خنديدم و گفتم : من كي چنين كاري كردم.

گفت : خودت متوجه نميشي ولي وقتيكه ميخواي يه ماجرايي رو تعريف كني اونقدر جز به جز و قشنگ شرحش ميدي كه آدم فكر ميكنه خودش وسط اون ماجرا وايساده و داره تماشاش ميكنه .

دستش رو كه تو دستم بوسيدم و گفتم : خيلي ازم تعريف بكني باورم ميشه ،............... بسه ماجرا رو برام بگو .

خنديد و شروع كرد.

ساعت حدود شش صبح بود كه بوسه گرم احمد رو روي لبام حس كردم ، احساس خيلي خوبي داشتم و نميخواستم به اين زودي ها اون حس رو از دست بدم ، واسه همين چند لحظه اي خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست مي كشيد به موهام واونارو بو ميكرد.چشمام و باز كردم و گفتم : سلام عزيزم ، اين جمله رو با تموم وجودم بهش گفتم.

اونم متقابلا"گفت : سلام نازنينم....و بعد با مهرباني ادامه داد :بلند شو كه بايد بري مدرسه .

خودم رو لوس كردم و مثل بچه كو چو لو ها لبام رو جمع كردم و گفتم: من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم مدرسه.

دستي به موهام كشيد و نوازشم كرد و گفت : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن. يكم دلخور شدم اما پذيرفتم.

يه بوسه ديگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم... از جا بلند شد م و با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، مامان يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،بابا ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.

صبحانه رو كه خورديم كارهام رو كردم و آماده رفتن شديم.

با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان رسيديم.

اينبار بدون ترس و لرز و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، محكم دست احمد رو گرفته بود تو دستم و شونه به شونه اش راه مي رفتم ميخواستم به همه دنيا بگم اين منم نازنين عاشق و دلخسته احمد ، وحالا اون ماله منه.... فقط مال من.......

زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هام دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.

خانم جهانشاهي ناظم مون و بهترين راهنما و سنگ صبور من . براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود . وقتي رسيديم دم در. خنده اي كرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت.

بعد رو به من كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.

با خنده اي همراه با خجالت سلام كردم .

خانم جهانشاهي دستش رو بطرف احمدم دراز كرد و گفت سلام رمئو.

احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد. گفت: ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.

بشدت تعجب كرده بود از اينكه او را ميشناخت ، اونم خيلي خوب .

گفت بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابي گيج شده

خانم جهانشاهي كه متوجه گيجي احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .

احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....

خلاصه همه فكر وذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....

احمد حسابي از خجالت سرخ شده بود.

خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : خب چه خبر ؟

آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهي نشون دادم .

در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد.

و بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.

احمد دستپاچه گفت : حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هام كه همه احمد رو ميشناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف ما سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيديم پاسخ همه رو بديم . هر كسي يه چيزي ميگفت.

جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . احمد به بهانه شيريني خريدن از معركه در رفت .

بچه ها هم كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.

تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام.

يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه بچه ها . ميرفتن امامزاده شمع نذر ميكردن واسه من ، گندم ميريختن جلوي كفترا .

حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه ميره و براي رسيدن احمد به من شمع روشن ميكنه.

خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم.

بهرصورت هركي سوالي ميكرد .

يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا ميكرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو........

بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا ميرفتن. صورتم گز گز ميكرد . از بس ماچم كرده بودند.

خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي ميكرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنه.

خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .

بچه ها يكمرتبه زدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.

خانم مدير ادامه داد :چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا ميخواستيم بوقوع پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .

من از طرف خودم و همه همكارا ي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك ميگم .

باز مدرسه منفجر شد.

اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي حياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،

بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي ميكرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .

بچه با صداي بلند يك صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.

خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعد از كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاسهاتون.

هيچكس سر جاش ننشسته بود. همه دور ميز من جمع شده بودن و ميخواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد.

مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .

بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن . خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.

من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند.

بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي كرد و گفت : فرشته خانوم نميخواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟

فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بجه ها كرد.

خانوم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.

خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.

من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .

مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمي اومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي .

هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه ميكرد .

فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته اين افكار رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس

عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت وخانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.

من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.

خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد..

تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت ميكردن و دق و درد بهم ميدادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.

لبخندي زدم و جوابشون ندادم ميدونستم از حسوديشونه

دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور بر خورد ميكردند.

تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.

زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم. ميدونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرم.

از در كه خارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشينشو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه ميكنند . با خودم گفتم اينم لحظه اي كه ميخواستم.

به طرف ماشين احمد دويدم و بعد از سوار شدن يه ماچ يواشكي كه فقط اون دوتابدجنس ميتونستن ببين احمد رو كردم و بهش گفتم كه بره بغل دست اونا نگه داره .

احمدهم يه چشم بلند بالا گفت و ماشين رو درست جلوي اونا نگه داشت.

من شيشه رو پايين دادم و سرم رو از اون بيرون بردم و با غرور و جوري كه لجشون در بياد گفتم : بچه ها ببخشين شوهرم عجله داره و گرنه ميرسونديمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حركت كن.

انگار كه يه ليوان شربت بيد مشك يخ خورده باشم همه جيگرم خنك شد.

حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .

گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟

نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن.

و امشب اون شبه.

بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ...ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر من امشب با ما بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بچه ها نذرم رو ادا كنم.

حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام را هم بدم . اين كه چيزي نيست . قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بريم امامراده صالح.

بعد از اين شروع كرديم به خوردن اولين نهار تنهاي زندگييه مشتركمون.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 10:34 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود