میزد کاملا درکش کردم. کاملا بهش حق دادم. اصلا کلی کیف کردم به جون سپیده. اما آخه بیخود داره منو مواخذه میکنه. دلم میسوزه خوب. میبینم من تمام توجهم به میناس، اونوقت اون میگه منو آدم حساب نمیکنی. وگرنه کار مینا کاملا بجا و درست بود. من لذت بردم خدا شاهده.
- میدونم، پسرم. من کلی میگم. روی سخنم به تو نبود. تو میدونی که من همیشه به حق قضاوت میکنم. اینو بیست سال تابت کردم. از مینا چشمپوشی کردم به خاطر مظلومیت تو. کی این کارها رو میکنه، هان؟ اما من کردم، چون فکر میکردم انقدر براش ارزش داریم که ما رو رها نکنه و بره اون خدا بیامرزو بچسبه. نه اینکه ما براش ارزش نداشتیم. اون مارو ترک کرد چون درکش نمیکردیم. باورمون نداشت، وگرنه دوستمون داشت. خب من هم اشتباه کردم. نباید رهاش میکردم. اگه پشتش به من گرم بود، خیلی زودتر از اردشیر دست میکشید و به من پناه میاورد. اون پناهی نداشت. تنها پناهش خودت بودی. میدیدی که بدترین شکنجه ها رو تحمل میکرد، اما تکیه گاهی مثل تو رو رها نمیکرد. من در حق مینا خیلی بد کردم. اشتباه کردم. اون جوونی کرد، من که سنی ازم گذشته بود باید تحمل میکردم. اون بالاخره سرش به سنگ میخورد. گاهی آدمها باید یه چیزهایی رو تجربه کنن تا درک کنن. مینا جزو این دسته بود. عصبانیت بدترین دشمن آدمهاست. اگه از روی عصبانیت تصمیم آنی نمیگرفتم و قسم بیخود نمیخوردم، الان بچه ام باتری تو قلبش نبود و اینطور واسهٔ شوهر دادن دخترش حساسیت به خرج نمیداد. اینها رو واسهٔ تو گفتم، سپیده جون، که بدونی مادرت هیچ آرزویی جز سعادت تو و رضایت پدرت نداره. هیچ آرزویی. از دستش دلگیر نباش، بابا. اون حرفش از روی دلسوزیه و کاملا بحقه. آدم نباید عجله کنه و نباید احساساتی بشه. حالا اگه دلیل درستی واسهٔ مامانت داری، برو بهش بگو که ما تا زنده ایم، تو عروسیت شرکت کنیم، بابا. بعدها ممکنه تو رو از اون بالا تو لباس عروس ببینیم، اما تو دیگه ما رو نمیبینی، نوه قشنگم.
چشمان پدربزرگ را اشک پر کرده بود. گفتم: خدا نکنه، پدربزرگ. خدا اون روزو نیاره.
- خب، اعظم خانم، پاشیم رفع زحمت کنیم. ساعت نه و نیمه.
پدر گفت: مگه من میذارم برین؟ شام نخوردیم هنوز. این مینا واسهٔ اینکه به ما شام نده این کارها رو کرد.
همه خندیدند. پدربزرگ گفت: بچهام از هر انگشتش هزار هنر میباره. همیشه هم عاشق مهمونه. ما هم که اینجا غذا زیاد خوردیم، پسرم. به دست و دلبازی تو هم ایمان داریم. باشه یه شب دیگه.
- به خدا اگه بذارم، پدر جون. اصلا ناراحت میشم. تشریف داشته باشین، الان غذا سفارش میدم.
- نه، قربونت. مینا حوصله نداره. شما هم همینطور. ما هم راستش میل نداریم.
- قسم خوردم که نمیذارم، پدر جون. پس بفرمایین بشینین. نون و کباب داغ تا نیم ساعت دیگه حاضره.
مامان نصرت گفت: تشریف داشته باشین، حسین آقا. باید شام آشتی کنون اینها رو بخوریم، بعد بریم. وگرنه من تا صبح خوابم نمیبره. شما برین، ما هم میریم.
- هر چی دستور بفرمایین، ما تابعیم. پس بشین، اعظم جون.
پدر برخاست و به سمت تلفن رفت تا به کبابی نزدیک خانمان سفارش غذا بدهد. در این فرصت من به طبقهٔ بالا رفتم تا از مادرم عذرخواهی کنم و دلیل منطقیم را بیان کنم. هیچ دوست نداشتم به خاطر یک تازه وارد زحمتهای مادرم را نادیده بگیرم و دل او را بیازارم. هیچ هم دوست نداشتم آرش را از دست بدهم. هر پله را که بالا میرفتم، قلبم بیشتر فرو میریخت. چند ضربه به در اتاق خوابش زدم. جوابی نداد. گفتم: مامان، اجازه هست بیام تو؟
حسابی قهر بود. دوباره پرسیدم: مامان، باز میکنم ها. سرم فریاد نکشی. سپیده طاقت قهر تو رو نداره. خودت میدونی.
در را باز کردم. در اتاق هیچ کس نبود. گفتم شاید به اتاق من رفته. آنجا را گشتم، باز هم نبود. اتاق مطالعه پدر را هم خالی دیدم. بند دلم پاره شد. سکوت حکمفرما بر طبقهٔ بالا، با آن تک چراغ روشن دیوارکوب، وحشتم را صد چندان کرد. با صدای بلند فریاد کشیدم: مامان! مامان، کجایی؟ حمام و توالت را هم دیدم، اما نبود. بی اختیار فکرم به این کشیده شد که ما را ترک کرده و به خانهٔ خودش رفته. نمیدانم پله ها را چند تا یکی پایین رفتم که آنطور وحشت به دل پدر انداختم. او با دیدن قیافهٔ نگران و درهم من پرسید: چته، سپیده؟ چی شده؟
- مامان نیست.
- نیست؟
به سمت جاکفشی رفتم. همهٔ کفشهایش بود. مانتو و روسریش هم به جالباسی بود. به صورتم کوبیدم و اتاقهای پایین را جستجو کردم. پدر مضطرب به دنبال من میآمد و به دهانم چشم دوخته بود. آخرین مکان دستشویی پایین بود، که گشتم، اما نبود. پدر گفت: بچه، همون بالاس. چرا اینطوری میکنی؟
- نبود. میگم نبود. از خونه بیرون نرفته، اما نیست. وای، خدا مرگم بده. نکنه تو استخر افتاده؟
پدر به دنبال من دوید. خاله مهناز هم به ما پیوست. تمام حیاط و استخر را دیدم و گشتم، اما نبود. خاله مهناز گفت: بابا، انیشتین، ماشین به اون گندگی رو نمیبینی؟ بالاس دیگه. جایی نمیره وقتی این همه مهمون تو خونه شه. همه رو به اضطراب میندازی.
پدر با نگرانی گفت: خب میگه نیست. یعنی کجاس؟ پشت بوم نرفته، سپیده؟
دوباره به طرف طبقهٔ بالا دویدم، و آنها به دنبالم. پدر به سمت پشت بام رفت و من دوباره اتاقها را بازرسی کردم. در اتاق خودشان را که باز کردم، تازه یاد حمام توی اطاقشان افتادم. وارد شدم و با دیدن مادر که کف حمام افتاده بود، شروع کردم به جیغهای پی در پی کشیدن. قدرت اینکه جلو بروم و از نزدیک مرگ مادر را یک بار دیگه تجربه کنم در خود نمیدیدم. خاله مهناز با هراس وارد شد و با دیدن مادر شروع کرد به زدن خودش و فریاد کشیدن و او را صدا زدن. پدر سراسیمه خودش را به اتاق رساند، اما از در جلوتر نیامد. فهمیدم پاهایش قفل شده و مغزش دیگر قادر به صدور فرمان حرکت نیست. بعد یکدفعه فریاد کشید: نگین مُرده. به من نگین مُرده. مهناز خانم، بگین که چشاش بازه و داره نفس میکشه. مثل بید لرزید. دست روی قلبش گذاشت و به در تکیه داد و فریاد کشید: علی! علی، به دادم برس.
خاله مهناز در این فرصت به حمام رفت و در حالی که ضجه میزد، مادر را صدا کرد. او را که به شکم افتاده بود برگرداند. خونی که از بینی مادر سرازیر شده بود، جیغهای خاله مهناز و مرا صد چندان کرد.
کرد. گویی سالها بود در تنهایی مرده بود. توی سر و کلهٔ خودم میزدم که دیدم اتاق پر شده از آدمهای مضطرب و نگران. چند نفر به پدر میرسیدند و عمو علی و زن عمو افسانه و مامان نصرت هم به خاله کمک میکردند تا مادر را از حمام بیرون بیاورد.
زن عمو افسانه با عصبانیت مرا تکان داد و گفت: چرا اینطوری میکنی، سپیده؟ چشمهاشو باز کرد. انقدر جیغ نکش. بابات داره سکته میکنه، عوض این کارها برو آمبولانس خبر کن. بدو.
در حالی که من با تلفن حرف میزدم، خاله مهناز زیر سر مادر بالشی گذاشت و زن عمو افسانه رو به پدر گفت: عادل، بیا ببین زنده س. پاشو بیا ببین چشمهاشو باز کرده.
خاله مهناز با دستمالی نمدار صورت مادر را کمی تمیز کرد که پدر آنطور نبیندش. کنار مادر نشستم و به پیشانیش بوسه زدم و گفتم: چطوری، مامان؟ تو رو خدا یک کلمه حرف بزن، الان آمبولانس میاد.
با ناله و خیلی بیحال گفت: خوبم. به بابات برس. برو بیارش که ببینه زنده ام.
مامان نصرت گفت: کاملا بهوشه. متوجه اطراف هست. سکته نیست الحمدلله.
عمو علی پدر را آورد. پدر دستی به سر مادر کشید و پرسید: چی شده، مینا جون؟ الهی من پیشمرگت بشم. خدا منو از رو زمین برداره که هر چی میکشی از دست منه. نمیخواستم ناراحتت کنم.
- من خوبم. تو به خودت مسلط باش.
پدر انگار جان دوباره گرفت. بالش را کنار زد و بازویش را برای مادر بالش کرد. او را به سینه چسباند و بدون رودربایستی از بقیه به صورت مادر بوسه زد، به پیشانیش بوسه زد. موهایش را با دست آزادش عقب برد. جلوی دیگران کارهایی میکرد باور نکردنی، قربان صدقه هایی میرفت دیدنی. میگفت: تو همیشه درست گفتی، عزیزم. من دیگه به تو ایمان دارم. کلی لذت بردم اونطور صحبت کردی. غلط کنم رو حرف تو حرف بزنم. من میگم بیخود عصبانی نشو، انقدر حرص نخور. آخه به این برنامه ها میارزید؟ الان حالت خوبه؟
مادر با صدای جاندارتری گفت: آره، خیلی بهترم. یه کم آب میخوام.
مادربزرگ و پدربزرگ با رنگ و رویی پریده بالای سر مادر حاضر شدند. پدربزرگ گفت: پس چرا نمیذارین بیایم تو؟ این که بهوشه. چرا جیغ میکشین؟ نمیگین من سکته میکنم؟
پدر انگار از پدربزرگ خجالت کشید که خواست برخیزد، اما پدربزرگ مانعش شد و گفت: راحت باش، عادل جون. آرامش بچه مو بهم نزن. خوبی، بابا؟
- بله.
- آخه چی شد؟
- از پلهها که بالا اومدم، احساس کردم قلبم داره از حال میره. یه قرص برداشتم و رفتم حموم که از شیر آب بخورم، یهو اینطوری شد. صدای سپیده رو که صدام میزد میشنیدم، اما جون نداشتم ناله کنم. من هم دیگه آدم بشو نیستم، بابا.
- این حرفها چیه؟ خدا نکنه. پیش میاد دیگه. نیست که عصبانی شدی. این مدت هم تو اثاث کشی کار کردی، به قلبت فشار اومده. الهی شکر به خیر گذاشت.
پدر با معصومیتی خاص پرسید: بینی قشنگش چرا خون اومده؟ یعنی مال زمین خوردنه؟ نکنه سکته کرده باشه؟
زن عمو افسانه با کلافگی گفت: خب خرده زمین دیگه، عادل. ضربه خورده. تو چرا اینطور میکنی؟ بدتر آدم دست و پاشو گم میکنه. اگه ما نبودیم که با ضعف و پس افتادن تو مینا از بین رفته بود دور از جون.
عمو علی محمد هم دنبالهٔ حرف زنش را گرفت و گفت: به خدا از زنها بدتری، عادل. چرا همچین میکنی؟ آخه یه کم به خودت مسلط باشی، بد نمیبینی، مرد.
-ای بابا. انگار دست خودمه. من دیگه اعصابی واسم نمونده، برادر من، که بخوام دور از جون جنازهٔ مینا رو هم ببینم. من شبانه روز دارم دعا میکنم خدا اول منو ببره، وگرنه بعد از عمری عبادت، دست به گناه میزنم و خودمو میکشم، یه عمر مدیون خدا میشم. من طاقت بدون این زندگی کردنو ندارم. بوالله ندارم.
- خدا نکنه. ایشالله صد سال زنده باشین و کنار هم.
پدر دوباره دست نوازش بر سر مادر کشید. لیوان آب را از خاله مهناز گرفت و به مادر خوراند و گفت: خدا این آمبولانسها رو کم کنه که به درد جنازه کشی بیشتر میخورن. علی، من میگم خودمون ببریمش بیمارستان. به خدا تا برگردیم، آمبولانس هنوز نرسیده. من میدونم.
- من حرفی ندارم، داداش. بریم.
- نمیخواد. من حالم خوبه. صبر میکنیم، میان.
خاله مهناز با حالتی بامزه گفت: این جاش خوبه، نه حالش.
همه خندیدیم. مادر گفت: میخوام صورتمو بشورم.
- نمیخواد. حالا تکون نخوری بهتره.
مدتی بعد آمبولانس رسید. چند سوال از مادر کردند و فشارش رو گرفتند و معایناتی به عمل آوردند. در جواب پدر که پرسید مشکل چه بوده گفتند: چیزی نیست. الحمدالله به خیر گذشته. اما حتما هر چه سریعتر به پزشک قلبتون مراجعه کنین. کار زیاد و عصبانیت برای ایشون سمه.
پدر گفت: اثاث کشی داشتیم، دور از چشم من سبک سنگین کرده. فردا میبرمش پیش دکترش.
وقتی مادر کاملا روبراه شد، آنها خداحافظی کردند و رفتند. مادر دست و صورتش را شست و پدر آبی به خونهای حمام گرفت و مادر را مجبور کرد روی تخت دراز بکشد. بعد رو به من گفت: سپیده، برو یه زنگ بزن ببین چرا کبابها رو نیاورده. بدبختها مردن از گرسنگی.
به طبقهٔ پایین رفتم و با رستوران تماس گرفتم. گفتند خیلی وقت است فرستادند. به طبقهٔ بالا برگشتم. دیدم پدر و مادر خلوت کردند. پدر دست مادر را در دستش گرفته بود و داشت از او دلجویی میکرد. پرسید: چی شد، بابا؟
- میگه خیلی وقته اومده. حالا کمی صبر کنین.
- لابد اومده زنگ زده ما نفهمیدیم.
- ممکنه. مامان رو به راهی؟
- آره. حالم خوبه. تو برو به مهمونها برس.
- اونها که مهمون نیستن. خودشون صاحبخونن. من میخوام پیش تو باشم.
- من هم میام پایین. شما برین.
دو قدم جلو رفتم و گفتم: مامان، معذرت میخوام. به خدا قصدی نداشتم. فکر کردم تو موافقی.
- حالا بعدا صحبت میکنیم، دخترم. من هم انگار در برابر عمل انجام شده که قرار گرفتم و حس کردم واقعا داری از پیشم میری، قاطی کردم، سپیده جون.
- من به آرش گفتم که حالا حالاها قصد از پیش شما رفتنو ندارم. اون هم گفت باشه، میدونم پدرت تازه اومده. عقد کنیم که من خیالم راحت باشه، دو سال هم خواستی، خونهٔ بابات بمون تا عروسی.
مادر دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: بیا اینجا ببینم.
روی تخت نشستم. پدر که روی پاتختی نشسته بود گفت: مینا جون، حالا به خودت فشار نیار، فدات شم. بعدا صحبت میکنیم.
- نه، حالم خوبه. بذار ببینم چی نظر سپیده رو عوض کرده، عادل.
- خوب من از آرش خوشم اومده بود. مخصوصاً از حرف زدنش. اما همیشه تو رؤیاهام دنبال مرد بور میگشتم. امشب که اومدن خواستگاری، وقتی دیدم خاله مهناز سخت پسند و ایرادگیر اونو پسندیده، کمی نرم شدم. بعد که باهاش صحبت کردم، رفتار و صحبت کردنش کارهای بابا رو برام تداعی کرد. مثل همون وقتها که میگفتی بابات با صداقت عشقشو بروز داد و گاهی که احساساتی میشد با تو صمیمی صحبت میکرد. آرش هم همون طوره. بدون تکبر شروع کرد به التماس کردن و راه حل پیشنهاد کردن. میگفت چند ماهه روز و شب دارم باهات حرف میزنم، واسه اینه که باهات صمیمی صحبت میکنم. از حالت نگاه و صحبتش خوشم اومد. آدم بی شیله و پیله ایه. صاف و سادس. راستش خواستم کمی سیاست به خرج بدم و با وجود اینکه نظرم عوض شده بود بگم نه، حالا باید فکر کنم، اما یاد صحبتهای تو افتادم که میگفتی عادل بهم التماس میکرد، توجه میکرد، محبت میکرد، اما به چشم من نمیومد و خودمو براش گرفتم و نفرین مامان نصرت گریبانمو گرفت که سالها آرزوی عادلو کردم. گفتم ناشکری نکنم، مردمو هم اذیت نکنم. وقتی اون انقدر با صداقت هر چی تو دلشه میگه، با اینکه چیزی کم نداره، چرا من باهاش با تکبر برخورد کنم؟ راستش اولین بار بود که از تجربهٔ تو استفاده کردم و نخواستم از محبت کسی سواستفاده کنم. خواستم خود واقعیم باشم. خواستم خدا رو در نظر گرفته باشم. خواستم به نظر تو احترام گذاشته باشم و چیزی رو که مورد پسند بزرگترهاس از دست ندم. مهم نیست که بور نیست. مهم نیست اون هم مهندس راه و ساختمونه و ده سال از من بزرگتره. مهم اینه که مرد زندگیه و میشه روش حساب کرد. مهم اینه که با وضعیتی که من دارم، با توجه به سوابق تلخم منو خسته و داره قسم میخوره که هرگز بهم سرکوفت نمیزنه. فقط اینو میدونم که به جون تو، به جون بابا اگه تو راضی نبودی و انقدر تعریفشو نکرده بودی، محال بود حرفهاش روم اثر بذاره و امکان نداشت اونو به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم. چون کارهاش مثل باباس و عمو علی هم قبلاً تأییدش کرده و میگه آرش هم مثل داداشه و خدا در و تخته رو جور کرده، خواستمش. به خدا قسم الان هم اگه تو نظرت منفیه، نمیخوامش. بهشون زنگ بزن، عذرخواهی کن. هر طور خودت صلاح میدونی.
مادر بغضش رو فرو داد و به من لبخند زد و رو به پدر گفت: میبینی چه دختری دارم، عادل؟
پدر دست رو شانه ام گذاشت و گفت: حرف نداره، عزیز دل باباس.
- من هم آرشو پسندیدم، عزیزم. مبارکت باشه. حالا میتونم با اطمینان بهشون قول بدم که دخترم روسفیدم میکنه و همسرشو راضی میکنه. عادل، میتونی بهشون زنگ بزنی که بیان.
ذوقزده شده بودم. باورم نمیشد اینبار مادر به این زودی پاسخ مرا پسندیده. برایم جای سوال بود که در این همه حرفی که زدم، کدامش روی مادر اثر گذاشت. پدر پرسید: کدوم حرفهایی که زد منطقی بود و تو رو راضی کرد، مینا جون؟
- این که باعث آزار کسی نشده و خدا رو در نظر گرفته. اینکه در برابر آدم متواضع تکبر به خرج نداده. و در عوض تواضع به خرج داده. اینکه با تجربیات تلخ من زندگیشو شیرین تر کرده. به چیزهایی فکر کرده که من بیست سال طول کشید تا درکشون کردم. وقتی آدم یه قدم برای خدا برداره، خدا تو زندگی ده ها قدم به طرفش میاد. در این شک نکن سپیده جون. فقط به من بگو آرش رو دوست داری یا نه.
- بله. راستش الان دلم براش تنگ شده. اون هم میگفت چطور تا بله برون تو رو نبینم.
پدر گفت: اینش دیگه به من نرفته، مینا جون. من کم طاقت نبودم.
- آره جون خودت.
همه خندیدیم. مادر گفت: سه چهار ماه نامزد باشین، بعد هم ایشالله عقد و عروسی. بهتره بیشتر رو هم شناخت پیدا کنین. آدم تا با کسی نباشه، نمیتونه از درونش خبردار شه.
- من عجله ای ندارم، مامان. هر طور تو تصمیم بگیری.
- فقط امیدوارم خانم سپهری ناراحت نشده باشه. عادل، میخوای فردا تو باهاشون تماس بگیر.
- بهتره یکی دو روزی صبر کنیم. بالاخره تو شرکت مزهٔ دهان منوچهر رو میفهمم. اگه تماس نگرفتن، خب ما تماس میگیریم، نظرمونو میگیم. چه اشکالی داره؟
- نه، اشکالی نداره. من حاضرم فردا صبح باهاشون تماس بگیرم. واسهٔ خوشبختی دخترم عجله دارم.
- سپیده، تلفنو جواب بده، بابا.
گوشی را برداشتم. مسئول رستوران بود. گفت غذا رو براتون آوردن، زنگ زدن، متوجه نشدین. حالا دوباره میارن. گوش به زنگ باشین.
مادر گفت: برو میزو بچین دخترم. ما هم اومدیم.
مادر را بوسیدم، و سپس پدر را. به طبقهٔ پایین رفتم. خاله مهناز میز را چیده بود و کار مرا راحت کرده بود. پدر و مادر هم به ما پیوستند و خلاصه شام آشتی کنان را دور هم صرف کردیم.
ساعت یک نیمه شب بود که همه خداحافظی کردند و رفتند. نیمه شب که به قصد رفتن به دستشویی از خواب بیدار شدم و از اتاقم خارج شدم، صدای خنده مادرم را شنیدم. لبخند به لبم نشست. با خود گفتم راست میگن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن.ای خدا، یعنی ممکنه آرش هم مثل پدرم باشه. خودمو به تو سپردم. به طبع لطیفم رحم کن.
صبح جمعه با خواب آشفته ای که دیدم، قید آرش را زدم. صبحانه را خورده و نخورده، دوباره راه اتاقم را در پیش گرفتم. اصلا حال و حوصله نداشتم. دلم پیش آرش بود. تازه میفهمیدم مادرم وقتی به اردشیر فکر میکرد و نمیتوانست از او دست بکشد، حق داشته. یکی دوبار حافظ را باز کردم و چون وصف حال نبود، بستم و دوباره در افکارم غرق شدم. در دل به مادر گله کردم و او را مقصر این جدایی دانستم. حالا اگه صد تا مرد بور هم در خانه را میزدند، من فقط آرش چشم و ابرو مشکی را میخواستم. اما میدانستم مادر آرش فرار را بر قرار ترجیح داده و رفته. دیدم هر چی فکر کنم، بد اخلاقتر و عصبیتر میشوم. تصمیم گرفتم کمی کتابخانه ام را مرتب کنم و کتاب اضافی را به کتابخانهٔ پدر منتقل کنم. همین کار مرا تا دوازده ظهر مشغول کرد.
زنگ تلفن به صدا درآمد. از وقتی پدر و مادر با هم ازدواج کرده بودند، انگیزه ای برای فضولی و کنجکاوی نداشتم. این بود که گوشی را برنداشتم. اما یکی مرا به سمت تلفن سوق میداد و میگفت: برو بردار. برو بردار، گوش کن. خب معلوم است کسی جز شیطان نبود. رفتم که گوشی را بردارم، اما کسی ندا داد: نه، این کارو نکن چون بیفایده اس. هم کلی از صحبتها گذشته و هم صدا ضعیف میشه و متوجه میشن.
کشویی را بیرون ریختم تا با کشوی دوم عوض کنم که در اتاقم با سرعت باز شد. مادر در حالی که نفس نفس میزد و دست روی قلبش گذاشته بود، با خوشحالی گفت: سپیده، سپیده، بگو کی زنگ زد.
- هان؟ کی بود؟
- خانم سپهری.
از جا پریدم و پرسیدم: چی کار داشت؟
- اینها تا تو رو نگیرن، دست بردار نیستن، قربونت برم. وای، خدا شکرت.
- چرا پله ها رو با سرعت اومدی، مامان؟ فکر قلبتو نمیکنی؟
- آخه از صبح دارم صلوات میفرستم که اینها پشیمون نشن. چون حیفن. ذوقزده شدم.
- بیا بشین اینجا.
مادر روی تخت نشست و گفت: خانم سپهری گفت از سپیده پرسیدین؟ منطقی جوابتونو داد؟ ما بیایم؟ گفتم قدم رو چشم ما میذارین. تشریف بیارین. فکر نمیکنم سپیده مایهٔ خجالتم بشه. پاسخ منطقی داد. خیلی هم به آرش جون ارادت پیدا کرده. زوج خوبی میشن ایشالله. گفتم نکنه ناراحت شده باشین. اما من نیتم خیر بود. گفت اتفاقاً از وقتی شما اونطور برخورد کردین، با خودم قسم خوردم تا سپیده رو واسهٔ آرش نگیرم، آروم نگیرم. با اجازه شما همین امشب میایم.
- تو که نگفتی قدم به روی چشم، مامان؟
- میخواستم بگم، اما پدرت نبود. گفتم اجازه بدین عادل برگرده، باهاتون تماس میگیرم.
- بابا کجاس؟
- حموم.
- بابا انگار به سازمان آب بدهکاره. ماشالله به بند حمومه.
- تو به حموم پدرت چی کار داری؟ خب وسواس داره. هر روز باید دوش بگیره. مگه تو هر روز سرتو میشوری، کسی حرفی میزنه؟ واسهٔ خودمون دردسر زاییدیم.
- مامان، بابا خیلی از تو حساب میبره ها. یه کم به من هم یاد بده.
- بابات به من احترام میذاره. اون از کسی نمیترسه. البته نمیدونم چرا دیشب باهام تند صحبت کرد. خیلی ازش گله کردم. هی ماچم کرد و هی عذرخواهی کرد. اما چه فایده، کسی ندید.
- بابا دیشب به پدربزرگ میگفت من تمام تلاشمو میکنم همه چیز باب میل مینا باشه، اون وقت این میگه منو آدم حساب نمیکنی، میذارم میرم. اینه که دلم سوخت و عصبانی شدم.
- خب حق داره. حرفش منطقیه. من دیشب زیادی تند رفتم. اما مامان جون، تو رو خدا تو تند نرو. من طاقت دوری تو رو ندارم. نامزدی رو طول بده.
کنار مادر نشستم و او را در آغوش کشیدم. گفتم: من هم فقط ناراحت این مسئله ام، مامان جون.
- حالا ما هم عادت میکنیم. همین که گاهی با آرش از خونه بیرون میری، گاهی شبها مهمونی هستی دیر میای، ما کم کم عادت میکنیم. فقط یادت باشه همیشه به شوهرت احترام بذار و همیشه جلوی همه بهش افتخار کن. ازش تعریف کن، ستایشش کن، همیشه بهش انرژی مثبت بده، عزیزم. همین توری وابستش میکنی. اما همیشه دختر مقتدر و با دل و جرئتی باش. مهربون و باگذشت باش، اما مظلوم نباش. میفهمی که چی میگم.
- بله، میفهمم. متواضع اما مقتدر. نمونش الان تو بغلمه.
پدر در حالی که با حولهٔ حموم از اتاقش بیرون میآمد، نگاهی به اتاق من کرد. گفتم: صحت حموم، بابا. چاه خونه پر شد از دست شما.
پدر لبخند زد و جلو آمد و گفت: چارش اینه که تو از این خونه بری خونهٔ شوهرت، قربونت بره بابا. یکی کم بشه، سهم من زیاد میشه، چاه کمتر پر میشه.
من و مادر از آن قهقه های بلند زدیم. پدر گفت: تو هم اینجایی، مینا؟ پس فردا نگی عادل بوی عرق میدی، برو کنار. همش تقصیر این دختر ورپریده ته.
- عافیت باش، عزیز دلم.
- ممنونم.
- دخترت داره میره. میتونی دوباره بری حموم.
- کجا داره میره، ظهر جمعه ای؟ این وسط چقدر شلوغ پلوغه. تو مگه تازه اتاقتو مرتب نکردی، بابا؟ آخ، یه چیز تیزی رفت تو پام. وای وای، چه چشم شوری داری، بچه. خب، نگفتین کجا؟
- عادل، مادر آرش تماس گرفت. واسهٔ بردن دخترت بیقرارن.
- دیدی گفتم تماس میگیرن؟ هی نگران بودی. حالا چی کار داشت؟
- گفت از وقتی فهمیدیم مادر سپیده جون چه خانمیه، بیشتر مشتاق شدیم.
- حالا تازه مردم دارن میفهمن من چرا پونزده سال خریت کردم. البته ببخشین.
- دور از جون. حالا گفتن ما شب بیایم؟
- خب بیان.
- تو حموم بودی، گفتم باید باهات مشورت کنم. پس خودت یه زنگ بزن، بگو بیان.
- خودت بزنی بهتره، عزیزم. شام دعوتشون کن. از بیرون غذا میگیریم.
مادر به سمت تلفن رفت و گفت: خودم ازشون بهترین پذیرایی رو میکنم. مگه چند نفریم؟
- نه، مینا جون. حال و حوصلهٔ دردسر ندارم، قربونت برم. فردا هم باید بریم پیش دکترت. تو هیچ کاری و هیچ مسئولیتی نداری الا اینکه به خودت برسی و فکر سلامتیت باشی.
- سپیده کمک میکنه.
- گفتم نه. از بیرون میگیریم.
- عادل، خواهش میکنم. حالا که اینها انقدر صادق و بی تکبرن، میخوام جبران کنم. میخوام دستپختمو نشونشون بدم. مینا واسهٔ هر کسی غذای خوشمزه نمیپزه. کارهای سنگین به شما میدم. من فقط دستور میدم و هم میزنم. خوبه؟
- باشه. به این شرط قبوله. یادت باشه مادر خانم سپهری هم اومده. ایشونو هم دعوت کن.
- خانوادههای خودمون چی، عادل؟
- اون وقت دیگه غذا از بیرون میگیریم ها.
- نه. حالا این جلسه خودمون باشیم بهتره. میگیم یهو زنگ زدن اومدن.
- هر تور میلته. به حال من فرقی نمیکنه. چه ده نفر، چه صد نفر. مهم اینه که این وروجکو بردارن ببرن.
- نه دیگه. باشه بله برون همه رو میگیم.
مادر رفت زنگ بزند. من بساطم را از وسط اتاق جمع میکردم که پدر از پشت لپ هایم را گرفت و ماچ آبداری از گونه ام کرد و گفت: عزیز دل باباس به خدا. مگه آسون میدم بره؟ یه آرشی بسازم که عادل زنده بشه دوباره. تو کارهای مامانتو نکنی سپیده ها. از همون اول عشقتو به پای همسرت بریز، نه وقتی پاش لب گوره. اون وقت دیگه مثل من از دنیا دل نمیکنه و هیچ خوش نداره با جناب عزراییل دیداری داشته باشه.
- ایشالله تا صد و بیست سالگی من کنارم باشین، بابا.
- اون وقت میدونی من چند سالمه، بابا؟
- صد و شصت و هشت نُه سال. چیزی نیست.
- مینا چند سالشه؟
- صد و پنجاه و هشت نُه سالش.
- خوبه. هنوز دندونهاش نریخته. میتونم تحملش کنم.
قهقهه خندهام بلند شد. مادر در حالی که لبخند میزد گفت: میذارین دو کلمه باهاشون صحبت کنم یا نه؟
من و پدر آرام گرفتیم. مادر گفت: دارم شمارهٔ خونهٔ بابامو میگیرم. آخه حواس واسهٔ آدم نمیذارین. حواسمو پرت کنین یه وقت عوضی میگیرم ها.
- حالا به فرض اشتباه هم بود، هر کس پشت خط بود میاد خواستگاری دیگه. یکی بیاد اینو ببره فعلا.
- بابا!
- قربونت بره بابا. بگو.
- همین امشب میگم یه ماه دیگه عقد و عروسی ها. خوبه؟
- دوباره میخوای بیفته به جونمون؟
- آخه شما عجله دارین دیگه.
- تا دو سال دیگه همین جا تشریف دارین، سپیده خانم. از حالا گفته باشم. بنده تازه اومدم. هیچ خوش ندارم پارهٔ جگرمو بردارن ببرن. جهیزیهٔ تو دو سال دیگه آمادس.
- من از خدامه.
مادر با خانم سپهری تماس گرفت و به اصرار آنها را برای شام دعوت کرد. وقتی پدر و مادر از اتاق من رفتند، تازه بالا و پایین پریدن را شروع کردم. داشتم از هیجان و خوشحالی منفجر میشودم. آرش برایم نوید زندگی آرام و بی دردسر بود. پیام تبریک تولدی دیگر.

یک ماه بعد از جشن با شکوه و به یادماندنی نامزدی ما، رویای عمو علی و خاله مهناز به حقیقت پیوست و آن دو دلداده به هم رسیدند. جایزه صبر عمو علی این شد که خاله مهناز خودش پیشنهاد داد جهیزیهاش را در طبقهٔ دوم منزل مامان نصرت بچیند و عمو علی را از مادرش دور نکند، چون صبر ایوب خاله مهناز باعث شده بود عمو علی و مامان نصرت بیش از حد به هم وابسته شوند و خودش هم باید چارهای برایش پیدا میکرد. خاله مهناز گفت: حالا ما کلی منّت سرشون گذاشتیم، اما تو اون خونه زندگی کردن آرزوی دیرینهٔ من بود. دلت بسوزه. بدبخت، میخوای بری تو آپارتمان زندگی کنی؟ تازه اسمش اینه که شوهرت مهندس راه و ساختمونه و ثروت باباش هنگفته. خجالت داره. من هر روز میرم شنا، بعد میام کنار استخر تو آفتاب پهن میشم، خودمو برنزه میکنم تا علی صد سال دیگه هم به پام بشینه.
من هم برای اینکه دلم خنک شود گفتم: آره. عمو علی از پنجرهٔ طبقهٔ اول، در حالی که سرشو روی پای مامان نصرت گذاشته به شما نگاه میکنه و میگه مامان جون، این دختر سیاه سوخته چی بود من گرفتم؟ حیف من بور و سفید نبود؟
خاله مهناز به من نگاه کرد و با چشمهای مشکیش حق را به من داد. لبهایش را جوید و گفت: نه، مجبورش میکنم بریم آپارتمان بخریم. راست میگی.
- یا اینکه مجبورش کنین بیاد استخر که همرنگ بشین.
چنان زدیم زیر خنده که آرش و پدر از صحبت دست کشیدند. عرصه پرسید: نمیشه به ما هم بگین موضوع چیه؟
خاله مهناز در حالی که میخندید گفت: قراره بیایم همسایهٔ شما بشیم، آرش جون.
- چی بهتر از این، خاله جون؟ اتفاقاً تو آپارتمان ما واحد خالی واسهٔ فروش هست.
گفتم: لازم نیست، آرش جون. بذار بره تو همون استخر خونهٔ مامان نصرت شنا کنه. لذتش بیشتره.
بالاخره خاله مهناز عروسی کرد و رفت سر زندگیش و بیش از قبل مورد عنایت مامان نصرت قرار گرفت. اما عمو علی هرگز اجازه نداد همسر نازنینش مورد عنایت همسایهها قرار بگیرد و واسهٔ خودش برود آفتاب بگیرد و خودش را سوخته تر کند.
دو سه ماهی میشد که با آرش نامزد شده بودم. او هر روز منزل ما بود و یا با هم این طرف و آن طرف میرفتیم. شب هم مامان و بابا هر جا مهمان بودند ما هم دنبالشان بودیم. آرش آنقدر در دل فامیل جا باز کرده بود که اصلا انتظارش را نداشتم. مخصوصاً مامان اعظم دیوانه وار آرش را میپرستید و میگفت: من پسر ندارم، آرش جای پسرمه. و همیشه مدافع سرسخت آرش بود.
پدر و مادر در فکر تهیهٔ جهیزیهٔ به قول خاله مهناز سلطنتی برای من بودند. من هم که هیچ ملاحظه سرم نمیشد و میخواستم آپارتمان صد و پنجاه و هشت متری را چنان سنگین وزن کنم که همان ساعت اول بشود طبقهٔ همکف و بروم ور دست خاله مهناز آفتاب بگیرم. اما این آفتاب درخشنده برای من به گونهای دیگر درخشید.
روزی مادر پرسید: سپیده، کتابت به کجا رسید، مادر؟
- مدتیه رهاش کردم. فرصت نمیکنم بنویسم. یعنی دیگه به هم رسیدین! دیگه چی بنویسم؟ دیگه کویره تشنش نیست.
- راستش چون قول داده بودم تمام وقایع جالب زندگیمو برات تعریف کنم، مجبوری دوباره چند ورقی بنویسی، عزیزم.
- چی شده؟
- چند شب پیش اتفاقی افتاد.
- چیه، سازمان آب صداش دراومده؟
- نه عیر، سرکار علیه. چند شب پیش همینطور که کنار پدرت دراز کشیده بودم، گفت مینا، وقتی سپیده بره ما خیلی تنها میشیم. من یه بچهٔ دیگه میخوام. چشمهام از فرط تعجب باز موند. گفتم عادل، تو یادت رفته خودت چند سالته و من چند سالمه. ما باید فکر نوه مون باشیم. بعدش هم من دیگه نمیتونم. یعنی واسهٔ قلبم خوب نیست. گفت از پزشک میپرسیم. اگه ضرر داشته باشه نمیخوام. بهش گفتم اول باید با سپیده صحبت کنم. حالا از تو میخوام کمکم کنی که یه جوری فکرشو از سر بابات دربیارم که تو ذوقش هم نخوره. تو همیشه راه حلهای خوبی پیشنهاد میدی.
- آخه چرا، مامان؟ بابا گناه داره. چقدر اذیتش میکنی!
مادر هاج و واج به من خیره شد.
ادامه دادم: خوب دلش بچه میخواد. اون از زندگیش خیری ندیده. تو باید جبران مافات کنی.
- چی داری میگی سپیده؟
- من که موافقم. یعنی چی که تو این دنیا یه خواهر یا برادر ندارم بهش دل خوش کنم؟ چطور تا حالا به فکر خودم نرسیده بود؟
- سپیده، من اومدم پیش تو کمک بگیرم. تو که از بابات بدتری.
- مگه چه اشکالی داره؟ الان به بابا زنگ میزنم، میگم کوتاه نیاد. من که خیلی هم خوشحالم.
- فکر آرشو نمیکنی؟ خجالت نمیکشی؟
- اگه اونها انقدر بی فرهنگن که نعمت و هدیهٔ به این قشنگی از طرف خدا رو مایهٔ خجالت میدونن و به ما روا ندارن، بهتره از حالا بفهمیم و راهمونو ازشون جدا کنیم.
- اصلا اونها هیچ. فکر قلب منو نمیکنین؟ من خودمو به زور میکشم. چطور یه بچهٔ دیگه...
- سر خود که کار نمیکنین. با پزشکت مشورت میکنین. اگه اجازه داد، که من به دلم افتاده اجازه میده، منو صاحب یه خواهر یا برادر میکنین. من مطمئنم خدا به پدرم عنایت خاص داره.
- دختر از لجش هم که شده اجازه نمیده. کم داغش کردیم بیچاره رو؟
- اون قسم پزشکی خورده. همه چیزو که با هم قاطی نمیکنه. این همه زن خوشگل ریخته. میره یکی رو میگیره دیگه. اصلا اگه گفت نه، ضرر داره، برو یه دکتر دیگه.
- چشم.
- من هم دارم میرم. همش فکر تنهایی شما هستم. اینطوری میدونم سرتون به یه بچه گرمه. وای، آرش بشنوه چقدر ذوق میکنه. آخه عاشق نوزاده.
- پس باید خیلی کله خراب باشه که از اومدن یه وارث دیگه ذوق کنه.
- آرش خودش انقدر داره و باباش انقدر واسش میذاره که فکر ثروت ما نیست.
- نه، الحق شیر مادرش حلالش. خیلی فهمیده اس خدا رو شکر. قدرشو بدون.
- اگه میدونستم عشق انقدر شیرینه، زودتر عاشق میشودم.
- ایشالله خوشبخت بشین. من باید برم دم اونو ببینم. شما پدر و دختر دست به یکی کردین آبروی منو ببرین. آرشو به جونت میندازم.
از سر میز صبحانه بلند شدم، دستهایم را از خوشحالی به هم مالیدم، و گفتم: وای، یه نوزاد! آخ جون! عاشق بوی گردن نوزادم. دیدی وقتی بوی شیر و عرق و پودر بچه با هم قاطی میشه چه حالی به آدم دست میده، مامان؟
- حالت تهوع! پاک زده به سرت ها. حرفها میزنی، سپیده.
- نه به جون تو. خیلی بوی جذابیه. هفته پیش سمیرا بچه شو آورده بود دانشگاه که ما ببینیمش. انقدر ناز و خوشبو بود که کیف کردم. خدا مراد دلمو داد. من چطور دل بکنم، مامان؟ من که هر روز اینجام. اصلا تا اون به دنیا بیاد من عروسی نمیکنم. اینطوری کلاسش بیشتره.
- اون کلاس بخوره تو سرم. جنابعالی هم سه ماه دیگه زحمتو کم میکنی. جا ندارم این همه اثاثو اینجا نگه دارم. سقف داره میاد رو سرم.
- به همین خیال باش. مامان جون، فقط خواهش میکنم زودتر اقدام کنین. چون آرش دیگه صبرش لبریز شده. هی میگه بریم عقد کنیم. حالا با من دیگه کاری نداری؟
- دیگه عمراً با تو کاری داشته باشم، با این راه حلت.
- من رفتم دانشگاه با یه خبر توپ. این آرش عجب قدمی داشت. قربونش برم الهی.
- دختره زده به سرش. پاک قاطی کردی، سپیده.
خبر بارداری مادر پنج ماه بعد مثل توپ در فامیل صدا کرد. هیجان پدر از شادمانی و نگرانی دیدنی بود. وقتی مادر سه ماهگی را پشت سر میگذاشت و آب در دلش بند نمیشد و مرتب حالش به هم میخورد، یک روز پدر پا روی دل و احساسش گذاشت و گفت: مینا جون، من میگم به دکتر بگیم اگه بچه برات ضرر داره، سقطش کنی. من نگرانم. تو حالت خیلی بده. بچه نخواستم.
مادر چنان به پدر بیچاره توپید که دلم به حالش سوخت. چی داری میگی، عادل؟ من اگه بمیرم، نمیذارم این بچه از بین بره. مگه کشکه؟ دیگه نبینم این حرف بزنی ها. چه بی احساس!
- معذرت میخوام. من واسهٔ خودت میگم.
- میدونم. اما تو واسهٔ خودت هم میگی.
- خب جون من تویی. من بدون تو بچه میخوام چی کار؟
مادر لبخند کمرنگی که کمی شرم هم چاشنیاش کرده بود به پدر زد و گفت: تو نگران نباش. بارداری همینه دیگه. آدم ویار داره.
- سر سپیده اینطوری نبودی. تازه الان قلبت قلب طبیعی نیست، عزیزم.
- خب آره، قلبم خیلی خیلی به تو وابستس، عادل جون، و این اصلا طبیعی نیست.
پدر خندید و بدون رودربایستی به پیشانی عرق نشستهٔ مادر بوسه زد و گفت: خدا تو و بچه هامو برام حفظ کنه. این دعای روز و شبه منه، به خودش قسم.
با دیدن این صحنهٔ احساساتی رو به پدر کردم و گفتم: میبینی، پدر، مینا الان اونطور به تو عشق میورزه که آرزوت بود. و قسم میخورم اگه بیشتر از من دوستت نداشته باشه، هرگز کمتر نیست. که من مطمئنم خیلی بیشتر هم هست و به تو غبطه میخورم. پدر، من به عهدی که با تو بستم وفا کردم و نه با کلام بلکه با قلم، این جادوی موندگار، هر چقدر هم که ناتوان باشه، صدای مظلومیت و شکستن قلب تو رو به گوش همه رسوندم. میدونم که تو هم راضی نیستی مینا رو سرزنش کنم. از حق نگذریم، اون از اول احساسشو به تو گفته بود و عاقبت اون زندگی رو به تو گوشزد کرده بود. پدر، همیشه لازم نیست فریاد بزنیم. خیلی وقتها سکوت بالاترین اعتراضه. همیشه لازم نیست حرف بزنیم. خیلی وقتها دیگران به خاطر چیزی که ما نمیگیم سپاسگزار ما هستن. مثل مادر که سپاسگزار بردباری و بزرگواری توئه. من از این ماجرا یاد گرفتم که عشق و ایمان راستین به پروردگار، خواهشهای نفسو درهم میشکنه و راه سعادتو به روی مشتاقان باز میکنه.
سه ماه بعد از قدم مبارک برادرم، سپهر، جشن عقد و عروسی من و آرش برگزار شد. با خانهٔ پدری خداحافظی کردم و به خانهٔ آرش قدم گذاشتم، خانهٔ امن و پر از آرامشی که با خانهٔ پدرم تفاوتی نداشت. آرش عجیب خصوصیات اخلاقی پدرم را داشت، و همه از این بابت در شگفت بودیم. سپهر که با پدر مو نمیزد، پیام زیبای به فراموشی سپردن خاطرات تلخ کودکیم بود و برای پدر و مادر شروع زندگیی شیرین، آغاز وابستگیی جدید، و عشقی که اینبار حقیقت محض بود. قلب مادر اینک دشتی سبز پر از گلهای شقایق و پذیرای بذرهای جدید محبت پدر بود، نه کویری خشک و تشنه.

پایان.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 17:24 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود