صندلی را برایم عقب کشید نشستیم

  • یعنی تا الان بیدار موندین؟
  • ساعت سه اومدم بالا که بخوابم ، ولی تا شش خوابم نبرد. شش خوابیدم تا نه ونیم .بعد هم که در خدمت شمام
  • چرا نخوابیدین .نکنه من ناراحتتون کردم
  • الهه ناز واسه ما آرام وقرار نذاشته گیتی جان
  • الهه ناز؟ الهه ناز کی یه دیگه
  • سلام!صبح بخیر
  • سلام ثریا
  • سلام ثریا خانم صبح شما بخیر
  • بفرمایین. وبرایمان فنجانهای چای گذاشت و رفت
  • یه بنده خدا
  • خوش به حالش که چنین لقبی داره
  • خوش بحال کی؟
  • الناز خانم دیگه

در حالیکه با قاشق چای را هم میزد ، لبخند زد

  • شبهایی که اینجام به آهنگی که براش می زنین گوش میکنم، واقعا زیبا می نوازین.پدرم خیلی این آهنگ رو دوست داره.اون موقع ها همیشه به آهنگ های استاد بنان گوش می داد.
  • دوست داره؟ هول شدم
  • خب،هنوز مرگ اونا باورم نمیشه. برای همین فعل حال بکار میبرم. فکر میکنم هنوزم وقتی این آهنگ رو بشنوه روحش شاد میشه. مطمئنم، قانع شد .خیالم راحت شد
  • شعرش رو بلدین؟
  • بله،گاهی که شما می زنین باهاتون میخونم . ودیکته وار برایش خوندم

باز ای الهه ناز              با دل من بساز          کاین غم جانگداز            برود زبرم

گر دل من نیاسود            از گناه تو بود            بیا تا زسر                 گنهت گذرم

·        آفرین!ولی باید یه شب که من میزنم برام با آهنگ بخونی

·        من صدام خوب نیست متاسفانه

·        صدای گرمی داری. از من بپرس

·        امیدوارم. انشاءا... اگه موندگار شدم چشم.

·        باز شروع کردی؟ خوشت میاد تن منو بلرزونی؟

لبخند زدم

  • شما چرا تا دیروقت بیدار بودی گیتی جان؟
  • شاید یه نفر هم هست که آرام و قرار رو از دل من ربوده . و خیلی خونسرد فنجان چای را سر کشیدم و نگاهش کردم .فنجان را کنار لبش نگهداشت ، کمی نگاهم کرد، بعد فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و گفت: اون کیه؟
  • یه بنده خدا
  • تلافی میکنی؟
  • خب شما هم مثل من حدس بزنین
  • فرهان؟

سکوت کردم و لبخند زدم .مانده بودم چه بگویم که خوشبختانه مادر وارد سالن شد و گفت: سلام، صبح بخیر بچه ها

  • سلام مادر جون
  • سلام مامان،صبح بخیر. عیدتون مبارک
  • خوب خوابیدین مامان؟
  • مگه تو میذاری آدم بخوابه،نمیشه یه شب صدای سازت رو در نیاری؟
  • معذرت میخوام .دست خودم نیست .این آهنگ از دل و روحم بلند میشه
  • قربون اون دل و روحت برم. الهی عروسیت رو ببینم

من و منصور نگاهمون به هم برخورد کرد و لبخند زدیم

صبحانه ام تمام شده بود .از سر میز بلند شدم. اقلا بذار یه بارم اون دلش برام بتپه .چرا همه ش من. از این به بعد می دونم چه بلایی سرت بیارم

  • تو چرا شیر نمیخوری گیتی جان ؟هنوز تو سن رشدی،دخترم
  • میل ندارم مادرجون
  • حواست باشه که پس فردا باید مادر یه بچه شیر خوار بشی .اون توجه نداره که تو میخوری یا نمیخوری. شیر میخواد. اونوقت کسیکه ضرر میکنه تویی.ضعیف میشی. پوستت خراب میشه.پوکی استخوان میگیری

از خجالتم به منصور نگاه کردم .گفت: حرفهای شما درست مامان .برای سلامتی خودش لازمه شیر بخوره .ولی من  خواهرم رو شوهر نمی دم .

انگار تو قلبم زلزله آمد . انگار مغزم آتشفشان کرد .خدایا چرا با من اینطور میکنه .نکنه سادیسم داره.

بطرف در رفتم و با شوخی گفتم : کاش زودتر گفته بودین برادر خوبم .چون کمی دیر شده .بهتون که گفتم

مادر زد زیر خنده و گفت: می دونی منصور، مهندس فرهان بدجوری عاشق و شیدای گیتی شده .مدام درباره اون از من سوال میکرد .گویا با خود گیتی هم صحبت کرده .قراره جواب بگیره .گفت میخواد با تو هم صحبت کنه .

منصور از سرمیز بلند شد و گفت:فرهان بیخود کرده .بعد از عمری چشمش به چراغ خونه ما افتاده .خدا خونه شو با یه چراغ دیگه روشن کنه و روزیش رو جای دیگه بده .

از سالن غذاخوری بیرون آمدم و بسمت پله ها راه افتادم .منصور در پله ها خودش را به من رساند و گفت : من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم

·        دیگه چه فرقی میکنه؟ شما که شوهرم نمی دی.

·        بستگی داره طرف کی باشه

·        دیگه از فرهان بهتر کیه مهندس؟

·        منصور!

·        خوب،منصور

·        واقعا از فرهان بهتر نیست؟

·        هست،ولی برای دیگران .برای من مهندس فرهان بهترینه. به من گفت تو رویاهام دنبال تو می گشتم .پس قدرم رو می دونه

بطرف اتاقم رفتم و ادامه دادم: برای همین هم سلام منو به ایشون برسونین

ابرویی بالا انداخت .دستهایش را در جیبش گذاشت و با حرص با نوک زبانش دندانهایش را لمس کرد و سری تکان داد .از او فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم . او هم بسمت اتاقش رفت . بعد از چند دقیقه ، چند ضربه به در اتاقم خورد .هرچه گفتم بفرمایین کسی جواب نداد .بلند شدم در را باز کردم.کسی نبود به بیرون نگاه کردم دیدم کیفش را برداشته و کنار پله ها ایستاده . ولی کت و کراوات نپوشیده بود . شما بودین مهندس؟

  • بله
  • دارین می رین شرکت؟

با دست اشاره به سر و وضعش کرد و گفت: من اینطوری میرم شرکت؟ دیگه کم کم داری منو میکنی حسنی.

  • حسنی کیه دیگه؟
  • همون حسنی که به مکتب نمی رفت وقتی هم می رفت جمعه می رفت . تعطیلات نوروزه خانم!

زدم زیر خنده و گفتم: برای همین پرسیدم .حواسم بود که امروز تعطیله گفتم شاید الهه ناز حواستون رو بر باد داده

  • اون که بله و لبخند زد
  • خب کاری داشتین؟
  • خواستم بگم با گیسو خانم تماس بگیر و ازشون خواهش کن ناهار بیان پیش ما،میخوام ببینمشون
  • ممنونم،باشه برای وقتیکه دائمی شدم مهندس

آهسته جلو آمد .مقابلم قرار گرفت و گفت : اینقدر با اعصاب من بازی نکن خانم کوچولو

خانم کوچولو جد وآبادته. خانم کوچولو الهه نازته .بی تربیت! حالا نشونت می دم .اتفاقا این تویی که با اعصاب من بازی میکنی و دیوونه م کردی آقا بزرگ .

جرات نکردم اینها را با صدای بلند بگویم .فقط چون خیلی بر من فشار آمد گفتم: ایشاءا... ایندفعه پرستار مادرتون خانم بزرگ باشن ، که به اعصاب شما آرامش بدن

لبخند زد. سری تکان داد و گفت: ما تو رو می خوایم خانم کوچولو .بیا پایین تو حساب کتابا کمکم کن .دوباره کارم گیر کرده

دست به سینه زدم و گفتم: خانم کوچولو که حسابداری بلد نیست

  • خانم کوچولوی خونه ما بلده .دست هر چی پرستار و معلم و مدرس و حسابدار و آرایشگر و هنرمند و رقاصه از پشت بسته وا....

لبخندی بر لبانم نشست

  • منتظرم

مادر جون که از پله ها آمده بود بالا گفت:تو با گیتی چی کار داری؟اصلا من نمی دونم گیتی مال منه یا مال تو منصور؟ یک لحظه رهاش نمیکنی !اِ ، یعنی چی؟

منصور لپهای مادرش را گرفت و گفت: مال هر دومون مامانی. از پله ها رفت پایین.

مادر لبخندی زد و گفت: می بینی با ما چه کردی دختر قشنگم ؟

  • محبت دارین ، خبر ندارین شما با من چه کردین؟
  • قربونت برم الهی .راستی ، گیتی جان عصری میای با هم بریم امامزاده صالح ؟نذر دارم .روز اول ساله ، ثواب داره
  • راستش اگه اجازه بدین یه ساعت دیگه رفع زحمت میکنم .خیلی دوست دارم امامزاده صالح ،چون خودم هم حاجت دارم ، اما یه دفعه دیگه ایشاءا...
  • کجا میخوای بری؟ بگو گیسو جون هم بیاد اینجا
  • نه مادرجون، این جمعه اگر نرم ÷درم رو در میاره .باهام قهر کرده. روز اول عیده، برم خونه بهتره .الان میخواستم برم ولی گویا مهندس حسابدار میخواد
  • هر طور میلته عزیزم .ناراحتت نمیکنم .راست میگی .گیسو جون هم حقی داره .ما که انقدر دوستت داریم ، وای بحال او
  • ممنونم مادرجون، ببخشین باهاتون نمیام
  • اشکالی نداره عزیزم .یه دفعه دیگه با هم می ریم. ئ به اتاقش رفت

از پله ها پایین رفتم منصور در سالن نشیمن نشسته بود و دفتر و دستکش را روی میز پهن کرده بود .نیم خیز شد و گفت: بیا گیتی جان. اینجا بشین . و به کنار خودش اشاره کرد

به حرفش توجهی نکردم و مبلی را جلو کشیدم و جدا نشستم .لبخند زد و گفت: بیا این دفتر سالیانه .اینم ماشین حساب

  • مگه کارهای آخر سال رو تموم نکردین؟
  • چرا، ولی ماه آخر چیزهایی خریدیم و فروختیم .باید اونها رو حساب کنم
  • پس گیر نکردین
  • گیر نکردم ،ولی بهت احتیاج دارم
  • با کمال میل

و با هم شروع به حساب کتاب کردیم و باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .یکساعت و نیم بعد محاسبات به پایان رسید .نیمساعت به ظهر مانده بود .بلند شدم و گفتم: دیگه امری نیست؟

  • نه ممنونم .لطف کردی گیتی جان. راستی این حقوق این ماه شما .خیلی ازت ممنونم
  • متشکرم .با اجازه تون دیگه می رم خونه

لبخند به لبش خشک شد و با تعجب نگاهم کرد ، بعد گفت: گفتم زنگ بزن گیسو بیاد.هنوز زنگ نزدی؟

  • تعارف نمی کنم .گیسو باهام قهر کرده ، این جمعه ، مخصوصا امروز که روز اول سال نوئه باید خونه باشم
  • گیتی روز اول عید رو خراب نکن ، تو رو خدا عصر می خوایم با هم بریم منزل عمو عید دیدنی
  • من تو این ماه یه روزم مرخصی نداشتم .بی انصاف نباشین مهندس،خواهرم گناه داره
  • خیلی خب،اگه تو دوست نداری اصرار نمی کنم .مثل اینکه اینجا خیلی بهت بد می گذره
  • خودتون می دونین که اینطور نیست .فقط بخاطر گیسوئه

چشم ابرویی آمد و به اوراقش چشم دوخت . با حالتی معصوم گفتم: چکار کنم منصور،بمونم یا برم؟ هر طور شما بخوای .دلم نمیخواد ناراحت بشین

انگار خیلی جمله ام به دلش نشست .چهره اش باز شد و گفت : پس عصر بیای ها! منتظر می مونیم تا تو بیای بعد با هم می ریم منزل عمو

  • سعی میکنم .باهاتون تماس میگیرم
  • ما منتظریم گیتی ها

به اتاقم رفتم ، کیفم را برداشتم و از مادرجون خداحافظی کردم  با هم پایین آمدیم .منصور هم تا بیرون همراهی ام کرد و سفارش کرد که حتما برگردم .خداحافظی کردم .سر راه برای گیسو بلوز شیکی عیدی خریدم و به منزل رفتم

********************

  • سلام گیسو !عیدت مبارک خواهر خوبم! روبوسی کردیم
  • سلام!عید تو هم مبارک!اینکارها چیه، پولش رو می دادی. خواستی ارزونتر در آد خسیس

زدیم زیر خنده . حقوق گرفتی؟

  • لیاقت نداری !منو بگو که یه ساعت مرتضی رو کنار خیابون نگهداشتم رفتم اینو خریدم
  • دستت درد نکنه،شوخی کردم . بسته را باز کرد و گفت: وای چقدر قشنگه
  • قابل تو رو نداره،چه خبرها؟
  • سلامتی.دیشب پیش نسرین اینا بودم. جات خالی بود. شب نذاشتن بیام .نیمساعته که اومدم .می دونستم حتما میای
  • با مصیبتی اومدم .مگه منصور می ذاشت؟آخر التماسش کردم ازم قول گرفته عصربرگردم
  • غلط کرده!چه رویی داره ها!پس من چی؟ نمیگه من تو این خونه تنهام و دلم به تو خوشه؟
  • بخاطر تو این چندساعت رو هم اجازه داده
  • نمیشه بری .اگه بری ،دیگه نه من نه تو . شب باید منو ببری گردش ،رستوران،شیرینی اولین حقوقت رو ندادی
  • گیسو جان ،آخه من چه گناهی کردم؟ این وسط از دست شما دوتا تلف میشم بخدا .باید برم . ناراحت میشه
  • همین که گفتم .من ناراحت بشم مهم نیست؟
  • تو منو درک نمیکنی .عجب هفت سینی چیدی ناقلا!
  • اگه منصور رو بیشتر دوست داری ، خب برو . و بلند شد و به آشپزخانه رفت .حق داشت بیچاره ، ولی اخم و تخم منصور را چکار میکردم .بلند شدم و گفتم: جای ناهارخوری رو عوض کردی؟ اینجا بهتره ،کار خوبی کردی .میگم دیگه میز دوازده نفره به درد ما نمیخوره ،بفروشیمش به جاش چهار نفره بخریم

با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: که با ما به التفاوتش امشب ما رو مهمون کنی؟ آره؟ خیلی گدایی! آدم میز ناهار خوری خونه رو میفروشه چلو کباب میخره؟

از خنده ضعف کردم

  • چیه نشونت کردن آبجی گیتی؟
  • برای چی؟
  • این جواهرات ناب.......
  • اینها رو مادر بهم هدیه کرد. گفت از طرف خودش ومنصوره .نمی دونی چه شبی بود! و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم
  • با اینهمه علایم باز هم میگی تو رو بجای ملیحه می دونه؟
  • آره،مطمئنم .خودش گفت
  • چه ساده ای تو !

ناهار را صرف کردیم.یکساعتی حرف زدیم .بعد رفتم روی تخت گیسو کنارش خوابیدم. و باز کلی با او درددل کردم .بعد چرتی زدیم .ساعت چهارونیم از خواب پریدم و گیسو را صدا زدم

  • گیسو من برم؟ گیسو با توام؟ تکلیف منو معلوم کن
  • گفتم که ببین کی رو بیشتر دوست داری،تصمیم بگیر
  • اّه از دست دو !منطقت کجا رفته دختر؟
  • تو منطق داری؟ نمی گی خواهر بدبخت من چکار میکنه؟
  • بابا من که شبا میام . حالا یه دیشب نبودم
  • جمعه ها حق منه .نمی ذارم از حالا بر ما مسلط بشه
  • بابا منتظره!میخوان برن عید دیدنی
  • خب برو،جلوت رو که نگرفتم .برو به عشقت برس!ما هم که باید بریم مثل بقیه بمیریم

بلند شدیم تا چای خوردیم ساعت شد پنج .گوشی را برداشتم و شماره منزل منصور را گرفتم. دعا میکردم که ثریا خانم بردارد و پیغام بگذارم که دعایم مستجاب نشد و منصور برداشت

  • بله بفرمایین
  • سلام
  • سلام گیتی خانم، من منتظر بودم زنگ در رو بزنی
  • ببخشید مهندس، شرمنده م نمی تونم بیام
  • چرا؟
  • کار دارم
  • چی کار داری؟
  • مهمون داریم
  • مهمون دارین؟ این وقت نشناس کیه ؟ از کی شدی بزرگ فامیل و روز اول عید می آیند دیدن تو؟
  • حالا پیش آمده دیگه
  • بیرونش کن
  • دیگه چی؟
  • من نمی دونم تا ساعت شش باید اینجا باشی وگرنه.......
  • وگرنه چی؟
  • وگرنه نمی ریم خونه عمو
  • یعنی چه؟ چه ربطی به هم دارن؟ من صبح میام دیگه. چقدر سخت می گیرین!
  • برای اینکه سخت می گذره
  • شما لطف دارین ، ولی باور کنین نمیتونم بیام
  • خیلی خب،هر طور دوست داری و گوشی را گذاشت

اعصابم بهم ریخت. سرگیسو فریاد کشیدم: دیدی ناراحت شد .گوشی رو گذاشت. وقتی بهت می گم لوس بازی در میاری .بابا من خدمتکار مردمم. میخوای بیرونم کنه؟

  • چیه هوار میکشی؟ اینی که من می بینم تا موهاش سفید شه تو رو ÷یش خودش نگه می داره .تازه اگه ناراحتی بلند شو برو. عاشق دلباخته!
  • دیگه اگه تو هم اصرار کنی نمی رم. بی تربیت بدون خداحافظی گوشی رو کوبید رو تلفن. فکر کرده میترسم! تا تو باشی لقب خواهر به من ندی منصور!

گیسو احساس کرد هوا پس است. بنابراین بلند شد و به آشپزخانه رفت . با خودم کلنجار می رفتم که نروم ، ولی از طرفی هم عشق مرا به آنسو میکشاند .نگران این بودم که لجبازی کند و بخانه عمویش نرود،بعد مادر جون از چشم من ببیند.بالاخره غرورم بر عشقم غلبه کرد و نرفتم

غروب با گیسو بیرون رفتیم و شام را در یک رستوران خوردیم و حدود ساعت ده ونیم بخانه برگشتیم

***********************

صبح بمنزل متین رفتم.اضطراب داشتم .خودم را آماده کرده بودم که سرم فریاد بکشد و بیرونم کند. وارد منزل که شدم به ثریا برخوردم

  • سلام خسته نباشین
  • سلام گیتی خانم،حالتون چطوره؟
  • الحمدالـله .آهسته پرسیدم :چه خبر ثریا خانم؟اوضاع خوشه یا پسه؟
  • والـله چی بگم دخترم؟پسه
  • پسه؟
  • دیشب آقا خیلی کلافه بود با مادرش هم بحثش شد
  • برای چی؟
  • آخه آقا برای دیدن عموش نرفت
  • نرفت؟چرا؟
  • خودت که بهتر می دونی .مگه پای تلفن بهت نگفت؟
  • چرا،ولی من فکر نمیکردم نرن .خیلی بد شد .ولی آخه نباید اینقدر به من وابسته باشن
  • حالا که وابسته ن ، اون هم بدجوری، مثل اینکه آقا دلش پیش شما گیر کرده
  • ای بابا ثریا خانم،منو جای ملیحه خانم فرض کرده
  • نه،اشتباه مب کنب
  • حالا کجان؟
  • خوابه،هنوز نیامده پایین.شما صبحانه خوردین؟
  • بله،ممنون

از پله ها بالا رفتم که سری به مادر جون بزنم .تازه بیدار شده بود .کلی هم از من گله کرد .ولی حق را هم به من داد. بعد به اتاق خودم رفتم .جرا روبه رو شدن با منصور را نداشتم .از صدای باز و بسته شدن در اتاق منصور فهمیدم بیدار شده .پنج دقیقه بعد از داخل اتاق شنیدم که پرسید: ثریا،گیتی اومده؟

  • بله آقا، یکساعتی میشه
  • مادر بیداره؟
  • بله،پایین دارن صبحانه میخورن

محبوبه و صفورا که رفتن مرخصی .شما هم اگه میخوای دو سه روزی استراحت کن. می گم غذا از بیرون بیارن

  • نه آقا من کار نکنم مریض میشم
  • هرطور دوست داری.درهرصورت ازت ممنونم .این روزها همه مرخصی میخوان .فکر کردم شما روت نمیشه بگی
  • نه آقا، خیالتون راحت!

فهمیدم به من کنایه زد

  • گیتی کجاست؟
  • تو اتاقش
  • که اینطور .برو ثریا من اومدم
  • چشم آقا

فهمیدم میخواهد بیاید سروقت من. قلبم فرو ریخت .یک ربعی منتظر ماندم ولی خبری نشد .ترس را کنار گذاشتم و به طبقه پایین رفتم . مادر در سالن نشسته بود و به رادیو گوش می داد. منصور هم در سالن غذاخوری صبحانه میخورد .رفتم کنار مادر نشستم

  • گیسو چطور بود عزیزم ؟
  • سلام رسوند .خوب بود. رفتین امامزاده صالح؟
  • نه دخترم،نرفتیم. اعصابم رو بهم ریخت ، بی حوصله شدم. قرار بود منو ببره امامزاده ، بعد بریم خونه دکتر که بازی درآورد .خیلی بد شد . ما همیشه روز اول عید می رفتیم اونجا .البته بغیر از این دو سال ، توقع داره
  • متاسفم تقصیر من شد. می دانستم منصور صدای ما را میشنود
  • مهم نیست .حالا امروز می ریم. میگم حالم خوب نبوده نشده بیاییم .منصور هم نیومد خودمون می ریم .خودش جواب عموش رو بده
  • اوم میاد.
  • شایدم نیاد. غذ و یکدنده س .مثل بابا خدابیامرز من می مونه
  • خدا رحمتشون کنه

منصور از سالن غذاخوری بیرون آمد. بقولی آخر جذبه بود. به ما نزدیک شد .بلند شدم و سلام کردم

  • سلام مهندس

اصلا نگاهم نکرد .با کلی اخم و تخم گفت: سلا. سلام مامان جان

تلافی اش را مادر در آورد و مثل خودش جوابش را داد .منصور عینک و کتابش را از روی میز برداشت و آمد روی مبل نشست و بدون اینکه نگاهم کند کتابش را بازکرد، بعد رو به مادرش کرد و گفت: حالتون خوبه؟

به کنایه گفت: از محبتهای شما خوب خوبم

  • خب الحمدالـله . و مشغول مطالعه شد . بدجوری با من قهر کرده بود .مادر نگاهی به من کرد و چشمک زد ،یعنی که منصور باهات قهره .من هم بظاهر لبخندی زدم ، ولی در دل خون گریه میکردم .هم از دستش عصبانی بودم ، هم به غلط کردن افتاده بودم. خلاصه حالت عجیبی بود. بعد از بی توجهی اش عصبانی شدم و گفتم: مادرجون، من بالا هستم .اگه کاری داشتین صدام کنین .
  • برو دخترم

متوجه شدم منصور از زیر عینک نگاهی به من کرد. با خودم گفتم حالا کاری کنم که تو به غلط کردن بیفتی آقا کوچولو .

به اتاقم رفتم .مغزم از کار افتاده بود .نه حوصله مطالعه داشتم نه قلاب بافی . روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم . سه ربع گذشت که مادر جون به اتاقم آمد و گفت: گیتی جان، منصور میگه حاضر شین بریم خونه دکتر .فقط زود باش تا پشیمون نشده .البته به عموش خبر دادیم که برای ناهار می ریم اونجا .

  • حالا که ایشون میان ، منو معاف کنین مادر
  • میخوای دوباره بازی در بیاره؟
  • نه دیگه، وقتی اطلاع دادین ، مجبوره بیاد. ایشاءا... خوش بگذره
  • بلند شو گیتی. چقدر تعارفی شدی!
  • تعارف نمی کنم .من یکی بهم احم کنه اعصابم خرد میشه . اونم مهندس اینه که تا تلافی نکنم راحت نمی شم .
  • مگه تو از ÷س این بربیای!هر طور دوست داری،ولی اگه می اومدی خیلی خوب بود.
  • انشاءا.... در فرصتهای دیگه شما کی برمیگردین؟
  • احتمالا شب ،چون همیشه نگهمون می داره
  • خوش بگذره ! پس منم شاید برم خونه
  • برو عزیزم .اگه می دونستم بهت زنگ میزدم این همه راه نیای .بگو مرتضی تو رو برسونه
  • باشه
  • پس فعلا خداحافظ

مادر را تا کنار در اتاقم همراهی کردم. متوجه منصور شدم که به اتاقش می رفت. نگاهی به ما کرد و از خداحافظی ما به قضیه ÷ی برد .سریع به اتاقم برگشتم و در را بستم واز پشت در گوش دادم .منصور آهسته پرسید: مگه گیتی نمیاد؟

  • اگه دوباره بازی در نمیاری نه. می ره خونه شون
  • می ره خونه شون
  • خب تا شب تنها بمونه اینجا چکار .اقلا می ره پیش خواهرش
  • برین بگین بیاد
  • اصرار کردم ،میگه حوصله دیدن اخمهای تو رو نداره
  • برنامه دیشب ما رو به هم زده ،توقع داره بهش بخندم
  • به اون چه مربوطه؟ جمعه روز استراحتشه منصور، چرا اینطوری می کنی؟
  • نیاد ما هم نمی ریم.
  • باز شروع کردی؟
  • نکنه وظایفش رو فراموش کرده
  • من که دیگه حالم خوبه. چرا اذیتش می کنی؟
  • دوست دارم با ما باشه .این اذیته؟
  • من نمی دونم،خودت برو بهش بگو .میخواستی اخم و تخم نکنی!یه احوالپرسی ازش نکردی .اون از تو غدتره .نمی دونی بدون!
  • برین بهش بگین بیاد مامان . اگه من برم و نیاد اونوقت قاتی میکنم
  • خودت بری بهتره ، مطمئن باش میاد
  • اگه نیومد نمی ریم ها!
  • تو برو، اگه نیومد با من

از پشت در بسمت مبل دویدم و الکی کتابی را برای مطالعه باز کردم و مشغول خواندن شدم .چند ضربه به در خورد. بفرمایین .

در راباز کرد .بلند شدم ایستادم

  • گیتی حاضر شو بریم
  • ممنونم مهندس شما برین خوش بگذره
  • تو نیای خوش نمی گذره
  • آخه من بیام شما اخم می کنین .اینه که نمیخوام باعث دردسر بشم میترسم وسط پیشونی تون چروک برداره

لبخندی به لبش نشست و جلو آمد وگفت: چرا دیشب نیومدی؟

  • مهمون داشتیم
  • مطمئنم گیسو خانم نذاشته بیای
  • اینطور نیست
  • خب حالا عیبی نداره،بیا بریم
  • من دوست ندارم با کسی جایی برم که اونطور جواب سلامم رو می ده .ببخشین
  • خب، معذرت میخوام .خوبه ؟ اینها همه اش نشونه علاقه س
  • شاید هم نشونه اخراجه

لبخند کمرنگی زد وگفت: تو عزیز مایی. حالا حاضرشو بریم دیگه . انقدر ناز نکن می دونیم ناز داری

  • چی شد؟ میای؟
  • باشه،الان حاضر میشم . و در دلم گفتم دیدی به پام افتادی آقا بزرگ!
  • پس ما پایین منتظریم و کنار در لبخند زد و رفت

خدایا چقدر دوستش دارم! اگه منصور مال من نشه دیوونه می شم .نه، خودم رو می کشم .خدایا رحم کن .

به منزل عموی منصور رفتیم .عموی منصور مردی پنجاه و هفت ساله بود که تنها زندگی میکرد .تا بحال ازدواج نکرده بود. و این خیلی برایم عجیب بود.یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما منصور هم میخواهد رویه عمویش را در پیش بگیرد .چطور با این همه ثروت و موقعیت عالی، به این سن رسیده و ازدواج نکرده؟مرد خوش تیپی هم بود یک لحظه مادر جون را کنار هموی منصور گذاشتم، دیدم زوج خوبی میشوند . ولی خب، هیچوقت منصور اجازه نمی دهد عمویش جای پدرش را بگیرد ، با اینهمه تعصب و غرورش!

سر ناهار عمو گفت: اون شب که شما دوتا می رقصیدین احساس کردم خیلی به هم میاین، هر دو قد بلند و زیبایین .

با خجالت نگاهی به منصور انداختم.او هم به من لبخند زد . مادرجون گفت: خدا از دهنتون بشنوه دکتر.ولی الناز رو چکار کنیم .موهام رو می کنه بخدا.

زدیم زیر خنده .منصور گفت: من میخوام راه عموجون رو در پیش بگیرم

·        تو بیخود می کنی .من آرزو دارم منصور .دلم میخواد نوه ام رو بغل کنم

·        زیاد هم جدی نگیر مادر، یه چیزی گفتم. اگه عمل کردم حسابه

باز خندیدیم

عموی منصور گفت: ولی بهت نصیحت میکنم منصور جان که اشتباه منو نکنی. تنهایی خیلی بده .الان پشیمونم .یه موقع ها پیش خودم می گم نادونی کردم . اونکه ازدواج کرد و رفت .من چرا حماقت کردم وتشکیل خانواده ندادم .

کنجکاو شدم و پرسیدم : دکتر متین کسی رو دوست داشتین؟

  • آره عزیزم،وقتی سی و دو سه ساله بودم عاشق دختری شدم که وضع مالی خوبی نداشتن ، ولی خونواده اصیلی بودند .مادرم اجازه نداد با اون ازدواج کنم .من هم چون خیلی به مادر وابسته بودم حرفش رو گوش کردم . ولی عهد کردم که ازدواج نکنم و تا حالا هم نکردم .اون دختر تا پنج سال بعد هم به پام نشست .بعد ازدواج کرد و داغش رو به دلم گذاشت .الان هم دو تا پسر داره که هر دو رفتن اتریش .شوهرش هم دو سال پیش در اثر تصادف کشته شد حالا تنها شده گاهی با هم تماس داریم اونم میخواد بره پیش بچه هاش
  • خب دیگه حالا که مشکلی نیست .می تونین باهاش ازدواج کنین
  • من که از خدامه گیتی خانم ، اما اون راضی نمیشه .زن مغروریه . خیلی التماسش کردم . بی فایده بود.
  • ایشون چندسالشونه
  • چهل و پنج سال
  • پس هنوز جوونه
  • آره خیلی هم خوشگله . با چشمهای سبز و موهای بلوند .بیچاره زود بیوه شد .بچه هاش سیزده ساله و چهارده ساله اند .رفتن اتریش پیش عموشون
  • چطور دلش اومده بچه های به این کوچکی رو بفرسته اونجا؟
  • شوهر خدابیامرزش اصرار داشت .قرار بود خانوادگی برن ، ولی مرگ مهلتش نداد
  • دکتر متین عقب نشینی نکنین . زنها موجودات دلرحم و حساسی هستن .مطمئنم روزی به خواسته تون می رسین

منصور نگاه معنی داری به من کرد

  • دیگه کی دخترم؟ من میخوام اقلا یه بچه هم ازش داشته باشم .برای بچه دار شدن دیگه وقت زیادی نداره ، تازه دیر هم شده
  • اگه با شما ازدواج کنه بچه هاشم بر میگردونه ایران
  • یه مشکلش همینه،اونا دوست دارن اونجا بمونن ، اینم دلش پیش اوناس
  • خب شما برین
  • حاضرم بخدا ،انقدر که دوستش دارم ، ولی ما رو قبول نداره . مدش خیلی رفته بالا خانوم .من از مادرم خیلی گله مندم .نگذاشت اونطور که دوست دارم زندگی کنم
  • خدا رحمتشون کنه. حالا هم دیر نشده دکتر متین
  • امیدوارم. حالا شما تصمیم به ازدواج نداری گیتی خانم؟

راست نشستم .مادر زد زیر خنده و گفت : اگه جواب مثبت گرفتین ذوق زده نشین دکتر .

بلند خندیدیم .منصور گفت: برای خودتون که نمی خواین عمو جان؟

عمو در حالیکه می خندید گفت: نه منصورجان نترس .همینطوری پرسیدم .گفتم سوال دل تو رو من بپرسم

صدای خنده فضا را پر کرد .گفتم: منتظرم ببینم خدا برام چی میخواد،دکتر متین

  • خدا برات خواسته دخترم. و به منصور نگاه کرد و ادامه داد: فقط باید زرنگ باشی.رقیب زیاد داری،البته رقبایی که بازنده اند و البته با معذرت پررو

با تعجب و خجالت اول به عمو ، بعد به مادر و سپس به منصور نگاه کردم .سرخ شدم .منصور سینه ای صاف کرد و مثلا خیر سرش آمد حرف را عوض کند : راستی از خونواده فرزاد چه خبر دارین عمو جان؟

  • اتفاقا شب میان اینجا

خشکم زد .منصور هم متعجب شده بود. می دانست دوست ندارم شب آنجا باشم .

  • شما دعوتشون کردین؟
  • نه،دیشب تماس گرفتن وگفتن امشب میان اینجا برای عرض تبریک عید. من هم گفتم شام بیان

آنقدر کلافه بودم که قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشتم و کمی بشقاب را عقب زدم وآخرین لقمه را فرو دادم .منصور متوجه من بود. گفتم : دکتر متین از لطفتون ممنون. غذای خوشمزه ای بود

  • نوش جونتون گیتی خانم ، چقدر کم خوردین!
  • کافیه سیر شدم
  • اقلا سالاد میل کنین
  • ممنونم،دیگه اشتها ندارم
  • ای بابا، ایشون همیشه اینطور غذا می خورن زن داداش؟
  • آره دکتر،گیتی کم غذاست

منصور نگاه معنی داری به من کرد، بعد برای اینکه خیالم را راحت کند گفت: بهشون سلام ما رو برسونین عمو جان

  • مگه میخواین عصر برین؟
  • با اجازه تون
  • مگه من می ذارم؟ بعد از دو سال زن داداش قدم رنجه کردن، همینطور گیتی خانم، تو هم که جای خود داری .همین جا دور هم هستیم

تشکر کرد و گفتم : خیلی ممنون دکتر ، اما من باید حتما برم. مادرجون و مهندس رو نگهدارین

  • گفتم که نمی ذارم .پس انقدر تعارف نکنین لطفا یه شب رو بد بگذرونین .

سکوت کردم و آرامشم به اضطراب تبدیل شد . بعد از ناهار در سالن جمع شدیم . دکتر متین دو خدمتکار داشت که از ما پذیرایی میکردند . صحبت می کردیم،می گفتیم و می خندیدیم.منصور و عمویش با هم تخته بازی کردند .بعد منصور از من دعوت کرد و بازی خوبی با هم کردیم . در حین بازی محو صورتم می شد و رفتارم را زیر نظر داشت .آن روز با آن کت و دامن فیروزه ای که پوشیده بودم و موهایی که مدل پر سشوار کشیده بودم خیلی ملیح تر و چذاب تر شده بودم و همین باعث شده بود که منصور از من چشم برندارد

دور آخر بازی منصور آهسته پرسید: گیتی چکار کنیم؟بمونیم یا بریم؟

  • از من چرا می پرسین مهندس؟ من مهمون شما هستم!
  • آخه تو می گی میخوام برم
  • خب آره، من که میرم، ولی شما بمونید .الناز خانم اینها هم میان .بهتون خوش میگذره
  • تو بری که ما نمی مونیم
  • یعنی چی مهندس؟ شما به من چکار دارین. معذبم نکنین .خودتون می دونین چرا نمیخوام بمونم
  • خیلی خب ، همه با هم می ریم
  • گفتم که نه .من می رم خونه پیش گیسو ، شما هم اینجا می مونید .عموتون ناراحت می شن ها .جفت شش،عجب شانسی ! بردم مهندس
  • بازی خوبی بود لذت بردم خانم روانشناس

با تعجب نگاهش کردم

  • از این به بعد منم می گم روانشناس .این مهندس از دهن تو نمی افته؟
  • خب،منصور!
  • آفرین خانم خانما!
  • بالاخره کی برد؟
  • گیتی جان ماشاءا... خیلی ماهره. از اون قماربازهاس
  • مهندس! و نگاهش کردم .جلو عمو که نمی شد بگویم منصور .ادامه دادم: مهندس بهم ارفاق کردن
  • نه دیگه شکسته نفسی نکن گیتی جان،من ارفاقی نکردم .اعتراف میکنم که باختم اونم یه پیرهن شیک
  • ممنونم ، نکنه زحمت بکشید که ناراحت می شم . این فقط یه سرگرمی بود .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 9:9 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود