الهه ناز-جلد1-قسمت15


  • بریم مامان جان

عمو وارد سالن شد و گفت: چیه پچ پچ می کنین؟ در مورد رفتن نباشه که ناراحت میشم .

  • عموجان اجازه بدین بریم ممنون میشیم. کمی کار داریم .انشاءا..... یه فرصت دیگه
  • تعطیلات نورورز چی کار دارین آخه؟

مادر جون گفت: شادی مهمون بیاد، خوب نیست خونه نباشیم

  • عیده همه دید وبازدید دارن.یک پیغام می ذارن که ما اومدیم تشریف نداشتین
  • حالا یه فرصت دیگه میاییم عمو جان
  • خونواده فرزاد بشنوند اینجا بودین و رفتین ناراحت می شن
  • به قول شما می دونن دید و بازدید داریم. منصور بلند شد ، ما هم بلند شدیم
  • عمو جان خیلی زحمت دادیم
  • ای بابا،منصور تو که تعارفی نبودی!

می دانستم منصور بخاطر من دعوت عمویش را رد میکند .موقعیت بدی بود .از خجالت داشتم می مردم .من نمی دانم پرستار آنها بودم یا بزرگتر آنها

عمو گفت: گیتی خانم شما راضیشون کنین .می دونم منصور روی شما رو زمین نمی ذاره

  • اختیار دارین

منصور هم گفت : روی شما رو هم زمین نمی ذارم عموجان.فقط نمی خوایم مزاحم باشیم .بالاخره میان دیدنتون ، زیاد شلوغ نباشه بهتره

  • یعنی چی. کی بهتر از شما؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم منصور. اونوثت از این حرفها می زنی

منصور نگاهی به من کرد وگفت: اجازه بدین بریم عمو

دیدم خیلی زشت است اینهمه اصرار را نپذیریم .برخلاف خواسته قلبی ام گفتم: خب حالا که عموجان انقدر اصرار می کنن بمونیم .البته باز هم هر چی شما بگین . و به مادر ومنصور نگاه کردم. منصور خوشحال شد و گفت: من تابع شما هستم

مدر گفت: بگو تابع تو هستم گیتی جان

قاه قاه خنده بلند شد . مادر ادامه داد: من هم که تابع دریای محبتم و به من نگاه کرد

عمو گفت : کاش از اول از گیتی خانم میخواستم انقدر اصرار کردم که دهنم خشک شد بخدا.

خندیدیم و نشستیم .منصور نگاهی به من کرد و پا روی پا انداخت و چشمک زد .یعنی که ممنون .من هم لبخند زدم .ساعت هفت خواهران سیندرلا تشریف فرما شدند .الناز با اینکه نمی دانست منصور هم آنجاست ولی لباس چشمگیری پوشیده بود.بلوز شلوار سفید کرپ که لبه آستینها و شلوارش حریر کلوش بود. و پشت بلوزش هم تا وسطهای کتفش باز بود یعنی یقه را از پشت در آورده بودند .از دیدن ما جاخوردند و البته معلوم بود بیشتر خوشحال شدند .دست دادند و احوالپرسی کردند. البته همه ظاهری درست مثل من. جالب اینجا بود که منصور هم کنار من نشسته بود و هر دو روی یک مبل سه نفره بودیم. کمی به صحبت ، کمی به شوخی ، کمی به نفرت گذشت تا اینکه الناز از منصور خواهش کرد که با هم تخته بازی کنند .منصور نمی دانم از خدا خواسته یا از رودربایستی پذیرفت و البته نگاهی هم به من کرد که معنی اجازه گرفتن می داد. من هم اصلا لبخند نزدم .بیچاره انگار حساب کار دستش آمد که گفت: گیتی جان شما هم بیا کمکم کن

الناز نگاه نفرت باری به من کرد، هم از اینکه چرا دعوتم کرده و هم از اینکه به من گفت گیتی جان

  • پس منم کمک میارم ها ،منصورخان!
  • بیارین ،من که حرفی ندارم پس المیرا بیا پیش من بشین که کمکم کنی
  • مهندس شما کمک نیاز ندارین ماشاءا... واردین و هرچه اصرار کرد نرفتم .

الناز و منصور با هم بازی کردند و من ترکیدم از حسادت،از حرص ، از خودخوری.وای که خدا هیچکس را عاشق نکند که کارش به اینجا نکشد .با مادر و خانم فرزاد صحبت میکردیم و البته با المیرا حرف نزدم .بازی آنها تما شد و منصور برد .بعد رفت کنار عمویش و مهندس فرزاد نشست و با آنها مشغول صحبت شد،ولی انگار با من حرف میزد چون بیشتر مرا نگاه میکرد

خلاصه هرطور بود آنشب را گذراندیم .داشتم خدا را شکر میکردم که المیرا والناز امشب به من گیر ندادند که الناز گفت: بنده خدا گیسو خانم، آدم دلش میسوزه ،همه ش تنهاست

انگار با پتک زدند تو سرم .می دانستم منظورش چیست .یعنی مگر تو خانه زندگی نداری؟ مگر خواهر نداری؟ مگر عید نمیخواهی پیش خواهرت باشی .رنگ از رخسارم پرید .آنهم جلوی همه . گفتم : همه ش که تنها نیست من اکثر شبها و جمعه ها پیشش هستم . و به منصور نگاه کردم .معلوم بود عصبانی شده چهره اش برافروخته شده بود. گفت: اتفاقا میخوایم گیسو خانم رو هم بیاریم پیش خودمون .چون از گیتی جان خواستیم شبانه روزی پیش ما باشه .

این بار رنگ از رخ الناز پرید .بعد گفت : حالا تا ایشون رو هم بیارین. چند روزی به گیتی خانم مرخصی بدین منصور خان

  • امکانش نیست ، چون شدیدا به ایشون وابسته شدیم. در ضمن ایشون نیازی به مرخصی نداره .سالار اون خونه س .و هرموقع دلش بخواد میتونه بره خواهرشو ببینه

انشاءا... نصیب من بشی مرد! چقدر تو خوبی! (( اختیار دارین مهندس))

عموی منصور صحبت را عوض کرد و گفت : خب تصمیم ندارین برین مسافرت جناب دکتر فرزاد؟ هر سال می رفتین

  • چرا دکتر ، قراره بریم شمال
  • کی انشاءا...؟
  • چهار پنج روز دیگه .البته شما و مهندس متین هم باید بیایین تا جمعمون جمع باشه

عمو گفت: ممنونم، من هفته دوم عید از مشهد برام مهمون میاد .اینه که شرمنده م

  • چه بد شد ! شما چطور منصورخان؟ شما که دیگه باید بیاین ما اونجا همسایه می خوایم

فهمیدم که ویلای منصور و مهندس فرزاد کنار هم است. حالت مرگ به من دست داد .بیچاره عمو آمد حرف را عوض کند که بهترش کند بدتر شد. منصور نگاهی به من کرد و گفت: هنوز برنامه ریزی نکردیم مهندس فرزاد. بهتون اطلاع می دیم .

  • پس منتظریم

بالاخره به منزل برگشتیم .آنقدر عصبی بودم که بخانه آمدم سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم

*******************************

شش روز بعد وقتی سر میز ناهار نشسته بودیم منصور گفت: انشاءا... که کارهاتون رو برای فردا آماده کردید؟ فردا راهی شمال هستیم .امشب هم می ریم گیسو خانم رو میاریم که همه با هم بریم

  • ممنونم مهند....،منصور ، ما مزاحم نمی شیم
  • باز شروع کردی، گفتم می ریم.

مادر گفت: راست میگه مادر، بدون شما به ما خوش نمی گذره .بیاین بریم حال وهوای شمام عوض میشه

لبخند زدم و پذیرفتم و گفتم: خودتون هستین یا.....؟

  • نه دخترم ،خونواده فرزاد نمیان .گفتن براشون مهمون ماید .ولی من گفتم که صبح می ریم

منصور گفت: بهتر، پس به گیسو خانم زنگ بزن گیتی ، بگو میریم دنبالش

  • باشه

بعد از ناهار با گیسو تماس گرفتم .اول نپذیرفت ، ولی بعد که مادر خودش با او صحبت کرد و از او دعوت کرد ، پذیرفت

حدود ساعت دوازده شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر جون گوشی را برداشت

  • بفرمایین
  • سلام خانم فرزاد، حال شما چطوره؟

قلبم فرو ریخت .دست از قلاب بافی کشیدم .نگاه من ومنصور به هم برخورد کرد. قربان شما همه خوبن .سلام می رسونن

  • بله اینجا هستن . و به من نگاه کرد
  • جدی؟چه خوب ! و با دست زد توی سرش و به سقف چشم دوخت
  • خب اینطوری ما هم تنها نیستیم . تو شمال دور هم بودن خوبه

منصوربا دست به پیشانیش کوبید و سرش را تکان داد

  • بله بله ،ایشون هم میان . یعنی به هزار التماس راضیش کردیم .قراره گیسو خانم هم بیاد....... خواهش میکنم ، هر گلی یه بویی داره ......... اختیار دارین..... قربان شما، چشم اینها هم سلام می رسونن ....... صبح؟! آره دیگه صبح زود حرکت کنیم بهتره ........ اجازه بدین از خودشون بپرسم .منصور جان خانم فرزاد اینها هم تشریف میارن .صبح می ریم دنبالشون؟

منصور نگاهی به من کرد و به مادرش علامت داد که چرا آنها می آیند .مادرش هم با دست فهماند که من چه تقصیری دارم .منصور گفت ساعت ده اونجا هستیم .تا بریم دنبال گیسو خانم طول میکشه ....... بله ما ده، ده و نیم میایم دنبالتون خانم فرزاد ....... قربان شما....... خدانگهدار

و گوشی را گذاشت و گفت: بیا،مار از پونه بدش میاد،در لونه ش سبز میشه .میگه برنامه مهمونامون به هم خورده نمیان

منصور لپهایش را پر باد کرد و نفسی بیرون داد .من فقط سکوت کردم .آخر چه میتوانستم بگویم .جز اینکه بر اقبال گند خود لعنت بفرستم .هیچ دلم نمیخواست هفته دوم نوروزم را با آنها سپری کنم .وقتی برای خواب بالا رفتیم به اتاق مادر رفتم و گفتم: مادرجون جلوی مهندس جرات نکردم بگم، ولی صبح به ایشوت بگید که ما نماییم

  • خودت می دوتی که برنامه رو به هم میزنه گیتی. می دونم که الناز و المیرا اعصابت رو خرد می کنن ، ولی بهشون اهمیت نده.بیا بریم خوش می گذره
  • ممنونم مادر، ولی من تصمیمم رو گرفتم .دلم میخواد این روزهای آخر نوروز رو آرامش داشته باشم. اونجا با وجود من ، نه به الناز خوش می گذره، نه به من و نه به شما . سفر رو به کام مهندس تلخ می کنن.بهتره نیام
  • من بدون تو نمی رم
  • مادر درکم کنین،اقلا شما اصرار نکنین

مادر سکوت کرد .بعد گفت: عجب شانسی داریم ما بخدا..... عیب نداره آنها هم خوش سفرن، مادر

  • ما هم دوست داریم با شما باشیم.ام یه دفعه دیگه
  • آخه به منصور چی بگم گیتی؟
  • بگید من منصرف شدم .الان یه گیسو هم زنگ میزنم میگم
  • می گم، ولی اگه اومد سرت داد زد ناراحت نشی ها!
  • فریاد مهندس بهتر از همسفری با النازه
  • باشه،هر طور راحای
  • من می رم بخوابم ،شما برید بهشون بگید
  • میترسی؟
  • آره والـله

هر دو زدیم زیر خنده

  • پس در اتاقت رو قفل کن که بهت حمله ور نشه، چون می دونم خیلی عصبانی میشه. بعد مرا بوسید وگفت: دلم برات تنگ میشه دخترم
  • من هم همینطور مادر جون .شبتون بخیر
  • شب بخیر

به اتاقم آمدم .هر لحظه منتظر بودم در اتاقم کوبیده شود، ولی نشد. صبح داشتم خمیازه می کشیدم و دستهایم را برای رفع خستگی از هم باز میکردم که چند ضربه به در خورد

  • بله
  • سلام گیتی خانم
  • سلام صفورا خانم!حال شما چطوره؟ دلمون برات تنگ شده بود
  • ممنون خانم
  • ببخشین صورتم رو نشستم ، وگرنه می بوسیدمتون
  • خواهش میکنم
  • صفورا خانم این هفته رو هم استراحت می کردین .آقا وخانم که دارن می رن مسافرت
  • خب تا امروز مرخصی داشتم .نمی دونستم میخوان برن مسافرت ، ولی گویا نظرشون عوض شده

از جا پریدم

  • منظورتون چیه؟
  • آقا عصبانی یه میگه نمی ریم .
  • یعنی چه؟
  • بخاطر شما .خانم هرچی میگه زشته قول دادیم،منتظرن ، آقا زیر بار نمی ره .گیتی خانم متوجه شدین آقا تازگی ها یه طورهایی شدن؟
  • چطوری شدن؟
  • در هر صورت، تحول ایشون باعث خوشحالی ماست .چه کسی بهتر از شما! یادمه آخر هفته ها آقا اکثرا می رفتن شمال. ولی از وقتی شما اومدین نرفتین .حالا هم بدون شما حاضر نیستن برن . و لبخند زد
  • آخه مادرجون حالشون بد نیست که حتما وجود من لازم باشه
  • واقعا شما فکر کردین بخاطر خانم جونه؟ وسری تکان داد.
  • مهندس منو مثل ملیحه خانم می دونه
  • اگه آقا انقدر به ملیحه خانم خدابیامرز توجه داشت که خوب بود. البته همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی مدام اختلاف سلیقه داشتن و با هم نمی ساختن

بلند شدم تا صفورا ملحفه را عوض کند . رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم و به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم ، موهایم را شانه زدم و به طبقه پایین آمدم .در پله ها متوجه شدم منصور با مادرش در حال صحبت اند . این بود که برگشتم بالا و گوش تیز کردم

  • منصور چرا لجبازی میکنی؟ بلند شو ،دیر شد!منتظرن!
  • چقدر اصرار می کنی مامان؟ خب شما باهاشون برین
  • یعنی چی؟ چرا برنامه رو بهم می زنی؟
  • اینو به گیتی بگین نه به من
  • به گیتی چه مربوطه؟ خب دلش نمیخواد بیاد،مگه زوره؟ بیاد ادا اصول الناز رو تماشا کنه یا گوشه کنایه های المیرا رو بشنوه؟
  • من از کنار گیتی تکون نیمخورم، خوبه؟ ببینم که میتونه به گیتی حرف بزنه؟
  • آره الناز هم از تو میترسه .آهسته تر گفت: بابا بالاخره تو الناز رو میخوای یا گیتی رو؟

سکوت کرد

  • با توام منصور!
  • من نمی فهمم شما چرا تا آدم به کسی علاقه مند میشه مسئله ازدواج رو پیش میکشین؟ اصلا مگه ازدواج جز بدبختی و دعوا مرافعه و پایان عشق و عاشقی معنی دیگه ای هم داره؟
  • باز رفت تو فلسفه! بلند شو! دیر شد!ساعت نه ونیم شد!
  • اون پرستار شماست و باید کنار شما باشه
  • من که علیل نیستم .حالم خوبه .اون بنده خدا هم حق داره. میخواد پیش خواهرش باشه. میخواد تو خونه ش باشه، چه انتظاریه تو داری!تازگیها خیلی لوس شدی ها!
  • خب من هم میخواستم ببرمشون سفر که استراحت کنن
  • با وجود الناز و المیرا میشه شکنجه روحی .والـله خودم هم دوست ندارم، ولی چه کنم که مجبورم
  • من خودم ازشون عذرخواهی میکنم .میگم کاری پیش اومده نمی تونیم بیاییم
  • نمیشه بابا، نمیشه. حالا چقدر سیگار میکشی ، خفه شدم !
  • اعصابم خرده مامان، تمام برنامه ها رو به هم ریخته .حالا چرا خودش رو قایم کرده؟
  • اگه دوستش داری ،بگو تا برات بگیرمش .چرا بازی در میاری؟

سکوت

  • چی کار میکنی؟
  • میخوام تلفن کنم به فرزاد و عذرخواهی کنم .بگم نمیاییم .
  • اصلا می دونی چیه .خود دانی. تکلیف رو معلوم کردی خبرم کن! عجب بساطی داریم بخدا! معلوم نیست تو اون مغزش چی می گذره!

پله ها را دو سه تا یکی آمدم پایین و سلام کردم .منصور گوشی به دست شماره می گرفت .سرش را بالا کرد و گفت: سلام! صبح بخیر خانم خوش قول. و گوشی را روی تلفن گذاشت .

  • گیتی !دیدی گفتم از سفر منصرف میشه
  • نه نباید اینکار رو بکنین مهندس. اونا منتظرن
  • شما هم نباید خیلی کارها بکنین .مثلا نباید برنامه ما رو به هم بریزین
  • من که میخواستم بیام ، ولی می دونید که با وجود اونا مسافرت به من و شما و اونا زهر میشه. البته نه اینکه فکر کنین حسادت میکنم ، نه، اعصابم رو خرد می کنن
  • من نمی ذارم شما رو ناراحت کنن
  • نه مهندس من نمیام. اصلا یه هفته مرخصی میخوام
  • خیلی خب. و گوشی را دوباره برداشت

گوشی را از دستش گرفتم و گفتم : اصلا چه اصراری دارین من بیام؟ کسیکه آینده تون بهش مربوطه باهاتون میاد دیگه. منو میخواین چکار؟

  • آینده من به هیچکس مربوط نیست!
  • مهندس، خواهش میکنم سخت نگیرین!منم دوست ندارم چند روز خونه م باشم ، پیش خواهرم .از تجملات خسته شدم
  • ویلای ما مثل اینجا پر زرق وبرق نیست
  • ولی افراد همون افرادن
  • منزل فرزاد از ما جداست
  • بالاخره که همدیگه رو می بینیم
  • یعنی روزی چند ساعت هم نمی تونین تحملشون کنین
  • بگید یک دقیقه،یعنی تحمل میکنم ولی از درون داغون میشم
  • خیلی خب ما هم نمی ریم . اینکه مسئله ای نیست . وگوشی را دوباره برداشت .

با عصبانیت گوشی را گرفتم و گفتم: باشه میام .ولی اگه یک کلمه،فقط یک کلمه بهم متلک بگن یا چیزی بگن که به غرورم بر بخوره ، بخدا قسم وقتی برگردیم از همون جلوی در برای همیشه باهاتون خداحافظی میکنم

چهره منصور تغییر کرد .خم شد از روی میز سیگاری برداشت و روی لبش گذاشت .با همان عصبانیت سیگار راز از روی لبش برداشتم و توی پاکت گذاشتم و گفتم : ببخشید، ولی هر چیز حدی داره !

بر و بر نگاهم کرد . دستی به موهایش کشید و بعد دستهایش را در جیبش گذاشت .اضطراب داشت. انگار از جانب آنها مطمئن نبود. خوب، چهار پنج روز دوری بهتر از دوری همیشگی بود .گوشی را از دستم گرفت .نگاهی به من کرد و شماره گرفت .به مادر نگاه کردم .بیچاره مبهوت ایستاده بود ببیند بالاخره تکلیف چیست .سلام واحوالپرسی کرد و گفت که با مدتی تاخیر به آنجا می رسند و بخاطر تاخیر عذرخواهی کرد .گوشی را گذاشت و با نگاه تندی از مقابل من رد شد .

بدون اینکه نگاهم کند گفت: مامان زود باش بریم .تو ماشین منتظرم . و راهش را کشید و رفت بالا، چمدانش را پایین آورد .صفورا اون جعبه ویولن منو بیار

  • بله آقا

منصور ویولنش را برداشت و از سالن خارج شد .مادر بالا رفت ، چمدانش را آورد وگفت: بیا بریم گیتی جان، این تا اونجا تو اخم می مونه

  • ممنون مادر جون .خوش بگذره .ببخشین! اونطور صحبت کردم که مهندس راه بیفته بیاد
  • خوب نقطه ضعفی دستت داده ها
  • ایشون لطف دارن ، من لیاقت اینهمه محبت رو ندارم
  • داری، خوبم داری،ولی راستش وابستگی شدیدش به تو داره نگرانم میکنه .اگه یک کلمه بگه تو رو میخواد بخدا به پات می افتم و لحظه ای درنگ نمی کنم .ولی خودش هم نمی دونه چی میخواد
  • این حرفها چیه من خواهر ایشونم .وا... لیاقت پرستاری شما رو هم ندارم چه برسه به اینکه...... عروس شما باشم .

پیشانی ام را بوسید و گفت : روز و شب دعا میکنم که تو عروسم بشی عزیزم. نهایت آرزومه ، ولی هیچوقت اینو شخصا ازش نمیخوام . اون پسر عاقلیه و مطمئنم درست تصمیم میگیره

صدای بوق پی در پی منصور بلند شد .معلوم بود خیلی عصبانی است .

  • خداحافظ عزیزم ، مواظب خودت باش .ببخشید بدون خداحافظی رفت ، ولی بذار بحساب علاقه ش
  • اشکالی نداره مادر، از قول من از ایشون خداحافظی کنین
  • قربون تو دختر گلم برم. الان می دونم داره خودش رو لعنت میکنه که چرا برنامه شمال رفتن ریخته

هر دو زدیم زیر خنده .مادر رفت .تا کنار در ورودی بدرقه اش کردم ، ولی بیرون نرفتم .از پشت سالن نشیمن، طوری که دیده نشوم ، به بیرون نگاه کردم .منصور مدام به در ورودی منزل نگاه میکرد بلکه من بیرون برم ، ولی کور خوانده بود. خداحافظ عشق من!

ثریا قرآن را روی سقف ماشین گرفت ومنصور دنده عقب گرفت . وقتی رفتند انگار قلبم را از من جدا کردند ، انگار روحم بود که رفت .یکباره تهی شدم ، بی وجود شدم ، بی اختیار روی اولین مبل نشستم .چطور دوری اش را یک هفته تحمل کنم؟ چطور دوام بیارم؟ کاش رفته بودم ! آخر چطور صدای آهنگهایش را نشنوم ؟ بلند شدم، به اتاقم رفتم و در پناهگاه رویاهایم اشک ریختم .وقتی فکر میکردم الناز این مدت چه لذتی میبرد. از خودم وغرورم بدم می آمد. بلند شدم، کیف و دفتر خاطراتم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .سری به اتاق منصور زدم .در را قفل کردم و روی تختش دراز کشیدم .بوی بدنش بر جا مانده بود آرامم کرد .همیشه بدنش بوی ادوکلن می داد. روبالشی اش را در آوردم و در کیفم گذاشتم . عکس روی میزش را هم برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .در پله ها به ثریا برخوردم .

  • داری می ری گیتی خانم؟
  • با اجازه تون
  • نمیشه پیش ما بمونی ؟
  • ممنونم .جواب گیسو رو چی بدم؟ فرصت خوبیه که مدتی پیشش باشم
  • آره خب، ما که غریبه ایم بهتون عادت کردیم ، وای بحال ایشون
  • شما محبت دارین .چه جاشون خالیه !
  • خودمونیم خانم .آقا دل نمی کندن .چقدر وابسته شدن بشما! خیلی عصبانی بودن
  • ایشون فقط قصد قدر دانی دارن
  • نه خانم جان، وقتی شما هم نیستین همینطورن .هی میپرسن کجاست؟ کی میاد؟ اومده؟ نیومده؟ چرا دیرکرده؟ وقتی با خانم بیرون می رین مدام غر میزنه
  • منو جای ملیحه خانم می دونه .میخواد محبتهایی رو که به ایشون نکرده در حق من بکنه
  • دختر گلم ، من یه عمره با این خونواده زندگی میکنم .آدم با خواهرش اونطور عاشقانه می رقصه؟ دلش نمیخواست یه لحظه ازت فاصله بگیره .راستش از شما چه پنهون اونشب که تو باغ بودین ، آقا از پنجره سالن غذاخوری چند دقیقه ای شما رو زیر نظر داشت .بعد هم که اومد پیشتون.آقا عاشق شما شده .اونم بدجوری
  • ای بابا ثریا خانم، ما از این شانسها نداریم. اگه اینطور بود یک کلمه می گفت .مهندس خجالتی نیست
  • حتما دلیلی برای اینکار داره
  • نمی دونم ثریا خانم .ایشاءا... که خدا هم منو خوشبخت کنه هم اونو
  • ایشاءا...!راستش آرزوم بود عروس خودم بشی . ولی وقتی پای آقا در میونه ما رومون نمیشه پا پیش بذاریم.شما لیاقتت بیش از ماست .درسته پسر من هم تحصیل کرده است و ایشاءا... آینده خوبی در انتظارشه .اما خب این مال و ثروت و این ابهت رو نداریم
  • این حرفها چیه ثریا خانم؟ شما ومادرجون برام هیچ فرقی ندارین تا قسمت چی باشه .کاری ندارین؟
  • نه، قربونت برم
  • خدانگهدار

از محبوبه و صفورا هم خداحافظی کردم وراهی منزل شدم ولی انگار جنازه ام بود که به خانه رسید

************************

·        سلام!این چه قیافه ایه گیتی؟ مگه قُُلت مرده که انقدر غصه داری.........اِاِ، داری گریه میکنی؟ خجالت بکش ! حیا کن! خب می رفتی ! گور بابای الناز والمیرا چرا دو دستی تقدیم اونا کردیش؟

·        چون مال اوناس .چطور یه هفته دوام بیارم؟

·        حالا چی شد که گذاشت بمونی؟

·        نمی دونی چقدر اصرار کرد میخواست برنامه رو به هم بزنه اما با اصرار من کوتاه آمد .آخه بهش گفتم اگه حرف درشت بارم کنن برای همیشه با شما خداحافظی میکنم .ولی باهام قهر کرد .ازم خداحافظی نکرد.

·        اون خودش الان ناراحت تر از توئه .خیلی دلم میخواد ببینمش قیافه اش چه شکلیه که تو را مجنون کرده .صداش که از پشت تلفن خیلی گیرا بود. مونده قیافه ش

بدون اینکه نگاهش کنم و همانطور که سرم را به مبل تکیه داده بودم ، از داخل کیفم عکسش را بیرون آوردم و جلویش گرفتم .گیسو قاب عکس را از من گرفت .کمی به عکس خیره شد، کمی به من نگاه کرد و بعد گفت : عجب تیپ و قیافه ای داره .بخدا حق داری گیتی، بذار برم یه سطل بیارم که پر توش گریه کنی، چه جذبه ای داره!

  • همین جذبه اش منو کشته
  • آخ که پدر عاشقی بسوزه .می دونی گیتی نمیخوام تو دلت رو خالی کنم ولی اگه تو رو میخواست یک کلمه می گفت دوستت دارم، می خوامت، اگه اون ازدواج کنه ضربه بزرگی بهت وارد میشه. خودت رو بکش کنار. می دونم سخته ، ولی سعی کن فراموشش کنی.ببین فقط برای چند روز که رفته مسافرت رنگ و رو و حال و احوالت اینه ، وای بحال اینکه زن بگیره
  • فکر میکنی تا حالا سعی نکردم ؟ فکر میکنی نخواستم؟ نمی تونم! هر چی سعی کردم دوستش نداشته باشم ، بدتر عاشقش شدم . این رو بالشی رو می بینی؟ مال اونه. بوی تنش آرومم میکنه .فکر کردی دیوونه م ؟نه، دیوونه نیستم. ولی تا این حد دوستش دارم .بخدا نه پولش رو میخوام ، نه قصرش رو، نه ماشینهاش رو، نه شرکت و کارخونه ش رو، خودش رو میخوام . وجودش رو دوست دارم .این دفتر رو می بینی ؟ خاطرات هر روزیه که با او دارم .اینها رو می نویسم که اگه روزی با کس دیگه ای ازدواج کرد، این نوشته ها زندگی کنم و اگه مردم تو این خاطرات رو بهش بدی . دلم میخواد اقلا بدونه یه نفر تو این دنیا بوده که بخاطر خودش دوستش داشته ، اونو می پرستیده .یه نفر بجز مادرش .خیلی ها آرزوی منو دارن و من آرزوی منصور رو. ای کاش نرفته بودم خونه اونا که اینطوری بیمارش بشم
  • پاشو خجالت بکش گیتی، چقدر ضعیفی تو ! بنظر من اگه تا یه مدت کوتاه دیگه عشقش رو ابراز نکرد از اون خونه بیا بیرون
  • آره همین تصمیم رو دارم .بگذار اول تو رو استخدام کنه بعد . کسی چه می دونه شاید از تو خوشش اومد.
  • فکر کردی عشق خواهرم رو به همسری می پذیرم؟
  • چه اشکالی داره؟ من راضیم ، من و تو یه وجودیم ، پس چه مال تو باشه چه مال من، فرقی نمیکنه
  • پاشو انقدر چرت وپرت نگو .اون داره الات با الناز خانم عشق و کیف میکنه ، تو نشستی اینجا غمبرک زدی و اشک می ریزی .نشستی رو بالشی شو بو میکنی .ای خاک بر سرت کنن!
  • آره،ایشاءا.... خاک بر سرم کنن .اگه بهش نرسم یا الناز رو کنارش ببینم ، اون روز فکر نمیکنم طاقت بیارم .چون قلبم فقط به عشق اون می تپه گیسو می دونی با هر ضربه ش چه میگه؟
  • چی میگه؟
  • میگه منصور! منصور! دوستت دارم !
  • ای که مرده شور اون قلب پاره پاره ات رو ببره . با همین دستهام خفه ش میکنم .جا خواستیم جانشین نخواستیم .

**************************

دو روزی به شیراز رفتیم تا پدر را ملاقات کنیم .دلم برایش یک ذره شده بود. وقتی وارد اتاقش شدیم روی تختش نشسته بود و به عکس خانوادگی مان خیره شده بود

·        سلام بابا!

نگاهی به ما کرد . در آغوشش فرو رفتیم .موهای ما را نوازش کرد وگفت: سلام دخترهای قشنگم، دیگه این پیرمرد مریض رو فراموش کردین؟

اشکهایمان را پاک کردیم و گفتیم : این چه حرفیه بابا؟ مگه میشه پاره تنمون رو فراموش کنیم .ما جز شما کسی رو نداریم

·        پس چرا دو ماهه به من سری نزدی؟ گیسو اومد ولی تو نیومدی

·        آخه من کار پیدا کردم، مرخصی نداشتم ولی گیسو بیکاره

·        آره،گیسو گفت .راضی هستی؟

·        یه کار مربوط به رشته تحصیلی مه . برای روانکاوی از خانم بیماری استخدام شدم که حالا خوب خوبه . راضیم ، شکر.

·        آفرین دخترم .پس منو هم مداوا کن

·        انشاءا... دو سه ماه دیگه میاییم شما رو هم می بریم تهران .بذارین کمی جا بیفتیم ، شما هم بهتر بشید .بعد .

·        باشه عزیزم .خب چه خبرها؟

از صبح تا غروب پیش پدر بودیم .شب هم به منزل دایی ناتنی ام رفتیم که قربون همان ناتنیها.دوشب آنجا بودیم و به تهران برگشتیم .ولی برگشتن همان و یک سرمای حسابی خوردن همان. بقدری حالم بد بود که در بستر افتادم .شایدم تب عشق بود و از دوری منصور به این روز افتاده بودم .دل تو دلم نبود. بیقرار بودم .خیلی دردناک است که کسی عزیزش را دست گرگ بسپارد .مثل آدمهای افسرده یا در بسترم دراز می کشیدم یا همانجا روی تخت می نشستم وکز میکردم و یا عکس منصور را بر میداشتم و به آن خیره میشدم . گیسو مرتب به من غر میزد و سرزنشم میکرد .حق داشت . او تا بحال دلباخته کسی نشده بود .سر به سرم می گذاشت ووقتی به عکس منصور چشم می دوختم یا رو بالشی اش را بو میکردم می گفت: بهش نزدیک نشو می گیره ها . شب دوم بیماریم ثریا تماس گرفت و خبر داد که از مسافرت برگشته اند .بی نهایت خوشحال شدم .خانم متین گوشی را گرفت و صحبت کرد:

  • سلام عزیزم!
  • سلام مادرجون ، رسیدن بخیر و سرف پشت سرفه
  • چه صدایی داری مادر .عجب سرمایی خوردی. چه بلایی سر خودت آوردی؟
  • از غصه دوری شما ضعیف شدم . به این روز افتادم
  • قربونت برم ، بخدا دلم یه ذره شده .الان میگم مرتضی بیاد بیارتت
  • نه مادر، حالم خوب نیست ازم می گیرین .تب دارم
  • خب بگیرم عزیزم، یه غمخوار مهربون دارم مثل تو
  • ممنونم،خب ، خوش گذشت؟
  • چه خوشی مادر؟ تو که نباشی گم کرده داریم.منصور که مثل افسرده ها یا سیگار می کشید ، یا تو اتاقش دراز می کشید ، خیلی که حوصله داشت لب دریا می رفت و آنجا فکر میکرد .اتفاق زیاد با خونواده فرزاد ارتباط نداتشیم .وقتی می دیدن منصور بی حوصله س زیاد نمی اومدن.خانم فرزاد به من گفت این گیتی خانم شما رو جادو کرده .منصور هم گفت آره با محبتشون جادومون کرده
  • خیلی ممنونم .محبت دیدم که محبت کردم .مهندس چطورن؟ وسرفه
  • خوبه اینجا نشسته سلام می رسونه
  • لابد مثل خداحافظی!
  • مثلا باهات قهره عزیزم
  • بهشون بگید ما قهرشون رو هم به جون میخریم .خیلی سلام برسونین
  • ای قربون تو!منصور، گیتی میگه ما قهرشون رو هم به جون می خریم سلام می رسونه
  • پشت چشم نازک میکنه.گیتی جان. یه خرده نه،خیلی لوس شده

از شدت خنده به سرفه افتادم

  • اُه اُه چه سینه ای داری! میگم منصور بیاد ببردت دکتر مادر.

شنیدم که منصور گفت: مگه بیماریش خیلی شدیده ؟

  • آره ، بچه م نمیتونه حرف بزنه بس که سرف میکنه
  • میخواین ببریمش دکتر؟
  • لازم نکرده ، تو چشم نازک کن .میگم فرهان ببرتش . وغش غش زد زیر خنده .من هم همراهی اش کردم
  • خارج از شوخی ! مادر بیا ببردت دکتری؟ بیمارستانی؟
  • نه مادر دکتررفتم ، دوره داره دیگه.ممنونم
  • خب، کاری نداری عزیزم؟ حال نداری زیاد مزاحمت نمی شم
  • نه ، لطف کردین .خوشحال شدم بسلامت  برگشتین ، ولی دو سه روزی فکر نمیکنم بتونم بیام ببخشین
  • اینم از شانس منصوره .عیب نداره عزیزم، راحت باش .گوشی رو بده به گیسو خانم حالی ازشون بپرسم
  • بله، گوشی خدمتتون .خدانگهدار!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 9:11 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود