اصلا به خاطر این كه تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می كردم و به زور می بردم.
دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشید قول می دم تكرار نشه.
ای خواب آلوی تنبل.
لبخند زنان دستش را محكم در دستم نگه داشته بودم كه خوابی آرام وجودم را گرفت و چشم هایم روی هم افتاد ، خوابی خوش و سنگین كه تا نزدیكی های ظهر فردا ادامه پیدا كرد.
با صدای محمد در حالی كه آرام موهایم را نوازش می كرد و می گفت: پاشو خانم كوچولوی تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابی؟
به زور چشم هایم را باز كردم. آفتاب كاملا اتاق را پر كرده بود و نور چشم هایم را می زد ، بالشی را بغل كرده بودم روی صورتم گذاشتم و محكم نگه داشتم تا محمد كه سعی می كرد آن را از روی صورتم بردارد ، موفق نشود.
با التماس گفتم: محمد خواهش می كنم ، تو رو خدا، فقط یكخورده دیگه.
با صدای سرحال و شوخ گفت: چی؟ پاشو ، زود باش. می دونی ساعت چنده؟! من دیشب فقط چها ر ساعت خوابیدم ، تو خوابت می آد؟
من كه چشم هایم هیچ جوری باز نمی شد ، همان طور كه بالش را محكم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط یكخورده دیگه ، به خدا خوابم می آد.
با حالتی قهر آلود بالش را رها كرد و گفت: باشه هر چقدر دلت می خواد بخواب ، من رفتم.
مثل فنر از جا پریدم.
كجا ؟!
در حالی كه برق شیطنت توی نگاهش بود گفت: سردرس هام.
از فریبی كه خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت كردم طرفش. خواب از سرم پریده بود.
آن روز وقتی محمد دلالیش را برای نرفتن به مهمانی گفت بدون این كه كاملا منظورش را درك كنم و سر از مغز كلامش در آورم و در حالی كه از درون قانع نشده بودم قبول كردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برایم توضیح داد : مهناز اگه گفتم نه ، یكی از دلایلش یا بهتر بگم مهم ترین دلیلش اینه كه دوست ندارم پای تو به این مهمونی ها باز بشه. این شروع خاله بازی هایی است كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن یك مشت زن بی كار كه سرگرمیشون غیبت و به رخ كشیدن سر ولباس و چه می دونم طلا و جواهراتشون به همدیگه س و از بیكاری از چند روز قبل تو این فكرن كه چی بپوشن وچه كار كنن كه از بقیه بهتر باشن . ببین تو اگه این مهمونی رو بری بقیه هم توقع دارن كه دعوت هاشون رو قبول كنی و من می خوام اون ها از همین اول حساب تو رو جدا كنن. به نظر تو مسخره نیست آدم وقتشو برای این چیزها تلف كنه؟1
شانه هایم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، این چیزی بود كه از بچگی دیده و یاد گرفته بودم.
محمد ادامه دد: چه حاصلی ، چه فایده ای توی این مهمونی هاست؟ چی ممكنه به تو بده یا تو توی این جور مجالس یاد بگیری؟ خودت فكر كن ، یك مشت زن خودشون رو برای هم آرایش كنن و برن یك جا دو سه ساعت برای همدیگه ژست بگیرن یا حرف های بی سر و ته بزنن و برگردن خونه.
نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا این جوری فكر نكرده بودم.
محمد گفت: ببین خودت هم خنده ات می گیره و من دلم می خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بكشن ، این مهمونی اول رو كه بری شروع گله گزاری خاله خانباجی ها می شه كه خونه فلانی رفت ، خونه ما نیومد و.... مهناز ، من اصلا نمی خوام وقت تو و خودم صرف این حرف های بی خود و بی حاصل بشه . منظورمو می فهمی؟
با سادگی گفتم : یعنی من دیگه هیچ وقت مهمونی نرم ؟!
با لبخندی شیرین سرش را تكان داد و گفت : صبر كن . كم كم جاهایی می برمت كه دیگه به زور غل و زنجیر هم حا ضر نشی بری این جور مهمونی ها ، خانم كوچولوی ، من . بهت حق می دم، تو باید دنیاهای دیگه ای رو ببینی تا از این دنیا كه تویش بزرگ شدی ، فاصله بگیری و نگاهت از جلوی پایت دورترها را ببینه ، مگه نه ؟.
نمی دانم چرا حرف هایش وحشتی گنگ در من به وجود می آورد، ترس و دلهره ای كه آدم در مقابل چیزهای ناشناخته و نامانوس پیدا می كند. بیشتر از این كه هیچ وقت برای حرف هایش جوابی نداشتم احساسی تلخ از نادانی و دست و پا چلفتی بودن می كردم. این بود كه بدون این كه حتی خودم هم متوجه باشم اخم هایم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خیره مانده بود .
پرسید: چیه ؟ چرا این قدر فكرت مغشوش شده؟!
متعجب گفتم : تو از كجا می دونی ؟!
از نگاه اون چشم های قشنگت كه پر از نگرانیه.
همان طور كه از جایم بلند می شدم شكلكی بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از این كه این قدر راحت سراز افكارم در می آورد دستپاچه می شدم.
او هم در حالی كه می خندید گفت: ا ، صبر كن ، كجا؟ آخرین دلیل رو كه از همه مهم تره ، هنوز نگفتم.
در را دوباره بستم و ایستادم : كنجكاو و منتظر.
محمد با چشم هایی كه از شیطنت می درخشید ، شمرده و آرام گفت: و اما دلیل آخر.... كه باید باشه همون پنچشنبه دیگه بهت بگم.
حرصم گرفت. در حالی كه دندان هایم را به هم فشار می دادم مثل گربه ای كه می خواهد چنگ بیندازد ، به او حمله كردم. داری مسخره ام می كنی ، آره؟
او هم در حالی كه از ته دل می خندید و دست هایم را گرفته بود ، پشت سرهم می گفت : به خدا نه ، صبر كن . و سعی می كرد مرا كه با تمام قدرتم سعی داشتم دست هایم را آزاد كنم ، آرام كند.
سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می كشید كه قابل گفتن نیست. تسلط شیرینی كه محمد دانسته یا ندانسته بر تمام وجودم پیدا كرده بود ، آرام آرام با هستی من قرین می شد و دوری از وجودش برایم غیر ممكن. و من سال ها بعد فهمیدم كه همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می كند و از بین می رود ، غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یكدیگر. اثری كه از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی كه این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است كه بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی كه باعث كشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن كشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می كشانند. برای همین است كه در عشق واقعی ، تملك و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان كه تنها در كنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی كه بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می كنند. و در عشق شهوانی تملك و وصل یعنی پایان التهاب و فروكش احسا سی كه گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود.
غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دی بود و من كه ته دلم از این كه همراه زری نرفته ام دلگیر بودم ، چشم به راه محمد ، زیر كرسی ، كنار خانم جون نشسته بودم كه داشت شمرده شمرده از روی مفاتیحش دعا می خواند. زانوهایم را بغل گرفته و در صدای حزین خانم جون غرق شده بودم . علی كه حتی سرما هم نمی توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توی حیاط با دیوار توپ بازی می كرد و مادرم مشغول آستركشی بقچه ای برای جهاز من بود .
خانم جون نگاهی به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به این بقچه هایت بزنی ، گناه نداره ها !
می دانستم خانم جون از این كه كسی را دور و برش بیكار ببیند حرص می خورد.
با خنده گفتم : من بلد نیستم آستركشی كنم.
خانم جون در حالی كه سرش را با تاسف تكان می داد و از بالای عینكش نگاهم می كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر این قدر راحت نگو بلد نیستم ، كار نشد نداره ، پاشو یك سوزن بگیر دستت یاد می گیری. خواستم جوابی بدهم كه صدای امیر كه مثل همیشه خندان و با هیاهو وارد شده بود نجاتم داد. امیر اول خم شد مادر را بوسید و بعد یكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زیر كرسی می نشست سر خانم جون را هم بوسید.
خانم جون با لبخندی پر مهر مفاتیح را بست و گفت: دیگه فایده نداره ، شیطون اومد.
مادر جون ، شیطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداری امروز تولدش هم هست.
من كه داشتم برای استقبال از محمد بیرون از در می رفتم هاج و واج به طرف امیر برگشتم كه ببینم منظورش به من است یه نه ، كه محكم با محمد كه دستش یك جعبه بزرگ شیرینی بود و رویش یك دسته گل خیلی قشنگ پر از گل های رز مریم ، برخورد كردم.
محمد با سلامی بلند به مادر و خانم جون كه با تحسین و پرسش نگاهش می كردند رو به امیر كرد و با خنده گفت: شد تو یك حرف نیم ساعت توی دهنت بمونه؟
امیر قاه قاه خندید و گفت : حالا منم كه نمی گفتم از این ها كه دستته ، نمی فهمید ؟!
توی خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. همیشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال های درسی ام حساب می كردم . برای همین این كه محمد روز تولدم را بداند ، یادش باشد و برایم جشن بگیرد خارج از انتظار بود ، نه تنها برای من ، برای همه .
آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با یك دنیا عشق و تشكر نگاهش می كردم و كلامی كه بتوانم تشكر كنم پیدا نمی كردم.
خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!
امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره!
امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.
همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.
یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد ، در حالی كه دستش را دور شانه ام حلقه می كرد ، بازویم را گرفت و ساكت به حیاط خیره شد .
چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پیشانی ام را بوسید و گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟
با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!
طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد.
روی آن با خطی خوش نوشته بود :
مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد
از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.
با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود....
حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی.
در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟
چرا؟!
برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آویختم و بوسیدمش. چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود.
محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد.
آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.
مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: