تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم .

اما نسترن گفت : من بايد واسم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم وبه بابا گزارش بدم.

گير داده بودن ، اونم سه پيچه.

فرياد زدم نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم.

نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم.بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد وجلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم.

بي اختيار دهنم رو باز كردم. واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم.

منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم.يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر

هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود. نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته ميكرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين وگرنه منو هم با غذا ميخوردين.

من و نازنين بعد دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خند ه باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم .

نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميان دنبالتون.

اين هم خوب بود وهم بد .خوب بود كه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما ميديدن. تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم.

دست نا زنين رو گرفتم وبه يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم وتا غروب با هم درد دل كرديم

با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتوانند ما را پيدا كنند ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند. خيلي خشگ گفتند: وقتش رسيده .

داريوش وچهارنفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند.اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند .هيچ جا رو نمي تونستم ببينم. راستش ترسيدم .

اينكار خيلي غير عادي بود واصلا منتظر چنين برخوردي نبودم با نازنين هم همين كار رو كردن. زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي .

يه خنده مصنوعي كرد وگفت : ميدونم.

ما رو با چشم ودست بسته به ويلا بردن وفقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم.

مادرم روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بود

گفت: مادر چه كردي با خودت.

وبعد ادامه داد: برو فعلا" يه دوش بگير

راستش كمي ترسم بيشتر شد. اگر اندكي شك داشتم واميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست.

يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار ميكرديم....و به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم.

اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقديرو سرنوشت مي سپردم.

به حمام رفتم و دوش گرفتم بعد مامان يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي شبيه لباس دامادي بود يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيده اند ميخواهند من را به شكل دامادها در آورده و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدهند يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود . بي اختيار ياد شيخ صنعان افتادم .

به خودم گفتم لذت عاشقي به رسوا شدن به خاطر دلدار و معشوقه بذار منم اثبات كنم چقدر عاشقم.

لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ديدم يه پاپيون مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. وآماده مجازات شدم.

با خودم گفتم از دايي خواهش ميكنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنه.

از اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم.مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد وبي اختيار اشك از چشماش جاري شد. من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد .....

چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كردو در حاليكه اشگهاشو پاك ميكرد در ويلا رو باز كرد وبا صدايي لرزون گفت متهمتون آماده است . بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد.

بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . وگفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو احساس كردم بله اون رو هم آوردند وكنار من نشوندن.به هردو ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم.

آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود. واين باعث شده بود گلو خشك بشه.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 1:5 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود