موضوع این بود که به آرزوهایم نرسیدم. کدام احمقی است که به آرزوهایش رسیده باشد؟ منتها جدای از حماقتم، مانع بزرگتری بر سر راه بود. آرزوهایم دست نیافتنی بودند. به صورت ماهوی. یعنی از اساس نمیشد تحقق پیدا کنند. شاید مربوط به اختلالات ژنتیکی باشد. به هر حال وقتی بخواهی که اسب تکشاخ باشی، یعنی منظورم این است که وقتی آرزویت این باشد که اسب تکشاخ باشی، خوب بدیهی است که به آن نمیرسی. حتا اگر تمام عمرت را دنبال رسیدن به آن آرزو سگدو بزنی باز هم بهش نمیرسی. هی تو بدو و اسب تکشاخ بدو، تو بدو و اسبتک شاخ بدو، بدو، بدو، پیتکو، پیتکو، پیتکو... باد میزند توی یالهایش و چهارنعل میتازد و لابد تو را تحقیر میکند. صدای پایش از تو دور میشود و دیگر هیچ چیز از آن نمیشنوی. مست و مغرور از تو دور میشود و چیزی که برای تو باقی میماند فشار قفسهی سینه است و سوزش اسید لاکتیک درون عضلات. لغزش دانههای درشت عرق است روی شقیقهها، فشار اعصاب ناشی از سنگینی بار شکست مفتضحانه و یأس. صدای سمهایش شبیه زنگ اخباری زنگ زده میشود، شبیه بال زدن حشرات. بعد مینشینی روی زمین، عین دختربچههای ننر شانزده ساله میزنی زیر گریه. زار میزنی، زار میزنی و چون کسی نیست که به تو ترحم کند، جیغهایت را بلندتر میکشی، جیغهایت را هیستریک میکنی، آنقدر فجیع جیغ میکشی و زار میزنی تا جر بخوری. صداهه وز وزی آزار دهنده میشود پشت پستوی خاک خوردهی ذهنت. دیگر حتا صداهه را نمیشنوی، تنها تصوری است آزاردهنده از صدایی که انگار هیچوقت وجود نداشته است.
***
در نیمهراه این زندگی مرده، هنگامی که خود را در جنگلی خمود، ورشکسته یافتم و دریافتم که تا پایان عمر قرار است کارمندی حقوقبگیر یا حقوقبده یا حقوقبخور باقی بمانم دانستم که سالها پیش، شاید سالها پیش از آنکه قدم به این دنیای نکبت بگذارم، پدیدهای بر سرم نازل شدهاست. پدیدهای مانند عذاب قوم عاد. دانستگی ناشی از خستگی و ورشکستگیام منجر شد به گسستگیام از زندگی و روی آوردنم به هرزگی و منگی و یکدندگی. در طبّ پسا سنتی معاصر به آن میگویند گسست ناشی از اختلال در تخلیهی تخیلات مختلط. مهم نیست؛ من هم وقتی برایم توضیح دادند نفهمیدم که چیست. تنها چیزی که از آن توضیحات در یادم ماند منفی یک بودن مجذور یک عدد بود، که در آن زمان به نظرم انگشتش را به سمت من گرفته بود و داشت کر کر میخندید.
نشت شته ناشی از فشار شدید در شقیقهها، یکی از نشانههای مشهود این پدیدهی تشتت شعائر است. اولین بار که این وضعیت پیش آمد به نزدیکترین سوپرمارکت موجود مراجعه کردم و یک حلقه چسب کارتن جنس خوب خریدم. تمام روز مشغول باندپیچی شقیقههایم بودم، طوری که تمام منافذ موجودش را بپوشانم. نه اینکه فکر کنید خیلی به شتههای ناشی توی کلهام علاقمند هستم، خیر؛ چیزی که اذیتم میکند شنیدن صدای فیش فیششان بیرون از محفظهی جمجمهام است. بگذارید احساسم را بهتر بیان کنم. شاشیدن مرا نارحت نمیکند، اما هنگامی که قرار باشد جلوی دیدگان دیگران بشاشم، این مرا نارحت میکند. جریان شتهها هم یک چیزی است مثل این.
اما فشار شقیقههایم افزایش یافت. شتهها تخمگذاری کرده بودند و الان تعدادشان با نرخ تصاعد هندسی -منظورم تابع نمایی با پایهی دو است- افزایش مییافت. آنقدر زیاد شدند که وزن شتههای توی کلهام روی گردنم فشار میآورد. وقتی میخواستم کلهام را تکان بدهم، از کلهام عین مشکی که تا نیمه آب شده باشد صدای شلپ شلوپشان را میشنیدم. وضعیت آنقدر بد شد که سر آخر از لابهلای لایههای مویی چسب نواری دور شقیقههایام بیرون آمدند. اول یکی یکی و خیلی کند، ولی طولی نکشید که شتهها عین فوران قطرات آب از شلنگ پرفشاری که سوراخ شده باشد، از شقیقههایم بیرون ریختند. خروج شتهها از شقیقههای من، واقعا دردناک بود. البته منظورم خود خروجشان نیست. یعنی خروج شتهها هیچ دردی ندارد؛ راستش را بخواهید حتا باید گفت در ناخودآگاه ذهن بیمارم، احساس خوشایندی هم از جریان خروجشان داشتم. اما تصورش را بکنید چه وضعیت مضحکی پیدا کرده بودم. توی خیابان، مردم و کسبه و بازاریان و علما و روحانیون شهرمان، همگی فوج فوج میآمدند مرا تماشا کنند و به من بخندند. شده بودم دستمایهی عدهای فرصتطلب که معمولا هم در اطراف عدهای فلکزده پیدا میشوند. از شتههای توی کلهام متنفر شده بودم. شتههایی که مرا تبدیل کرده بودند به دلقکی احمق، یا ناقصالخلقهای عجیب. شتهها توی کلهام زاد و ولد میکردند و هر روز تعدادشان دو برابر میشد. وقتی راه میرفتم دور کلهام عمامهای معلق از شتهها، مثل عمامهی زحل تاب میخورد. یک بار برای اینکه از دستشان راحت شوم کلهام را کردم توی حوض آب وسط خانهمان. میخواستم آب برود توی کلهام و لانهی شتهها را خراب کند. زیر آب چشمهایم را باز کردم و شروع کردم به تماشای شنای ماهی قرمزهای توی حوض. خدا میداند چه مدت محو تماشای ماهیها بودم. خدا میداند چند وقت کلهام را زیر آب نگه داشته بودم. به هر حال لانهی شتهها هیچ طورش نشد. (بعدها خواندم که نبایست وقتی میرفتم زیرآب چشمهایم را باز میکردم و در واقع اشکال کارم در همان خیره شدن به شنای ماهیهای قرمز بوده است.) وقتی مینشستم، کلونی شتهها محصولات جدیدشان را به سمت سوراخهای شقیقههایم ارسال میکردند و من در مقابل کارتن کارتن، حشرهکش و سم بود که میخریدم و درست همانطور که دختران نوجوان و سبک، ربع ساعت به ربع ساعت، آدامسهای دهنشان را عوض میکنند، من حوالی کلهی بیچارهی سوراخ شدهام اسپری حشرهکش خالی میکردم. نشان به آن نشان که من آسم و تنگی نفس ناشی از استنشاق هوای آلوده به مواد سمی و آلاینده گرفتم ولی شتهها به علت پیشرفت بیولوژیکی منتج از سازگاری با محیط، چاقتر و سرحالتر شدند. وقتی که میخوابیدم شتهها نسلشان را زیاد میکردند. این را حتا توی خواب هم احساس میکردم. هیچ وقت، هیچ لحظهای از شبانه روز، زنگ صدای وز وزمانندشان مرا رها نمیکرد. صدا دقیقا وز وز نبود البته. صدای مخصوص شتهها بود که لغت دیگری برای بیانش به ذهنم نمیرسد. برای خلاصی از این وضعیت سوراخبندان زیادی را اجیر کردم تا سوراخهای شقیقهام را پر کنند؛ به انواع مصالح درزبند متوسل شدم؛ چوبپنبه، پنبه، بتن مسلح پیشتنیده، صفحات هشت میلیمتری فولاد دوهزار و چهارصد، صفحات ژئوتکستایل آببند شده با استفاده از تکنولوژی هستهای و در ابعاد نانو بخشی از اقداماتی بود که به جهت انسداد منافذ شقیقههایم در مقابل هجوم جریان سیال شتههای کلهام انجام دادم. همانطور که از لحن بیانم مشخص است، اگرچه هر یک از این اقدامات هر کدام به طور موقت، مدتی فوران شتهها را متوقف میکرد لیکن، هیچ کدام نتوانست تا مانعی دایمی در مسیر خروج شتهها ایجاد کند.
***
: «سلامتی عبارت است از رفاه کامل جسمانی، روانی و اجتماعی و تنها به معنای معلول یا بیمار نبودن نیست!»
انگشتان دو دستم را روی سینه قفل کرده بودم و چشمهایم بسته بود. روی کاناپه، راحت دراز کشیده بودم و گوش میکردم.
: «به این معنی پس شما قطعا سالم نیستید.»
راست میگفت، به هر حال من قطعا با این تعریف سالم نبودم.
: «اما اصلا جای نگرانی نیست؛ چون با این تعریف، فقط ده درصد مردم هستند که سالماند!!»
قبلا هم احساس کرده بودم که همهی کسانی را که میبینم، مریضاند. مطلب جدیدی نگفته بود.
: «با این وجود در مورد شما یک موضوع به خصوصی وجود دارد...»
صدایش هیچ لحنی نداشت؛ مرا یاد یکی از معلمهای دوران دبیرستانم میانداخت. وقتی شروع میکرد به جزوه گفتن، لحن صدایش از بین میرفت. درست میشد مثل گویندههای اخبار رادیو. یادش به خیر، مردک تا اواسط ترم فقط همان فصل اول را درس داده بود...
: «و آن هم ماجرای شتههاست.»
حالا من چشمهایم را باز کرده بودم. زیرچشمی نگاهی بهش انداختم. به صورت گوشتالو و قاب درشت و زمخت عینکش. ابروهای پر پشت و چشمهایش از پشت آن عدسیهای محدب و مقعر، قدری هراسانگیز به نظر میآمد. با نگاه کنجکاوانهام او را وادار کردم تا بیشتر توضیح دهد:
«میدانید رفیق، فیالواقع من در پروندهی بیمارانم موارد عدیدهای مانند مورد شما دارم. گزارشات متعدد از شنیده شدن صدای وز وز حشرات، وول خوردن پشه در مغز، کرم گذاشتن بدن، خروج ناگهانی تعداد متنابهی خرمگس از گوش، حتا تبدیل شدن به خود خرمگس! متوجه منظورم میشوید؟»
متوجه منظورش نشده بودم با این وجود سرم را به نشانهی تایید تکان دادم تا رشتهی کلامش پاره نشود. انگار مایوس شده باشد کلهی نیمهکچلش را تکان داد و پوفی کشید. بعد گفت:
«در واقع مورد شما به طرز تعجبآوری غیرعادی است.»
فنجان قهوهاش را سر کشید و گذاشتش روی میز گندهی چوبی درست کنار زیرسیگاری. بوی قهوه با بوی دود سیگار قاطی شده بود. احساس میکردم مغزم تخمیر شده است. زیر لب با صدای بم و فالگیرانهاش زمزمه کرد:
«البته هیچ موردی نیست که خاص و تعجبآور نباشد.»
و بعد، یک لبخند شیطانی روی صورتش افتاد. از این ادا و اطوارهایش احساس ناخوشایندی به من دست میداد. موهای تنک و جو گندمیاش، رشتههای آویزان بیقیافهای را حول نیمقابلمهی تاس کلهاش درست کرده بودند. راستش به نظرم خودش هم در تعریف سلامتی نمیگنجید.
: «شما اولین موردی نیستید که با این بیماری روبرو شدهاید و ... از این جهت جای نگرانی نیست. در واقع اغلب زامبیها به نوعی از انواع این بیماری مبتلا هستند.»
پرسیدم:
«اسم بیماری من چیست؟»
: «سیل پشه در حبشه!»
این را گفت و ناگهان قاه قاه زد زیر خنده. اخمهایم را در هم کشیدم و در دلم هر چه فحش بلد بودم نثارش کردم. بعد ناگهان خندهاش درست همانطور که شروع شده بود، متوقف شد. در حالی که همان قیافهی جدی و تا حدودی پرخاشگر قبلیاش را بازیافته بود ادامه داد:
«اصلا هم موضوع خندهداری نیست؛ این دقیقا نام بیماری شماست. اسم علمیاش "آنوفلوفوبیا" است که اصطلاحا همان "سیل پشه در حبشه" نامیده میشود.»
مردک دلقک با آن سبیل احمقانه و ریش پرفسوریاش...
: «این نام ریشهی اساطیری دارد. اگر درست در خاطرم مانده باشد یکی از بلایایی است که خداوند بر سر فرعون و اعوان و انصارش فرستاد تا ایمان بیاورند. در واقع قضیه مربوط به هجوم دستهی متنابهی از ملخها یا یک جور حشره مانند آن بود به مصر؛ ولی خوب از لحاظ قواعد زبانی و راحتی بیان، این نام به این بیماری اطلاق میشود؛ منظورم همان "سیل پشه در حبشه" است.»
سرم را خاراندم. در واقع کاملا گیج شده بودم. پرسیدم:
«یعنی بیماری من ریشهی اساطیری دارد؟»
: «البته. صد البته که اینچنین است دوست من و باید به شما بگویم که تجربهی چندین سال زحمت و پژوهش آکادمیک من، تجربهی سالهای متمادی تدریس دانشگاهی من و همینطور مدالهای متعدد و الواح تقدیر و تشکری که تقریبا هر ماه موفق به کسب آنها شدهام همگی در خدمت شما و بیماری شما است...»
مکث کوتاهی کرد - اساسا منظورش از بیان عبارات اخیر چه بود؟- پرسیدم:
«و... آیا درمانی هم برایش متصور است؟»
: «دوست عزیز، شما به خداوند قادر و متعال اعتقاد دارید؟»
سوال احمقانهای بود. پاسخی ندادم و در عوض به چشمانش خیره شدم. او هم که انگار دقیقا منتظر همین پاسخ بود گفت:
«احسنت! درمان واقعی شما در ایمان به خداوند است.»
و بعد انگار که اصلا متوجه حضور من در اتاق نباشد، سرش را پایین انداخت و شروع کرد به پر کردن دفترچهی بیمهی خدمات درمانی من و در همان حال زیر لب ادامه داد:
«و البته، این بندهی حقیر هم هر چه در توان داشته باشم در راه درمان شما بسیج خواهم کرد و امیدوارم که...»
دفترچه را به طرف من دراز کرد و ادامه داد:
«هر چه زودتر بتوانیم از عهدهی این مشکل بر بیاییم. من و شما به کمک هم.»
بعدش چشمکی به من زد و دوباره همان لبخند شیطانی. تنها معنایی که به ذهنم متبادر شد این بود که مردک به من نظر دارد.
از پشت میز بلند شد و دستش را به طرف من دراز کرد، یعنی میبایست زحمت را کم کنم. با بیمیلی از روی کاناپه بلند شدم و با او دست دادم. اما راستش ابدا احساس نمیکردم که مشکلم حل شده باشد. پرسیدم:
«یعنی واقعا موضوع همان "سیل پشه در حبشه" است؟»
در حالی که دستم را به گرمی میفشرد و چند بار محکم آن را تکان میداد تاکید کرد:
«یقینا همان است. شک نکنید.»
:«ولی آخر... میدانید، اینها شته هستند. متوجه منظورم میشوید؟»
سرش را به نشانهی تایید تکان داد تا رشتهی کلامم پاره نشود. ادامه دادم:
«یعنی منظورم این است که حتما تفاوتهایی بین شته و پشه وجود دارد؛ اینطور نیست؟»
: «هیچ تفاوت عمدهای وجود ندارد؛ در واقع تفاوتهایی وجود دارد اما ابدا لازم نیست نگران تفاوتها باشید. باید به شباهتها فکر کنید. تفاهمها را به جای تفاوتها بگذارید.»
من همچنان احساس خریداری را داشتم که فروشنده، جنس تقلبی به او فروخته باشد. اصرار کردم:
«ممکن است برایم بگویید چه تفاوتی وجود دارد؟»
همینطور که با دست مرا به سمت در خروجی بدرقه میکرد پاسخ داد:
«حشرات دنیای شگفتانگیزی دارند دوست من. مخصوصا شتهها و پشهها...»
بعد در حالی که من بیرون ِ درِ اتاقش بودم و خودش آن سوی در، داخل اتاق، ادامه داد:
«شتهها درست عین پشهها هستند؛ منتها روی گیاهان، نباتات و... درختان عمل میکنند.»
و بعد با عجله در را بست. صدای قاهقاه ِ خندیدنش را از پشت در شنیدم.
***
افسوس! هنگامی که از فلسفه، حقوق، طب -و تو نیز ای ریاضیات ملالآور!- همگی مایوس و ناامید شدم، کار دیگری برایم نماند جز آنکه به جادو روی بیاورم. بدین ترتیب آخرین سکههای عرقریزی من بینوا به جهت اجیر کردن رمال و جنگیر مصرف شد. سه نفر از خبرهترین افراد در امور ماورایی و جادویی و نیز رفع تزاحم موجودات مزاحم از قبیل جن و ارواح خبیثه و نفرینهای لایتغیر! کشیش، خاخام و خود شخص ملا. البته اینکه چطوری توانستم این سه تا را پیدا کنم و نیز اینکه چطور این سه تن که درست عین اطبا، هیچ کدامشان حرف دیگری را قبول نداشت بر سر یک میز نشستند و قرار شد مشکل مرا حل کنند، داستان مفصلی دارد که در این مقال نمیگنجد.
اما هر طور که بود، اشخاص مذکور را به جهت دفع هر نوع موجود موذی و مرموزی که در کالبد پوسیده و بوگندوی من بینوا نفوذ کرده و به اصطلاح منجر به تسخیرشدگیام شدهاست اجیر کردم. آزمایشات عجیب و غریبی از من گرفته شد. آزمایش ادرار، خون، آب دهان و هر نوع آب دیگری که ممکن بود از بدنم خارج شود! قسمتی از موهایم را هم کز دادند و بررسی کردند. یک هفته روی من و شتهها مطالعه میکردند. آخر سر هر کدامشان چیزی تشخیص داده بودند. من از مکالمات پیچیده و فنی و پر سر و صدای آنها با یکدیگر چیز زیادی سر در نمیآوردم. خاخام تشخیص داده بود که روح یک نفر خودکشی کرده در من حلول کرده است. معتقد بود تحت تسخیر یک "دبوک" هستم که امری ناتمام دارد و مرا برای اتمام امورش تسخیر کرده است. میگفت مشکل به خاطر یک آدم زنده در کالبدم رسوخ کردهاست. کشیش میگفت ارواح خبیثه در من حلول کردهاند و من دچار عقوبت گناه یأس و نومیدی شدهام. اما شخص ملا تاکید داشت که آن موجودی که مرا تسخیر کردهاست انسان نیست بلکه "جن" است. چیزی است مثل بز؛ شاخدار و سمدار. صادقانه باید گفت من کاملا جوگیر شده و ترسیده بودم. به همین دلیل حاضر بودم هر کاری انجام بدهم که از شر این موجود لعنتی خلاص شوم. روشهایی که به من توصیه کردند بسیار طاقتفرسا و طولانی بود. چهل روز روزه، ده روز سکوت و از این دست. اما تمام این کارها بر آن موجود سرسخت کارگر نمیافتاد. این شد که دوباره مجبور شدند با همدیگر جلسه تشکیل دهند. سرانجام آخرین راه حلشان را به من پیشنهاد کردند. آنها گفتند تنها راه حل باقی مانده برای رفع مشکل من "جنگیری" است. یعنی باید حضورا جن مرا در میآوردند. من البته تا سرحد مرگ ترسیده بودم، لیکن به انجام این کار رضا دادم.
موعد جن گیری مقرر شد. قرار ما برای یک نیمهشب زمستانی بود؛ وقتی که قرص ماه کامل باشد. وقتی همه چیز مهیا شد، شولایی به من پوشانیدند. آنها گفتند که مرا به مکانی سری میبرند که نباید از موضع آن آگاه باشم. به همین دلیل ابتدا چشمهایم را بستند، لیکن کشیش گفت که من تقلب میکنم و از زیر چشمبندم میتوانم مسیر را ببینم. در نتیجه دوباره مدتی با هم شور کردند و تصمیم گرفتند چشمهایم را در بیاورند و در شیشهی الکل بگذارند، روی شیشه هم پارچهای سیاه بیاندازند تا مطمئن شوند که من چیزی نمیبینم و مکان سّری لو نمیرود. به همین روال عمل کردند. بعد مرا در سرمای نیمهشب سوار درشکه کردند. در طی مسیر هیچ صدایی از هیچکدامشان در نمیآمد. تنها صدایی که میآمد صدای پیتکو پیتکوی اسب درشکه بود و صدای وز وز شتههای جمجمهام.
***
پرده میافتد. ما در کنج بالای اتاق، جایی که ستون و سقف به هم میرسند معلق هستیم و داریم تاب میخوریم. روشنایی اتاق به واسطهی تعدادی شمع است و اگر نه فضا مطلقا تاریک بود. شمعها روی گوشههای ستارهی پنجپری هستند که با گچ سفید روی کف اتاق ترسیم شده است. در مرکز این ستاره، یک صندلی چوبی قرار دارد و روی صندلی شخصی که به نظر بیمار یا دیوانه میرسد نشستهاست. دستها و پاهای این شخص را به پایههای صندلی بستهاند و خود صندلی به طریقی به کف اتاق محکم شده است. ما صورت شخص را نمیبینیم (شخص پشت به ما نشستهاست)؛ اما از پشت سر، او هیبتی است انساننما که شاخ و برگ دارد. (تقریبا مثل سربازان تکاوری که کلاهخود و لباس خود را با شاخ و برگ درختانی که به خود وصل میکنند، استتار کردهاند.) در اطراف سر درختمانند شخص، هالهای غبار مانند دیده میشود. دیگر چیز بیشتری دربارهی شخص درختمانند نمیبینیم. اتاق هیچ پنجره یا منفذی ندارد. تنها ورودی و خروجیای که میتوانیم ببینیم یک درگاه است که درست روبروی صندلی قرار دارد. سه نفر دیگر، جلوی شخص، بین شخص و درگاه، تقریبا روی یک خط افقی ایستادهاند. این سه نفر خیلی بیحرکت و مرده ایستادهاند. درست انگار مجسمه هستند. این سه نفر رو به ما هستند و ما میتوانیم چهرههایشان را ببینیم. به ترتیب از راست به چپ (راست به چپ ما!) یک پیرمرد ریشدار است که لباس خاخامهای یهودی پوشیده (با کلاه قیفی دراز و سیاه که مشخصهی این لباس است)، یک مرد میانسال بدون ریش که لباس کشیشها را دارد (با یقهی سفید مشخصهی این لباس) و در انتهای این صف یک ملای چاق، با یک قبضه محاسن ، عمامه و قبا. چهرههای این سه نفر در حالتی مسخره متوقف شدهاست. نیش هر سهتایشان تا منتها الیه درجه باز است (دندانها دیده میشود)، پلکها گشوده است –انگار که دارند فیلم سینمایی جذابی نگاه میکنند- و دست هر کدام، در وضعیتی نامعقول قرار دارد. ترکیبی که این سه نفر در این فضا ساختهاند این حس را القا میکند که سه تا مانکن توی ویترین یک لباسفروشی هستند. مدتی که میگذرد، انگار دکمهی پلی ویدیو را زده باشیم، همه چیز جان میگیرد. رفتار این سه نفر بلافاصله بعد از جان گرفتن، مثل کسانی است که عضو گروه کر هستند و درست چند ثانیه پیش از اجرای برنامه به سالن رسیدهاند. کشیش، خاخام و ملا، هر کدام با عجله و سرسری، فورا لباس خود را مرتب میکند (رفتارشان مثل مردههای متحرک است). خاخام کتاب جیبیاش را در دست راست و بوق مخصوص قرمز رنگش را در دست چپ گرفته است (بوق شبیه بوقهای مخصوص تشویق تیمهای فوتبال است). کشیش کتابش را در دست راست و یک عطردان بلوری کوچک در دست چپ دارد. ملا هم کتابی در دست راستش است و دست چپش تسبیحی است که دارد با آن ذکر میگوید. سه نفر با چشم و ابرو به همدیگر اشاراتی میکنند که ما معنای آن را نمیدانیم. بعد خاخام با صدایی نه بلند، نه آهسته (طوری که ما میشنویم) میگوید:
- یک وَ دو وَ سه!
بعد دو دستش را به هم میکوبد و سپس دستها را به طرفین باز میکند. (سر خاخام پایین است و دستهایش باز است انگار به صلیب کشیده شده باشد.) نور فضا کم و زیاد میشود (رقص نور مانند رقص نور دیسکو است). دو نفر دیگر به سرعت و همزمان با صدای دست زدن خاخام، به دو طرف صندلی میروند (صندلی را محاصره میکنند)، طوری که صندلی در مرکز مثلث حاصل از این سه نفر قرار میگیرد. بعد، این دو نفر هم همان حالتی را میگیرند که خاخام گرفته است. مدتی سکوت میشود و نور فضا به کمترین مقدار خود میرسد. بعد صدایی پخش میشود که سکوت را میشکند. لحن صدا کاملا اپرایی و مذهبی است.
: آن کس که به آن قادر متعال پناه برده است، در سایهی مراقبتش خواهد بود...
(این عبارت چندین بار با لحنی سنگینتر و صدایی محوتر تکرار میشود)
در حین این تکرارها، خاخام که درست روبروی ماست، به آرامی سرش را بالا میآورد، طوری که صورتش رو به سقف قرار بگیرد. حالا نور روی صورت خاخام میریزد. موسیقی پخش میشود. موسیقی ملایم مخصوص سماع. خاخام به آهستگی یک پایاش را بالا میگیرد و به حالت باله، روی نوک پنجهی پایش میایستد. بوق قرمز را به دم دهانش میگذارد و محکم میدمد. همزمان شروع میکند روی پنجهی پایی که روی زمین است چرخیدن. چرخشهایش آهسته و با کمال ظرافت است، طوری که با هر چرخ، دالبرهای ردای خاخام مانند نیلوفرهای آبی، حول کمرش باز میشوند. (چند چرخ به همین شکل میزند و در هر چرخ یک بار در بوق میدمد.) حالا موسیقی به آرامی تند میشود. تندتر و تندتر، همگام با موسیقی، نور اتاق هم روشن و خاموش میشود و چرخهای خاخام سریعتر میشود. سریعتر، سریعتر و باز هم سریعتر. آنقدر سریع میشود که میشود مثل فرفره. بعد خاخام خیلی ناگهانی روی یک پا مینشیند و پای دیگرش را کاملا کشیده به جلو دراز میکند. موسیقی قطع میشود. همان لحظه فریاد میزند:
-آها!
(فریاد شوکآور و بسیار ناگهانی زده میشود!)
خاخام نیشخندی میزند و چهرهاش شبیه کسی است که برگ برندهای در دست دارد. چند ثانیه سکوت حاکم میشود. بعد، چهرهی خاخام کاملا تغییر میکند. طوری که دیگر برگ برنده در دست ندارد! به طور محسوس افسرده میشود و توی ذوقش میخورد.
خاخام به طور ناگهانی پایش را عوض میکند (پایی که دراز بود را به زیر میبرد و پایی که روی آن نشسته بود را کاملا به جلو دراز میکند. دست مخالف را به سینه میچسباند و دست دیگر را به سمت خارج دراز میکند). همزمان مانند دفعهی قبل، ناگهانی و شوکآور فریاد میزند:
-آها!
ویک بار دیگر چهرهی مرد صاحب کارت برنده را به خود میگیرد. چند ثانیه میگذرد و دوباره توی ذوقش میخورد و لب و لوچهاش آویزان میشود. حالا موسیقی شروع میشود. خاخام شروع میکند به رقص لزگی. به سرعت پاها را عوض میکند و دستها را باز و بسته میکند. همچنین به چابکی مواظب است که ردایش زیر پایش نرود. ریش خاخام بالا و پایین میرود و عرق از رویش میچکد. (خاخام هر از چندگاهی به همان صورت قبلی داد میزند "آها!" و در هر پا عوض کردن به سرعت چهرهاش از حالت "مرد برنده" به "توی ذوق خورده" تبدیل میشود. همزمان با فریاد "آها"، خاخام کاملا با اعتماد به نفس به شخص روی صندلی زل میزند، انگار منتظر حادثهای باشد.) به محض اینکه رقص لزگی خاخام شروع میشود، کشیش و ملا شروع میکنند با ریتم دست زدن. دستها را بالا میبرند و هر سه تا دستی که میزنند یک پا میکوبند (شبیه رقص اسپانیایی). با این ریتم: یک.دو.سه. یک پا میکوبند و دوباره یک. دو. سه. و یک پای دیگر میکوبند. صدای آها. آهای خاخام با کوبش پای کشیش و ملا هماهنگ میشود. مدتی این وضعیت ادامه پیدا میکند و هر لحظه به شور و تحرک رقص و پاکوبی و همینطور رقص نور اتاق اضافه میشود تا اینکه خاخام سرویس میشود. سرویس شدن خاخام به این ترتیب اتفاق میافتد:
یواش یواش لحن صدای آها، آهای خاخام زیر میشود و تبدیل میشود به جیغ و استغاثه؛ خاخام دیگر چهرهی مرد برنده را نمیگیرد و در اواخر رقص تقریبا دارد گریه میکند. سرانجام با یک جیغ بلند (که از مسخ "آها" به "آآآآ" به دست میآید) روی زمین به حالت سجده میافتد (سرش را توی زانوهایش میکشد و آنها را بغل میکند). همزمان با این جیغ بلند، کشیش و ملا پای آخر را میکوبند و موسیقی قطع میشود. چند لحظه کاملا سکوت برقرار میشود و نور فضا مثل اولش میشود. بعد ملا نه بلند و نه آرام (مانند همانی که خاخام قبلا انجام دادهاست) میگوید:
- یک وَ دو وَ سه.
و محکم دست میزند. ملا تسبیحش را با دو انگشت شصت بالا و جلوی سر میآورد. سرش پایین است و در حالی که هماهنگ با گامهایش دستها را متناوبا اندکی به طرف چپ یا راست میبرد، با راهرفتنی موزون (همراه با قرهای مخصوص رقص سیاهبازی)، به طرف خاخام به راه میافتد. (ریتم حرکت همان یک وَ دو وَ سه است.) وقتی ملا بالای سر خاخام میرسد، خاخام مثل دیوانهها جیغ میزند و روی چهار دست و پا به گوشهی اتاق (طرف مقابل کشیش و در فاصله مساوی از ملا) فرار میکند. حرکت خاخام شبیه حرکت سگ لنگ است. همراه با حرکت جیغ میزند و آب دهانش روی زمین میریزد. (ملا یک تعجب بسیار مشخص از این رفتار خاخام را با صورتش نشان میدهد. در هنگام فرار خاخام، کشیش و ملا، درست مثل شروع ماجرا، ساکن و ثابت میشوند و به کنجی که خاخام به آن پناه میبرد خیره هستند.) وقتی خاخام به گوشهی مخصوص خودش خزید، ملا به طرف صندلی بر میگردد. حالا تسبیحش که توسط دو انگشت شصت روبروی پیشانی قرار گرفته است، کاملا برای ما مشخص است. بدون اینکه دستها را تکان بدهد، شروع میکند به قرهای ریز ریختن. همزمان صدای ضرب (ریتم شیش و هشت) به گوش میرسد. ملا شروع میکند با لحن رِنگدار خواندن:
-حاجی یه تکون(همزمان یک تکان به کمر و باسنش میدهد). حاجی دو تکون (و یک تکان دیگر میدهد). حاجی زیر قبا رو بتکون (شروع میکند به رقصیدن. رقص خیلی آرام و متین همراه با قرهای ریز است).
در حین رقص صدای ضرب میآید و ملا زیر لب تکرار میکند:
-حاجی یه تکون؛ حاجی دو تکون؛ حاجی زیر قبا رو بتکون. یه پا پس، یه پا پیش (و انجام میدهد) یه پا پیش، یه پا پس (پا ها را عوض میکند). یه پا پس، یه پا پیش. یه پا پیش یه پا پس. حالا بر عکس. یه پا پس، یه پا پیش. حالا پیش، حالا پس. حالا از پیش و از پس. حالا دس. حالا دس. حالا از پیش و از پس. حالا دس حالا برعکس.
آرام آرام، قر به کمر و گردن میرسد. رقص ملا بالا میگیرد. ملا دور میزند. دست به کمر میگذارد و پا به جلو و همزمان با گفتن "حالا برعکس"، دست و پا را عوض میکند. شانه بالا میاندازد و دور میزند. رِنگ ضرب تندتر میشود. ملا دستها را به حالت پاندولی به جلو میاندازد (روی پایی که جلو قرار دارد خم میشود و پای عقب را تقریبا رها میکند) و دوباره بالا میبرد. در حین اینکه ملا مشغول رقص است، کشیش خیلی آرام، قر گردن میآید و بدون اینکه جای خودش را عوض کند، با بستن یک دست و بازوبروی طرف سینه و باز کردن دست و بازوی دیگر به طرف خارج بدن، رقص را همراهی میکند. در تمام مدت رقص، خندهی بیمعنایی روی صورت کشیش است، طوری که دندانهایش دیده میشود. (خنده دقیقا همانی است که در شروع ماجرا روی صورت هر سه تاییشان بود.) ملا دستها را به کمر میزند و شروع میکند به رقص ابرو. همزمان با رقص ابرو قرهای ریز کمر میآید. در مدتی که ملا و کشیش مشغول رقص هستند، خاخام که در گوشهی تاریک اتاق قرار گرفته است، شروع میکند به خوردن ردا و لباسش. هر بار قطعهای از لباسش را پاره میکند و میخورد. (پیش از خوردن نگاهی کنجکاوانه و ابلهانه به قطعهی پارچه میاندازد، انگار که اصلا نمیداند چیست و طرز خوردن مانند دندان زدن کودکان است. در واقع خاخام در مرحلهی دهانی است و قصد دارد با خوردن اجسام آنها را شناسایی کند.) این وضعیت هم مدتی ادامه مییابد تا اینکه ملا سرویس میشود. سرویس شدن ملا به نحو زیر است:
در اثر رقص، عمامهاش شل شده و به دور گردنش آویزان میشود. (حرکات گردن ملا، عملا موجب میشود که عمامه روی شانه و گردنش ولو شود.) همزمان با باز شدن عمامه، عبایش هم از روی شانههایش به زمین میافتد. کم کم با کند شدن ریتم ضرب، ملا هم شل و خسته میشود. ملا آرام آرام، خم میشود (همچنان تا آخرین لحظه به تکان دادن کمر و باسن ادامه میدهد). آن قدر خم میشود تا به همان حالتی میرسد که خاخام رسیده بود (سجدهمانند، در حالی که زانوها را بغل کرده است). در این هنگام صدای ضرب به آرامی محو میشود و چند لحظه سکوت برقرار میشود. حالا نوبت کشیش است. او هم با همان صدای نه بلند و نه آرام، مثل دو نفر قبلی میخواند:
- یک وَ دو وَ سه!
و محکم دست میزند. بعد دستهایش را به کمرش میزند و روی پنجهی پاها قرار میگیرد. (مانند راه رفتن قدم آهستهی سربازان در هنگام رژه) و با همان ریتم یک وَ دو وَ سه به طرف جایی که اینک ملا به روی زمین افتاده حرکت میکند. وقتی کشیش بالای سر ملا میرسد، ملا خیلی افسرده و دست از پا درازتر، به آرامی و با بیمیلی از جایش بلند میشود و سلانه سلانه از درگاه اتاق خارج میشود (راه رفتن ملا مثل بچههایی است که بدخواب شدهاند). کشیش ردایش را میکند و محکم به زمین میکوبد (ادای عصبانی بودن را در میآورد). نیمتنهی بالایی کشیش تقریبا عریان است (فقط یقهبند مخصوص کشیشها به گردنش آویزان است) و نوک سینههای کشیش دیده میشود. کشیش با صدایی اپرایی و به حالت فرمان دادن میخواند:
- ای پدر ما که در آسمانی...
همزمان نور اتاق مثل وضعیت رعد و برق (با خاموش و روشن شدنهای سریع و نامنظم) تغییر میکند.
-مقدس باد نامت بر روی زمین...
با پایان گرفتن این جملات، صدای گیتار باس بلند میشود و همزمان زخم گوشخراش گیتار برقی، درام و جز[1] اضافه میشود. کشیش دست راستش را به طرف شخص روی صندلی دراز میکند طوری که نوک انگشت میانی دست راست به طرف صورت شخص روی صندلی است (انگشتها باز و شصت دست رو به زمین؛ دست اندکی میلرزد.) و دست چپش را مشت کرده به عقب میبرد (شبیه یکی از فیگورهای مرد عنکبوتی است). موسیقی راک[2] میشود و صدای کیبورد هم اضافه میشود. کشیش شروع میکند به برکدنس[3] . حرکات کشیش آرام آرام به طرف تکنو پیش میرود. به روی یک دست قرار میگیرد و دو پا را به هم میزند. روی گردن میچرخد و به سرعت روی زانوها مینشیند. موجی از طرف دست چپش شروع میکند و به دست راستش تمام میکند. کشیش یک حرکت هلیکوپتری اجرا میکند که صادقانه باید گفت تحسین ما را بر میانگیزد. همزمان موسیقی بلندتر میشود و جیغهای گیتار برقی کل فضای اتاق را پر میکند. در زمانی که کشیش دارد گرد و خاک میکند، خاخام تقریبا لخت مادرزاد شدهاست (به تدریج تمام لباسهایش را کنده و خورده است) و دارد آخرین قطعه از البسهاش را فرو میبرد (هنگام بلعیدن آخرین قطعه از لباسها، چشمهایش گشاد میشود و حالتش مثل حالت کرونوس در نقاشی گویا[4] است). همچنین هنگامی که کشیش مشغول رقص است، ملا با همان وضعیتی که از اتاق خارج شده بود (کودک بدخواب) به اتاق بر میگردد. همراه خودش یک چهارپایه آورده است. ملا به گوشهی دیگر صحنه میرود (گوشهی مقابل گوشهی خاخام). میرود بالای چهار پایه و عمامهاش را از قلابی که به سقف آویزان است رد میکند (چند بار تلاش میکند و موفق نمیشود. ملا خیلی بیحوصله این کارها را انجام میدهد. رفتارش مثل کارمندی اداری است که دارد خارج از ساعت کاریاش، دستورات رئیس را اجرا میکند. انگار فقط دارد رفع تکلیف میکند و هنگامی که بالاخره موفق میشود، هیچ حالت نشاطی در چهرهاش دیده نمیشود). بعد عمامهاش را طناب ِدار میکند (در تمام این مدت کشیش مشغول رقص است و صدای موسیقی راک فضا را پر کردهاست. ملا در گوشهی صحنه قرار دارد و این عملیات همزمان با عملیات خاخام و کشیش انجام میگیرد). ملا خیلی سریع خودش را با عمامهاش دار میزند (انگار عجله دارد زودتر کار را تمام کند). ملا خیلی بیاحساس و تصنعی دست و پا میزند (با همان حالت رفع تکلیف) و میمیرد. رقص کشیش هم تمام میشود و کشیش به این ترتیب سرویس میشود:
موسیقی قطع میشود. کشیش فریاد میزند:
- ای روح خبیث، به این بدن بینوا چه کار داری؟ او را رها کن لعنتی؛ او را رها کن... بیا... بیا مرا بگیر لعنتی... بیا مرا بگیر. به جای آن بدن بیچاره بیا بدن مرا تسخیر کن!
صدای سوت بلندی شنیده میشود (مثل سوت لوکوموتیوهای قدیمی در ایستگاه) و کشیش تسخیر میشود. کشیش خیلی غیر منطقی از بالای پلهها به پایین پرت میشود. (حرکات کشیش شبیه حرکات آکروباتیک مرد عنکبوتی است!)
در این لحظه خاخام در اثر خوردن آخرین قطعه از البسهاش خفه شدهاست. مردهی خاخام رو به سقف خوابیده است و دستها و پاهایش را جمع کرده است (مثل وقتی که سگها قفا میخوابند).
مدتی همه چیز ساکت میشود. بعد شخص روی صندلی شروع میکند به تکان خوردن. نور شمعها خاموش روشن میشود. شخص به سختی و با تکانهای شدیدی که به خودش میدهد، دست و پایش را از صندلی آزاد میکند و بلند میشود و میایستد. بعد شخص در حالی که کورمال کورمال، دستهایش را به دیوار میمالد شروع میکند به راه رفتن. شخص یک دور، دور اتاق میزند تا رو به ما قرار میگیرد. ما میبینیم که حدقههای شخص خالی است. شخص ناله میکند و پایش به روی زمین کشیده میشود (راه رفتنش مثل راه رفتن زامبیهاست). سر آخر دست شخص میرسد به کنج اتاق؛ جایی که سقف و ستون به هم میرسند . شخص ما را از توی الکل در میآورد. ما خیس هستیم. شخص ما را میگذارد سرجایمان؛ توی حدقههایش.
***
در نزدیکی خانهمان زامبی کوچکی زندگی می کند. پوستش مثل گورخر راه راه است طوری که در آفتاب درخششی خیره کننده و ابلهانه دارد. بین همهی آنهایی که میشناسم او زامبی ِ سر به راه و سادهلوحی است. من خیلی با او صمیمی نیستم، لیکن بعض اوقات با او خوش و بشی میکنم. موجود چندان شایان توجهی نیست. یک مدت که با او حرف بزنی حوصلهات سر میرود. به هر حال من او را میشناسم. در یک کلبهی چوبی متروک چند متر آن طرفتر از خانهی ما و در آن سوی خیابان شانزدهم سر میکند. نمیدانم چه کسانی او را میشناسند، تعدادشان نباید زیاد باشد چون خیلی موجود شر و شوری نیست و سرش توی کار خودش است.
صبح زود، هنوز سپیده نزده بود که از خانه زدم بیرون. موضوع بر میگشت به اعصاب داغانم به خاطر ناکام ماندگیام از بابت دفع شتهها. فکر کردم شاید پیادهروی سحرگاهی (وقتی که نگاههای خیره مردم رویات میخ نمیشود) ممکن است مُسَکِّن خوبی باشد. هنوز گامهای زیادی نرفته بودم (به عبارتی اصلا در حدی قدم نزده بودم که احساس تسکین کنم!) که او را دیدم. لم داده بود روی تراس پوسیدهی چوبی منزلشان. یک سیگار وینستونلایت دستش بود و داشت دود میکرد. پاکتش را هم انداخته بود کنارش. کنار پاکت هم فندکش را گذاشته بود. داشت سیگارش را با لذت دود میکرد. من آمده بودم بیرون هوا خوری. البته بیشتر دود خورده بودم تا هوا؛ چون هوای بسیار آلوده و کثیفی است. مدتی بهش خیره شدم و بعد رفتم طرفش. نزدیکش که شدم چشمهای زردش را در حدقه های گود رفتهاش چرخاند و متوجه حضور من شد. سرش را به نشانهی «سلام» تکان داد. من هم زیر لب زمزمهای کردم که «علیک» را القا کند. کنارش نشستم. اندکی آن طرف خیابان را دید زدم. همانجایی که آپارتمان ده واحدی ما با نمای سیمانیاش ایستاده بود -درست جلوی آفتابی که داشت در میآمد- حوصله ام سر رفته بود. نالیدم:
: «هوی!»
چهرهی زرد و وقیحش را به سویام چرخاند.
: «اول صبحی سیگار میکشی؟! ناشتا نکش؛ پدر ریه را در میآورد!»
ابروهایش را با تعجب بالا داد؛ چیزی نگفت. در حالی که به من نگاه میکرد یک کام گرفت و قیافهاش مچاله شد. ابروهایش کج شد؛ چشمانش ریز شد؛ لپهایش را جمع کرد و بعد دود سیگارش را حلقه حلقه بیرون داد. بی حوصله نگاهش کردم.
: «حالا چی میکشی؟»
بدون آنکه منتظر جواب شوم، برخاستم و سلانه سلانه جایم را عوض کردم طوری که در سمت سیگار قرار بگیرم. دست بردم سمت پاکت. سریع پاکت و سایر مخلفاتش را از جلویم برداشت. نگاهش کردم. با صدایی حق به جانب نالید:
: «هر روز میآی سیگار اول صبحت را از مال من میکشی! خوب یک بار هم تو سیگار بگیر ما بکشیم؛ چطور میشود؟»
گفتم: «مسخرهی دلقک! اصلن تو هیچ از مزهی سیگار میفهمی؟ فقط ادای سیگار کشیدن را در میآوری؛ که خیر سرت "چون به زندگی شباهت بسیار دارد". حالا که چه مثلا؟ با این چیزها که زنده نمیشوی، میشوی؟! لااقل بگذار من یک نخ اول صبح را از مال تو چاق کنم. قول میدهم مزهاش را برایت تعریف کنم.»
زامبی ِ گورخری اخم کرد و بدون آنکه مرا نگاه کند، تند تند شروع کرد به دود کردن. حالم از خودم به هم میخورد. آن هم برای وینستونلایت. اما چارهای نبود. الان بدجوری به سیگار احتیاج داشتم. احساس میکردم میتواند تمام مسافتهای پیادهرویای را که میبایست میرفتم تا آرام بگیرم، جبران کند. به ساختمانمان خیره شدم. هیچ شفق صبحگاهی در کار نبود. دود سنگین اتوموبیلهای دیشب، هوا را مثل مخلوط خون و چربی حاصل از لیپوساکشن، لخته کرده بود. لم دادم. حوصلهام داشت سر میرفت. بلند شدم بروم که دیدم دستش را دراز کرد و از توی پاکت، سیگاری تعارفم کرد. برداشتم. برایم روشنش کرد. به تیرک قائم چوبی زیر سقف که در کنار تراس بود تکیه دادم. پک عمیقی به سیگار زدم. عجب چیز خشک و مسخرهای بود، ولی به هر حال بهتر از هیچ بود. داشتم ساختمان سیمانیمان را نگاه میکردم و هنوز از خورشید خبری نشده نبود.
: «با شتهها چه کار کردی؟»
تمام کارهایش، تمام حرفهایش، عین ادا در آوردن عروسکهای خیمهشب بازی بود؛ عین حرف زدن مجریهای نچسب تلویزیون.
: «نمیبینی؟ هنوز سرجایشان هستند. بدتر از سابق!»
: «آن یاروها کاری برایت نکردند؟»
: «نه! فقط عذابم را بیشتر کردند. اگر روزگار دیگری بود، علیهشان شکایت تنظیم میکردم.»
دوباره قیافهاش را مچاله کرد و حلقههای دود را از دهانش بیرون داد. حلقهها عین شتههای نشتی از شقیقههایم از توی همدیگر رد میشدند و با هم ترکیب میشدند. گفت:
: «هیچ وقت به مزدورها دل نبند. کاری که بابت انجامش پول دریافت شود، مثل معشوقههای هوسران، به کسی وفا نمیکند.»
: «حاضرم به هر زن هرزهای اعتماد کنم، چون چارهای ندارم! میدانی؟»
: «چرا با خود شتهها صحبت نمیکنی؟»
این حرف مدتی مرا به فکر واداشت. دود سیگار را حلقهحلقه بیرون فرستادم و با تامل پرسیدم:
«یعنی چه؟»
: «منظورم این است که این روزها همه جا صحبت از تفهیم و تفاهم است، چرا سعی نمیکنی با شتههایت وارد مذاکره شوی. شاید به یک راه حل منطقی رسیدید.»
***
مذاکره با شتهها کار آسانی نبود. آنها فوقالعاده مبادیآداب و تشریفاتی بودند. بعد از مدتها که توی صف گرفتن ویزا ماندم، موفق شدم سفیرشان را ملاقات کنم. سفیر شتهها شخص معقول و خوشنیتی به نظر میرسید که فراک پوشیده بود. ملاقات در دفتر کار سفیر صورت گرفت. وارد اتاقش که شدم، از پشت میزش بلند شد و مشتاقانه به طرفم آمد. در حرکات و چهرهاش حسن نیت موج میزد طوری که باورم نمیشد! با صدای ریز و وزوزویش گفت:
: «خیلی خوشآمدید جناب "درخت"! مدتهاست که منتظر شما هستیم.»
کاملا شوکه شده بودم.
: «ولی من "درخت" نیستم آقا...»
: «البته، البته... قصد توهین نداشتم. متاسفم اگر سبب رنجش خاطر شد.»
مدتی گذشت تا توانستم قدری از این شگفتزدگی اولیه بیرون بیایم. با تردید فراوان پرسیدم:
: «شما گفتید که منتظر من بودید؟»
: «بله، همینطور است. یعنی شما نمیدانستید؟»
اینک او هم تعجبزده بود.
: «نخیر آقا. از کجا میبایستی دانسته باشم؟»
: «چطور ممکن است؟ ما بارها و بارها با شما تماس گرفتیم...»
: «قویا انکار میکنم. کسی با من تماسی نگرفته است!»
سفیر قدری یکه خورد. دستی به ریش درازش کشید و بعد ناگهان دکمهای را فشرد و منشیاش را احضار کرد. مدتی مذاکراتی در گرفت و بعد از چند تا تلفن سریع که منشی سفیر انجام داد، یک کارمند ارشد بخش روابط خارجه در دفتر سفیر حاضر شد. به درخواست سفیر، کارمند ارشد لیست تماسهایی را که از طرف شتهها با من گرفته شده بود ارائه کرد. تماسهای تلفنی، مکاتبات کاغذی، مکاتبات الکترونیک، و دو بار مراجعهی حضوری. تمام تماسها با ذکر تاریخ و سند، ثبت شده بودند. عجب وضعیت مضحکی بود. البته من به این طور حوادث عادت داشتم. اولین بارم نبود که توسط یک سازمان، به زور مدارک مستندی که هیچگاه از وجودشان خبر نداشتهام، قانع میشدم که حق به جانبم نیست. در این گونه موارد بحث کردن تنها اتلاف وقت است، در نتیجه بدون اینکه چیزی را زبانا یا کتبا بپذیرم، تلویحا دست از مجادله با ایشان برداشتم. هنگامی که موضوع تماس شتهها خاتمه یافت، سفیر شروع کرد به صحبت کردن – والبته اینک از موضعی حق به جانب و طلبکارانه صحبت میکرد.
: «خوب جناب ِ...»
حرفش را خورد و بعد از اندکی تامل پرسید:
: «ممکن است "درخت" خطابتان کنم؟»
: «موردی ندارد. بفرمایید.»
: «بله، جناب "درخت"، من همانطور که از ابتدا گفتم هر کاری از دستم بر بیاید برای رفع مشکل شما خواهم کرد.»
بدون آنکه صحبت کنم اجازه دادم تا به نطقش ادامه دهد:
: «و البته این امر قویا به همکاری صادقانه و با حسن نیت شما نیازمند است.»
: «من حاضرم همکاری کنم...»
و در ذهنم ادامه دادم «با هر هرزهای!».
: «خوب پس در این صورت مشکلی وجود نخواهد داشت. ترتیب سایر امور را خواهیم داد.»
بلند شد و از آن سوی میز دستش را به سویم دراز کرد. در حین اینکه دست میدادیم با نیشخند گفت:
: «لطفا این دفعه حواستان به تماسهای ما باشد؛ مسئولیت سهلانگاری شما بر عهدهی خودتان خواهد بود!»
به شدت به اعصابم فشار آورده بود، لیکن سالهای طولانی خودگوئه کردن مرا در امر نثار فحشهای بیصدا و تخیلهی روانی بدون نمود بیرونی، متبحر کرده است.
***
مثل سگ باران میآمد. وقتی باران میآید هیچ کدام از این مسافرکشهای قرمساق نیستند که به هیچ کجا بروند مگر اینکه آنها را با کرایهی چندین برابر اجیر کنی. مشکل اساسی من پرداخت پول بیشتر نیست – هرچند که البته پرداخت پول بیشتر هم یکی از مشکلات من است- بلکه رفتار غیرانسانی و رندانهی آنهاست. همان رفتاری که به خاطرش اینک مجبور شده بودم، مسافتی طولانی را در خیسی و آب گرفتگی مسیرم، شلپ و شولوپ طی کنم و به واسطهی آن پاچهی شلوارم تا زانو خیس و کثیف شده بود. یقهی بارانیام را داده بودم بالا تا مانع نفوذ آب به اندام پوسیدهام شوم که البته تلاش بیحاصلی بود. من البته زیر باران قدم زدن را دوست دارم و این احساسی است نهفته در پستوهای ناخودآگاه ذهن بیمارم. هنگامی که مثل موش آب کشیده خیس خالی شدم، یک شتهی موتوری مرا سوار کرد. موجود نازنینی بود. هر چند که حرکت کردن با موتور توی باران خیلی بدتر از پیادهروی بود. قطرات باران طوری به صورتم تازیانه میزد انگار بخواهد تقاص گناهان نبخشودهام را بکشد. مدتی که رفتیم دیگر صورتم سر شد. محکم پشت شتهی موتورسوار را چسبیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. ساعتی بعد او مرا در نزدیکی کاخ ملکهی شتهها پیاده کرد. از موتورسوار تشکر کردم. رفتار نیکش حقیقتا مرا دلگرم کرده بود.
وارد بخش پذیرش کاخ که شدم، دربان حسابی به من پیله کرد. از نوک انگشت پا تا فراز بلندترین شاخ سرم ایراد گرفت و من صرفا میتوانستم پوزش بخواهم. قطعا من هم ترجیح میدادم با وضعیت بسامانتری ملکه را ملاقات کنم ولی خوب دست نداده بود دیگر و اینک این دربان سمج نمیگذاشت که من به کارم برسم. ربع ساعت تمام که نقطه به نقطه مشکلات وضعیت ظاهری مرا به زنندهترین شکل ممکن گوشزد کرد، رضایت داد تا به ملاقات ملکه بروم. در مسیر ملاقات بیش از چهل و پنج بار بازرسی بدنی شدم. تمام ابزار آلات الکترونیکیای که داشتم و نداشتم را تحویل دادم و کوچکترین شی فلزیای را همراهم نبردم. بارها کفشهایم مورد بازرسی قرار گرفت. چندین فرم عقیدتی-سیاسی پر کردم. چندین بار رزومهی کامل خودم را ارائه کردم و برای تک تک خطهایی که نوشته بودم مدارک مستند نشان دادم. بارها و بارها، خلاصهای از ماجرای زندگیام را چه به صورت کتبی، چه به صورت شفاهی برای بازرسها و بازجوهای مختلف بیان کردم. اما بالاخره به پیشگاه ملکه رسیدم.
عجب فضای باشکوهی بود. تماما سفید. کف زمین، روی دیوارها، روی سقف، همه جا سفید بود. روی تمام سطوح، ملحفه و پارچههای سفید ابریشم و پرنیان پهن کرده بودند. شبیه اتاق خواب عروسها بود. تمام پردهها سفید. احساس آرامش بخشی را القا میکرد که انگار کنی همه جای آن تالار برف آمده است. برف نرم و گرم! مثل اینکه تمام سازههای سازندهی این فضا از خامه باشد، خام و خواب، خاموش و خرامان. نه میزی بود که مزاحمت مبلمان را به تالار تحمیل کند و نه تابلویی که سادگی یکدستش را متکلف کند. تنها یک صندلی مجلل سفید رنگ و کارشده بود که درست روبروی در بلند ورودی تالار قرار داشت. صندلی پشت به من بود و ملکه روی آن نشسته بود. من ملکه را نمیدیدم.
به محض اینکه وارد شدم، صدای ناز و زنانهاش مرا خواند:
: «خوب جناب "درخت". پس بالاخره به هم رسیدیم...»
لحن صدایش شبیه صدای گویندهی ساعت ده شب برنامهی کودک بود؛ گرم و آرام. آن قدر گرم که همهی شکلاتها را آب میکرد؛ آن قدر آرام که همهی کودکیام را میخواباند. من محو صدا شده بودم.
ادامه داد:
: «البته خیلی طول کشید... این طور نیست؟»
: «شاید...»
: «و این مدت برای اینکه همه چیز تغییر کند کافی بودهاست.»
: «درست است، همه چیز عوض شده است. من تسخیر شدهام.»
: «بله، بله، درجریان هستم.»
سکوت کردم. او ادامه داد:
: «مدتها پیش، شخصی که نتوانست به اسب تکشاخ برسد خودکشی کرد و ...»
آرام آرام به طرف صندلی ملکه حرکت کردم. او ادامه داد:
: «روح مایوس او تو را تسخیر کردهاست، شاید تو بتوانی به آرزوی ناتمام او برسی.»
: «ولی من هیچ وقت خودکشی نکردم.»
: «اینطور فکر میکنی؟»
: «بله... شاید.»
: «جناب "درخت"، تو خیلی وقت است که مردهای.»
احساس عجیبی از حرفهایش داشتم. دلم میخواست که آن حرفها حقیقت نداشته باشد اما از طرفی طور دیگری احساس میکردم. احساس دیگرم دلش میخواست تا ابد تحت تسخیر آن موجود زنده باشم. دلم میخواست زنده بودن را احساس کنم. دستم را روی تاج صندلی ملکه گذاشتم و با لحنی آرام، آن طور که شایستهی چنان ملکهای باشد گفتم:
: «آیا ممکن است که مشکلم حل بشود؟»
: «نظر خودت چیست؟»
: «شاید اگر میتوانستم اسب تکشاخ باشم، همه چیز درست میشد، میدانی؟»
بعد اسب تکشاخ از روی صندلی بلند شد. با همان یال زیبایاش. با همان رنگ سفید خامهایاش و با همان چشمان معصوم و درشتش به من زل زد. پاسخ داد:
: «اما خودت هم خوب میدانی که این آرزویی دست نیافتنی است.»
لبخندی تلخ بر چهرهی خشکیدهام نشست. غمزده، زمزمه کردم:
: «حداقل به تو رسیدم، اینطور نیست؟»
در جوابم لبخند ملیحی زد.
اینک تمام قد روبرویام ایستاده بود. تمام عمر او را ستوده بودم. شکوه قد افراشتهاش را ستوده بودم، جاودانگی آزادی گستاخش، چموشی تاخت بیهمراهش را ستوده بودم. زیباییاش را، زیباییاش را تمام عمر ستوده بودم؛ تمام عمر.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: