و صدای گفتگوی خدمه کشتی موجی از اضطراب به دل من انداخت دو باره دست و پایم سست شد شنیدم که خدمه کشتی واژه ای را تکرار می کردنند . "مانسون" " مانسون" می دانستم مانسون نام طوفان دریایی است در نیمکره جنوبی درست مانند طوفان"هاریکین" در نیمکره شمالی با این تفاوت که "مانسون" از آبان شروع می شود تا تیر ماه و " هاریکین" بر عکس از تیر ماه شروع می شود تا آبان ماه . در افق ابر های سیاه دیده می شد درست مثل ابر های سیاه رنگ بهاری در فروردین تهران که کوچه وخیابانها را می شوید و درختان تازه جوانه زده را با طراوت . همان ابرهایی که خودشان و بارانشان معطرند و شمیم آنها بر خاک قسمتی ناشناس از وجود را به گذشته های دور و شیرین می برد. کشتی فرسوده ما آرام آرام داشت تبدیل به یک "الا کلنگ" میشد . "الا کلنگی" نه در یک سو بلکه در چند سو . امواج آرام دریا هر لحظه قد می کشنند و بلند و بلند تر می شدند به قد یک سطل , یک موتور , یک ماشین , یک کامیون , به قد دیوار خانه پدریم در تهران که هر وقت کلید نداشتم به راحتی از آن بالا رفته در آن سو می پریدم , به قد یک خانه , ای خدا به قد یک تپه بلند. در این شرایط است که نهاد پنهان هر کسی آشکار می شود. تعدای ساکت و مسخ شده و تعداد از عمق وجود ضجه می زدنند . کشتی ما ده ها متر با موج به بالا صعود می کرد با موج بعدی ده ها متر به پایین سقوط و در بین سرنشیان سقوط دائمی را احساس می کردنند.در نیمه روشنی غروب و طوفان مهدیه و چند سرنشین دیگر را دیدم که مانند پر کا ه از روی عرشه به دریا پرواز کردنند و از آن به بعد بود که فریاد مهدیه مهدیه مادرش با صدای غرش طوفان در آمیخت تمامی همسفرانم مانند دانه های اسپند در آتش به سطح آب پرتاب می شدنند.دیگر توانی در دستانم نداشتم تمامی عضلاتم لخت شده بود تنها صدای ضجه "مهدیه " مهدی را می شنیدم فریاد درد آلود یک مادر تحت هر شرایطی قابل شنیدن است . ترس , وحشت , درماندگی , بی پناهی, ضعف ,تمامی صفاتی که برای درهم شکستن یک انسان لازم است در آن لحظه در من بود . فریاد زدم خدای ظالم , خدای ملعون , خدای مظلوم کش, خدای سزوار همه بدیها این چه مرگی است که تو ظالم برای ما رقم زدی؟ با تمامی جسم در تماس با آب گرم اقیانوس هند بودم . من در آب شناور بودم شوری و طعم گس آبی را که تمامی کره خاک را در خود گرفته مزه کردم . آشنا بود چون تمامی حیاط خاک در این آب خلق شدن در حقیقت "مایع رحمی" ما زمینیان است .ذره ذره آب می خوردم تنفسم سخت شده بود . کوهی از آب را بالای سرم دیدم به طرفم آمد . من را در خود گرفت قطع کامل تنفسم را احساس کردم با تمام قدرت بی اختیار دست و پا می زدم انتهای جاده را دیدم . پایان راه حیاتم را دیدم مرگی در گوشه ای پنهان و هولناک و تنها را دیدم . من مردم.
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: