.
امروز گفتم :همه مردن تو را قبول کردن .
گفت: خود من هم قبول کردم . مگر یادت نیست همیشه می گفتم " یا شفاء یا رفاه ".
امروز گفتم : تو می دانی من هیولایی هستم که از خستگی دیگران تغذیه می کنم و با تماس دستم با کف و ساق پای بیماران و خستگان و بلعیدن خستگی آنها عطشم فرو می نشیند .
گفت: خسته ام سالهاست خسته ام از وقتی دیگر گذشته و حافظه ای ندارم خسته ام .
امروز ملافه سبز رنگ بیمارستان را کنار زدم و یکدست در پاشنه پای خسته و چروکیده اش بردم و خوردم و بلعیدم خستگی چند ده ساله اش را و با دست دیگر گرفتم دستش را که با آن به من سالها غذا می داد.
گفت: اما این بار با انگشت دستش رسم کرد دایره ای را در کف دستم چندین بار این بار با انگشت دستش گفت.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: