رمان بادیگارد فصل سوم

من: میلاد یعنی این چند وقت من نمیتونم تورو رو ببینم؟ میلاد: چرا عزیزم این چه حرفیه؟ مگه من میتونم بدون سر و صدای تو یا خرابکاریهات بخوابم؟ میام میبینمت.من: باشه, ولی هر روز بهم زنگ بزن. میلاد: چشم خواهر لوسم. حالا بریم؟ من: آره, بریم. تا خواستم درو باز کنم, میلاد صدام کرد. من: بله؟ میلاد: اینو سرت کن. به دستش نگاه کردم, یه چادر دستش بود. من: این چیه؟ میلاد: اینو سرت کن. واسه احتیاط. من: توام یه پا کارآگاه شدیا. میلاد: چیکار کنم, با تو زندگی کردم یاد گرفتم دیگه. من: نخود. پیاده شدم, بدون اینکه به بادیگارد نگاه کنم رفتم صندلی عقب ماشینش نشستم. این ماشین کیه دیگه؟ مگه میشه ماشین این باشه؟ این ماشین خیلی با کلاس و گرونه. لابد بابام انداخته زیر پاش, خودش عرضه نداره که ریش زشت. بادیگارد نشست توی ماشین، از توی آینه بهم نگاه کرد. بادیگارد: چادرو تا روی صورتتون بکشید. زیر لب گفتم: ایششش، عوضی. چادرو درست کردم و رومو طرف پنجره کردم. با تعجب دیدم که داریم میریم طرف بالا شهر، توی یکی از کوچهها پیچید و جلوی یه خونهٔ بزرگی پارک کرد. چشمام از تعجب داشت در میومد. یعنی این خونشونه؟ جواب این سوالام رو وقتی گرفتم که مرد میانسالی درو باز کرد و براش سر خم کرد. دم در خونه که رسیدیم، یه خانمی دم در ایستاده بود. از سر و وضعش پیدا بود که مادر بادیگارده. از ماشین که پیاده شدیم، زن به من نگاه کرد. خانم راد: خوش اومدی دخترم. من رفتم جلو تا باهاش دست بدم، که دیدم دستشو باز کرد و منو توی آغوشش گرفت. از بغلش که جدا شدم به صورتم نگاه کرد. خانم راد: محسن جان چرا اینقدر طول دادید؟ بادیگارد به من نگاه معنی داری کرد و گفت: خانم پرند یکم دل کندن از خانوادشون براشون سخت بود. خانم راد: حقم داره مادر، حالا چرا اینجا ایستادید؟ بفرما تو دخترم. من: ممنون، شرمنده که مزاحم شدم. خانم راد: نه عزیزم این حرفا چیه؟ مراحمی. کاش همهٔ مزاحما مثل تو خوشگل و خانم بودن. از خجالت سرم رو انداختم پایین. خانم راد منو به اتاقم راهنمایی کرد. چمدونم رو باز کردم. یه شلوار جین با یه بلوز آستین بلند پوشیدم. شالم رو هم انداختم روی سرم. وقتی رفتم پایین دیدم که خانم راد داره میز رو برای ناهار آماده میکنه، رفتم کمکش و وسائل ناهار رو بردم. خانم راد: نه عزیزم تو خستهای برو بشین، زحمت نکش. من: چه زحمتی خانم راد، این وظیفهٔ منه. شما برید بشینید من همه کارا رو میکنم. خانم راد: باشه میذارم کمکم کنی، اما یه شرطی داره. توی دلم گفتم الان میفهمم بادیگارد به کی رفته و اینقدر شرط و شروط میذاره. من: بفرمایید. خانم راد: اینقدر باهام رسمی صحبت نکن و نگو خانم راد. احساس میکنم پیرم. با تعجب بهش نگاه کردم، احساس پیری میکنه؟ اما وقتی که خندید فهمیدم که داره شوخی میکنه. خندیدم و گفتم: چشم خاله، خاله خوبه یا بازم احساس پیری بهتون دست میده؟ خانم راد: نه عزیزم، خاله خیلی هم خوبه. من خواهر ندارم، همیشه حسرت خاله شدن رو داشتم. موقع ناهار بادیگارد هم اومد و کنار خاله نشست. ایشش، حالا مجبورم قیافه اکبیری اینو موقع ناهار خوردن تحمل کنم. بعد از ناهار خواستم ظرفها رو بشورم که خاله مانعم شد و گفت که مرضیه خانم کارا رو انجام میده. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. به دور و برم نگاه کردم. اتاق بزرگی به رنگ خاکستری کمرنگ بود، تخت دو نفره، پرده هایی به رنگ فیروزه ای. رفتم جلوی میز آرایش، روش چندتا عطر و کرم نو بود. کمد لباس هم پر از لباس آستین بلند بود. واه، بادیگارد فکر کرده من لباس ندارم که خودش برام لباس گذاشته؟ وسایلم رو توی کمد جا دادم و چمدون خالی رو زیر تخت گذاشتم. خدا رو شکر که میلاد به فکر همه چیزم بوده و لپ تاپ رو هم توی چیزهام گذاشته. فقط گوشیم نبود و میلاد گفته بود برای احتیاط از موبایل استفاده نکنم. خوابم نمیومد، رفتم توی هال. تلویزیون رو روشن کردم. همونجور که حدس زده بودم ماهواره نداشتن و چونکه عصر بود همش برنامه کودک بود. کارتون تام و جری نگاه میکردم که حس کردم یکی اومد. سرم رو بالا گرفتم که به خاله سلام کنم که دیدم بادیگارده. یه لبخند معنی داری زد و رفت. ایشش پرو، به من میخندی؟ به من چه که تو مغول هستی و هنوز نمیدونی که ماهواره چیه. رفت توی آشپزخونه و برای خودش میوه آورد و شروع کرد به خوردن. از اینکه میخواست کارمو تلافی کنه خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. مگه من مرده میوهاتونم؟ گدا گشنه. همون موقع خاله بیدار شد و سلام کرد. خاله: واا، محسن جان. خودت داری میخوری و به مهمون یه تعارفی نکردی؟ زشته مادر. تا اومدم جواب دندون شکنی بدم تا آبروش بره، خودش پرید و جواب داد. بادیگارد: تعارف کردم، گفتن که سیرن و میل ندارن. اما چایی نوش جان کردن. با دهن باز بهش نگاه کردم، عوضی بیادب. دروغگو. یه نگاهی بهم کرد و لبخند پیروزمندانه زد. ای بخشکی شانس، حالا دیگه این غول بیابونی واسه من دم در آورده. باید حالشو بگیرم. من: البته خاله اینجورم که ایشون میگن نبود، چایشون خیلی سنگین و بیمزه بود و همچین نوش جانمم نشد. بهش نگاه کردم، خیلی سعی داشت که نشون نده که حرصی شده. خاله رفت توی آشپزخونه، منم بلند شدم و یه لبخند زدم و زیر لب گفتم: فکر نکن حالا چونکه توی خونتون هستم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی، یادت نره که تو پیش من کار میکنی و من رییستم. یهو از سر جاش بلند شد و اومد جلوی روم ایستاد. دستش رو مشت کرده بود و مثل اژدها نفس میکشید. زهرم ترکید، گفتم الانه که میزنه تو گوشم که دوتا دندونامو نوش جان کنم. اما ماسک بی تفاوتی رو روی صورتم زدم و زل زدم به چشمهاش. با صدای فنجونها به خودش اومد و زود از پله ها رفت بالا. با خاله میوه و چایی خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم. باهاش احساس راحتی میکردم. ***** صبح بیدار شدم، زود آماده شدم که برم دانشگاه. میز صبحونه آماده بود، اما خبری از خاله و بادیگارد نبود. اومدم در برم که صداش رو از پشت سرم شنیدم. بادیگارد: جایی میخواید برید؟ خیلی خشک جواب دادم: آره، دانشگاه. بادیگارد: اما شما دانشگاه نمیتونید برید. برگشتم سمتش و دست به سینه ایستادم و گفتم: میرم، کیه که جلوی منو بگیره؟ بادیگارد: من. فکر کنم یادت رفته که به همه گفتی رفتی شمال. آدمهای بشیری هم اینقدر احمق نیستن که زود باور کنن که تو رفتی. الان همشون دم در دانشگاه و خونه منتظرت هستن. دیدم که بی ربط هم نمیگه، اما چون اون این حرفو زده بود دوست داشتم که لج کنم. رفتم سمت در و تا خواستم درو باز کنم مثل جن جلوم حاضر شد و بازوم رو گرفت و تقریبا پرتم کرد اونطرف. بادیگارد: گفتم که هیچ جا نمیری. همینجا میشینی. من: تو غلط کردی که گفتی. تو حقی نداری که به من بگی کجا برم و کجا نرم. من میخوام برم یعنی میخوام برم. میخوای بیا، میخوای هم نیا عوضی. محکم هلش دادم و رفتم توی حیاط. صدای پاهاشو پشت سرم میشنیدم، سرعتمو زیاد کردم. اونم سرعتشو زیاد کرد و رسید بهم. بازومو گرفت و کشید. من: ولم کن عوضی، به من دست نزن کثیف. برو گم شو. بادیگارد همینجور داشت منو میکشید سمت خونه، منم سعی میکردم بازومو از چنگش در بیارم. اما فایده نداشت. قویتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. من: گفتم ولم کن مرتیکه، احمق، نجس به من دست نزن. تا اینا رو گفتم یه سیلی محکم زد تو صورتم که پرت شدم روی زمین. همینجور سرم گیج میرفت. یکم که حالم جا اومد، بلند شدم و نشستم. دهنم داشت خون میومد، خونا رو تف کردم بیرون. بادیگارد پشتش به من بود و به موهاش چنگ زده بود. با نفرت بهش نگاه کردم. من: بدون که هیچوقت توی زندگیت خوشبخت نمیشی، چونکه نفرین من همیشه پشت سرته. ول کردم و رفتم توی خونه. رفتم توی دستشویی، توی آینه به صورتم نگاه کردم. لبم پاره شده بود و ورم کرده بود. همینجور داشت خون میومد. یادم اومد که توی یکی از سریالها دکتر میگفت که آب نمک خون رو بند میاره. رفتم توی آشپزخونه و یکم نمک ریختم توی لیوان و برگشتم توی دستشویی. وقتی که خون بند اومد رفتم لپ تاپ رو روشن کردم و آهنگ گذاشتم. نمیدونم چقدر بود که داشتم گریه میکردم. با صدای خاله به خودم اومدم. انگار از خرید برگشته بود. خاله: محسن جان یه چندتا کیسه دیگه هم دم دره، دستت درد نکنه. بادیگارد: آخه مادر من، شما اینهمه چیز چطور از اونجا آوردید؟ هیچ به فکر خودت نیستیا. نمیگی کمرت درد میگیره؟ خاله: چیزی نشد که، با تاکسی اومدم. بنده خدا خودش همه وسایل رو آورد، من اصلا دست نزدم. بادیگارد از توی حیاط برگشت. خاله: چی شده مادر؟ چرا اینقدر پکری؟ اتفاقی افتاده؟ بادیگارد: نه چیزی نشده. نگران نباش. یکم فکرم مشغول کاره. خاله: آخر از بس فکر میکنی دیوونه میشی. هزار بار گفتم توی خونه به کار فکر نکن. راستی، آوا کجاست؟ بادیگارد: نمیدونم، امروز ندیدمش. دروغگوی پست، آره دیگه. روت نمیشه به مامانت بگی که مثل حیوونها با من رفتار کردی. حقته که به مامانت همهچیز رو بگم و آبروت رو ببرم. واسه من شده مادر ترزا. تا ظهر توی اتاقم بودم و با آب خنک صورتمو میشستم. هنوز ورم صورتم نرفته بود. موقع ناهار خاله صدام کرد. نمیخواستم برم، اما از گشنگی داشتم ضعف میکردم. خوشبختانه اینجا باید شال سر میکردم، میدونم که خاله دوست نداره جلوی بادیگارد بی حجاب باشم. اون که نمیدونست من صیغه این عوضیم. شالم رو جوری سر کردم که ورم صورتم پیدا نباشه. رفتم پایین، سفره آماده بود. سلام کردم. خاله: سلام به روی ماهت. انگار دیشب تا دیر وقت بیدار بودی که تا الان خوابیدی. من: آره، شرمنده که نتونستم کمکتون کنم. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ باز تعارف کردیها. بشین ببين چه غذای خوشمزه ای درست کردم. من: دستتون درد نکنه. بادیگارد همینجور ساکت نشسته بود و سرش پایین بود. دهنمو که باز میکردم تا لقمه رو توی دهنم بذارم، درد میکرد و میسوخت. الهی زهر جونت بشه. الهی غذا بپره تو گلوت و خفه بشی. انشاالله بیفتی پات بشکنه تا دل من خنک بشه. اما مثل همیشه دعاهام نگرفت و کم کم داشت باورم میشد که من همون گربه سیاهم که با دعاهاش بارون نمیباره. ناهار که تموم شد، به خاله کمک کردم و میز رو جمع کردیم. خاله: خوب آوا جون، حالا بگو ببینم، دست پخت من خوشمزه تره یا دست پخت مامانت؟ سرمو بالا گرفتم، بادیگارد داشت نگام میکرد. لبخند محزونی زدم. من: من وقتی که پونزده سالم بود مامانم توی تصادف فوت کرد. یه قطره اشک از چشمم پایین اومد. خاله که توقع شنیدن این حرفو نداشت خیلی ناراحت شد. دستمو گرفت. خاله: متاسفم دخترم، ببخشید ناراحتت کردم. بخدا نمیدونستم. من: نه خاله، از سوال شما ناراحت نشدم. فقط یکم دلم براش تنگ شده. خاله: من فدای تو بشم. مگه خاله ات مرده؟ امروز با هم میریم سر مزارش. هوم نظرت چیه؟ لبخند زدم و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. عصر با هم رفتیم بهشت زهرا، البته همراه بادیگارد. تا میتونستم گریه کردم و توی دلم با مامانم درد و دل کردم. مامان نیستی که ببینی بابام اجازه داده که یه غریبه روم دست دراز کنه. ***** یه هفته از اون موضوع گذشت و من هرروز توی خونه مینشستم و در و دیوار رو نگاه میکردم. یه روز عصر که از بی حوصلگی داشتم دق میکردم یکی زنگ خونه رو زد. مرضیه خانم درو باز کرد و یکم بعدش دیدم که کامی اومد تو. تا همدیگه رو دیدیم خشکمون زد. کامی اومد نزدیک و به صورتم نگاه کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشتش آروم زد به بازوم. کامی: آوا واقعا تویی؟ بابا تو کجایی؟ جون به لبمون کردی. دیوونه شدیم بسکه دنبالت گشتیم. گوشیت چرا خاموشه؟ میدونی چی سر بهار اومده؟ الانم اومدم اینجا که از سرگرد دربارت بپرسم. من با چشمهای پر از اشک داشتم به کامی نگاه میکردم. باورم نمیشد که جلوی روم ایستاده. پریدم توی بغلش. چقدر دلم براش تنگ شده بود. کامی: آوا،حالت خوبه؟ من با بغض: نه، ولی الان که دیدمت آره. خوب خوبم. کامی: تو اینجا چیکار میکنی؟ من: بیا بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم. وقتی همه چیز رو جز موضوع صیغمون رو تعریف کردم، سرم رو بالا گرفتم و به کامی که سرشو پایین انداخته بود و دستش رو به هم قلاب کرده بود خیره شدم. کامی: پس چرا گوشیت خاموشه؟ من: گوشیم پیشم نیست. از اونروز اجازه نداده برم بیرون. فقط میریم بهشت زهرا اونم چونکه مادرش همراهمونه. از روزی که اینجا اومدم دیگه میلاد رو ندیدم. اونم بی معرفته. داشتیم صحبت میکردیم که بادیگارد اومد. با کامی احوال پرسی کرد و نشست. مرضیه خانم سینی شربت رو آورد و تعارف کرد. بادیگارد: مرضیه خانم، مادر جون کجاست؟ مرضیه: خانم رفتن بیرون چندتا خرید داشتن. بادیگارد لبخند زد و رو کرد به کامی: این زنا اگه نبودن، کلّ دنیا بازارش میخوابید. کامی:ای قربون دهنت. همین این وروجک و میبینی، پدر ما رو در آورده بود. هر هفته میگفت بریم خرید، اینقدر چیز میخرید که صندلی عقب ماشین و صندوق عقب کامل پر میشد. بادیگارد پوزخند زد. کامی جدی شد و به من نگاه کرد. کامی: ولی آوا تو عوض شدی، به قیافه خودت تو آینه نگاه کردی؟ مثل مردهها شدی. یکم به خودت برس. خودت رو توی این خونه زندانی کردی که چی؟ برو همین نزدیکیها یه چرخ بزن یکم دلت وا بشه. میدونستم که به در داره میگه که دیوار بشنوه و تموم حرفش با بادیگارد بود. بادیگارد زیر چشمی بهم نگاه کرد. ولی کامی راست میگفت، من عوض شده بودم. حتی دیگه حوصله خودمم نداشتم. منی که هر روز توی آرایشگاها افتاده بودم و از رنگ مو گرفته تا مانیکور و پدیکر وهزار چیز دیگه. حالا حتی آرایشم نمیکردم، ابروهام در اومده بود و دیگه حالت شیطونی رو نداشت. زنگ خونه رو زدن، خاله بود. بادیگارد بلند شد و به خاله کمک کرد تا خریدهاشو بیاره. خاله با کامی سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه بشینه یه پلاستیک داد دستم. خاله: بگیر دخترم، اینو دیدم احساس کردم که خیلی بهت میاد. به چشمهای پر محبت خاله نگاه کردم و لبخند زدم. بلند شدم و گونش رو بوسیدم و تشکر کردم. آخه یه خانم به این خوبی و مهربونی، چطور یه پسری مثل بادیگارد داره؟ چطور اون اخلاق گندشو تحمل میکنه؟ کامی: به به، عجب شال خوشرنگی. به کامی نگاه کردم و گفتم: من که هنوز بازش نکردم، تو از کجا فهمیدی که شاله؟ کامی: خوب کفش که نیست، چونکه نرمه. لباس هم که نیست چونکه کوچیکه. حالا شاله یا چیزیه مخصوص زنا. اخم کوچولو کردم و گفتم: آاه، کامی. کامی: مگه چی گفتم؟ گفتم شاید جورابه. توی دلم گفتم آره ارواح عمه ت. کامی چشمک زد. کامی: آوا، بریم توی حیاط توپ بازی؟ من خوشحال از جام بلند شدم و گفتم: بریم. دست خاله رو گرفتم و گفتم: خاله شما هم بیایید. خاله: من چطور میتونم بازی کنم عزیزم؟ من که پا ندارم. من: شما داور باشید. خاله: من که بلد نیستم داوری کنم. کامی: محسن داور، شما هم تشویق کننده. بازی شروع شد، ولی به جای اینکه فوتبال بازی کنیم، بیشتر بسکتبال بازی کردیم.همش توپ رو توی دستمون میگرفتیم و دیوونه بازی در میاوردیم. بسکه خندیده بودم دیگه شکمم درد میکرد. نشستم کنار خاله که نفسی تازه کنم. مرضیه خانم شربت تعارفم کرد. یکی برداشتم و تشکر کردم. کامی: بچه ها کی میاد گرگم به هوا؟ من: من. کامی: تورو که میدونم کنه جون. با بقیه هستم. من: کسی نیست. شربت رو برداشتم و داشتم میخوردم که کامی یه نگاه معنی داری بهم کرد. کامی: پس محسن جان به درد چی میخوره؟ خیلی هم بهش میاد. تا اینو گفت هرچی توی دهنم بود با فشار ریختم بیرون و شروع کردم به خندیدن. کثافت منظورش بود که بادیگارد گرگه. خاله: محسن جان فکر خوبیه مادر. تو هم یکم باهاشون بازی کن. هم ورزشه هم بازی. بادیگارد: مادر من شما دیگه چرا؟ من دیگه سنی ازم گذشته. خاله: وا مادر، همچین میگی انگار مرد ۴۵ ساله هستی و من ۸۰ ساله؟ من تازه اول جوونیمه، تازه ۳۴ سالم شده. با این حرف خاله همه خندیدیم. خاله خودش بیشتر از همه میخندید. بادیگارد: من غلط کنم که بگم شما ۸۰ سالتونه. شما تازه رفتید توی ۲۵ سالگی. خاله: خوبه خوبه، زبون نریز. تا شب با هم بودیم. بعد از مدتها میخندیدم و خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. فردا صبحش که بیدار شدم، رفتم دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون حس کردم که وسایل اتاق یکم جا به جا شده. جای کیفمم عوض شده. کیف پولیم رو برداشتم، بله، حدسم درست بود و بادیگارد توی کیفم گشته. اینقدر عصبی شدم که با ربدوشام و موهای خیس رفتم از اتاق بیرون. در اتاقشو محکم باز کردم که خورد به دیوار و صدای گوش خراشی داد. بادیگارد از جا پرید و با نیم تنه لخت جلوم ایستاد. بادیگارد: این چه طرز در باز کردنه احمق. من: کی به تو اجازه داده که بری توی چیزهای من بگردی؟ با اجازه کی توی وسایل یه دختر گشتی؟ بادیگارد: برو بیرون حوصله جر و بحث کردنتو ندارم. من: تو غلط کردی که حوصله نداری. کاشکی وقتی توی وسایل مردم فضولی میکردی و زور میگفتی حوصله نداشتی. مرتیکهٔ عوضی. بادیگارد اومد نزدیکم و بازومو گرفت که از اتاق بیرونم کنه. بازومو از چنگش بیرون کشیدم. من: هزار بار گفتم به من دست نزن هرزهٔ کثیف. همین یه جمله کافی بود تا بادیگارد عصبی بشه. دوتا بازوهامو توی دستش گرفت و چسبوندم به دیوار، اینقدر قوی بود که منو بلند کرده بود و پاهام توی هوا بود. هر کاری کردم نتونستم خودمو از چنگش نجات بدم. من: ولم کن کثافت. حیوون. بادیگارد: تا وقتی که حرف دهنتو نفهمی همینجا و همینجور میمونی. من هرزه م؟ من اگه هرزه بودم که تورو صیغه نمیکردم. اگه من کثیفم تو چی هستی؟ با پسرا بیرون میری و میگی و میخندی. تا نصف شب پارتی با آرایش غلیظ و لباسهایی که بس که لخته نمیشه گفت لباسه. نه شرمی نه حیایی. تو از همه کثیفتری. دختره ی..... هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود که صدای فریاد خاله رو شنیدیم. خاله: محسن. به سمت صدا برگشتیم، خاله داشت با تعجب به ما نگاه میکرد. خاله: این چه ریختیه که برای خودتون درست کردید؟ محسن بذارش زمین. بادیگارد منو گذاشت رو زمین، تازه به خودم اومدم و متوجه شدم با ربدوشام اینجا ایستادم و بادیگارد بالا تنش لخته. از اینکه خاله درموردمون فکر اشتباه کنه سرخ شدم. بادیگارد: اون طوری که شما فکر می کنید نیست. خاله: من خودم میدونم، تو نمیخواد به من بگی. لباس بپوشید بیایید پایین کارتون دارم. زود رفتم توی اتاق و لباس پوشیدم. قلبم داشت تند تند میزد. وای خدایا این دیگه چه بدبختی که گرفتارش شدم. با صدای مرضیه خانم شالم رو سر کردم و رفتم پایین. بادیگارد نشسته بود روی مبل و سرش پایین بود. اولین بار بود که خاله رو اینقدر جدی و عصبی میدیدم. هیچکس حرفی نمیزد و همه توی فکر بودن که با صدای خاله به خودمون اومدیم. خاله: از کی تا حالا این بازی رو دارید میکنید؟ من: خاله بخدا اون چیزی که فکر میکنی نیست. ما.. خاله پرید وسط حرفم: پس چیه؟ میشه به من بگی این چیزی که دیدم چیه؟ من: ما، ما با هم محرمیم. خاله با تعجب به ما نگاه کرد و گفت: محرمید؟ بادیگارد: آره، ما صیغه کردیم. خاله: واای، خدایا چی دارم میشنوم؟ پسرم از پشت سرم رفته صیغه کرده و زنشو آورده توی خونه پیش من. منو هالو کرده. ای خدا، کاش میمردم و همچین روزی رو نمیدیدم. بادیگارد: مامان، این حرفها چیه که داری میزنی؟ بخدا زشته برای شما که این حرفا رو بزنید. خاله: این حرفها زشته؟ ولی این کارایی که شما بالا داشتید میکردید زشت نیست؟ با این حرف خاله داغ شدم. با صدای آرومی صحبت کردم. من: خاله، شما اشتباه میکنید. اجازه میدید که من همه چیز رو تعریف کنم؟ خاله ساکت به من نگاه کرد و من شروع کردم به تعریف کردن. وقتی حرفهام تموم شد خاله باز ساکت بود و به زمین خیره شده بود. من: خاله بخدا راست میگم. به ارواح خاک مامانم راست میگم. ما امروز داشتیم دعوا میکردیم چونکه ایشون بدون اجازه من رفتن توی وسایل من دست درازی کردن. اینقدر عصبی بودم که اصلا حواسم نبود که دارم چیکار میکنم. وقتی هم که شما رسیدید میخواست منو بزنه. خاله با تعجب گفت: تورو بزنه؟ من: آره. سرم رو انداختم پایین و اجازه دادم تا اشکم بریزه. این بغض لعنتی داشت دیوونم میکرد. خاله: این حرفی که زد درسته محسن؟ میخواستی بزنیش؟ بادیگارد: مامان شما نمیدونید چی شده. پدر ایشون به من این اجازه رو داده که برای سلامتی جون دخترش همیشه مواظبش باشم و حواسم به همه چیز باشه. من دیشب رفتم توی چیزهاش گشتم تا ببینم چیزی توی کیفش نیست که مشکوک باشه. آخه همونجور که گفت دشمنا تا توی خونه با وجود اینهمه نگهبان اومدن. یکی از آدمهای اونا توی خونشون کار میکنه و به همه چیز دسترسی داره. باید ببینیم یه موقع چیزی نذاشته توی کیفش که بتونن ردیابی کنن. خاله: اگه این وظیفه توئه که ازش مواظبت کنی، پس چرا میخواستی روش دست دراز کنی؟ باباش آوا رو سپرده دست تو که نزاری یه خار توی پاش بره، اونوقت تو به جای اینکه نذاری آسیبی بهش برسه خودت داری میزنیش؟ باهاش بد رفتاری میکنی؟ من میگم چرا این دختر از خونه بیرون نمیره و روز به روز داره لاغرتر میشه. از سر جاش بلند شد، بادیگارد هم جلوش ایستاد. خاله: محسن خوب گوش کن دارم چی میگم. این دختر دست ما امانته، اگه ببینم یه خراش به جونش افتاد. حالا چه دشمن مسببش باشه چه تو باشی، بخدا شیرم رو حلالت نمیکنم. بادیگارد سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. واسم عجیب بود که اینقدر به خاله احترام میذاره. خاله اومد سمتم و دستمو گرفت و بردم سر میز نهار. بعد از نهار رفتم توی اتاقم، بازوم خورد به در کمد، یه درد عجیبی پیچید توش. رفتم توی آینه به بازوم نگاه کردم. جای دستهای غولش روش مونده بود. کثافت غول زورش به من رسیده. صبر کن حالتو میگیرم کثافت. فیل با فنجون کشتی میگیره. ایشالا دستت بشکنه. داشتم همینجور به بازوهام نگاه میکردم و غر میزدم که در اتاق باز شد و خاله اومد توی اتاق. زود آستینم رو درست کردم. اما دیر شده بود چونکه خاله اومد نزدیک و بازوم رو نگاه کرد. با تعجب گفت: این کار محسنه؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. خیلی دوست داشتم که حال بادیگارد رو بگیرم و حقیقتش رو به خاله بگم، اما خاله رو خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست که ناراحت بشه. من: آره، اما اون کاری نکرد. من بدنم زود کبود میشه. شما نگران نباشید. خاله بازوم رو گرفت و فشار داد. دادم به هوا رفت. خاله: پس چرا درد میکنه؟ اگه فقط کبود بود این درد رو حس نمیکردی. پسرهٔ احمق فکر کرده هنوز داره با مجرمها رفتار میکنه. فرق بین مرد و یه دختری که از گٔل هم نازکتر و معصومتره رو نمیدونه. من: نه خاله، من معصوم نیستم. من دقیقا همون چیزیم که اون گفت. من پست و بی شرم و حیام. خاله: ا، این حرفا چیه که میزنی؟ محسن غلط کرده که این حرفها رو زده. من: نه خاله، اگه شما هم توی خونه با ما بودید شاید همین فکرو در موردم میکردید. خاله: نه، مطمئنم که نظرم در موردت عوض نمیشه. اگه میخوای امتحان کن. من: باشه. پس بشنوید، من از پدرم متنفرم. اون رو مسبب مرگ مادرم میدونم. اون لجبازی کرد و کوتاه نیومد، دنبال سیاست و مقامش رو گرفت تا اینکه مادرم رو جلوی چشمامون کشتن. بعدش هیچوقت نیومد یه دستی روی سرمون بکشه یا حتی از کارش پشیمون بشه. باز ادامه داد و جون همهٔ ما رو به خطر انداخت. ما هیچ مهر و محبتی از بابام ندیدیم، ولی تا میتونست پول میریخت جلومون، فکر میکرد پول همه چیزه و داره در حق ما پدری میکنه. منم برای تلافی همهٔ پولها رو خرج میکردم، تا میتونستم خرید میکردم و با دوستام که میرفتیم بیرون همیشه مهمون من بودن. شبها تا میتونستم دیر میومدم خونه. البته بیشتر وقتها یا پیش مامانم بودم، یا پیش بهار دوستم. فقط برای اینکه لج بابامو در بیارم میگفتم رفتم پارتی. جلوش همیشه لباسهای کوتاه و تنگ میپوشیدم و تا میتونستم آرایش میکردم. ولی تا از خونه بیرون میرفتم آرایشمو پاک میکردم. نمیگم پاک بودم، نه. ولی به این شدت نبودم. مامانم بهم یاد داد که زن مثل جواهر میمونه و باید خودش رو بپوشونه که بهش آسیبی نرسه. اما بخاطر لجبازی با بابام حرفای مامانمو فراموش کردم. همیشه سر کوچیکترین چیز با بابام بحث میکردم و آخرش هم به کتک کاری میرسید. اما وقتی که اون عصبی میشه من خوشحال میشم، وقتی که حرص میخوره من دلم آروم میگیره. هر بادیگاردی که برام میاورد، کاری میکردم که یا خودش فرار کنه یا بابام اخراجش کنه. از پنجره فرار میکردم، توی دانشگاه میپیچوندمشون، توی صندوق عقب ماشین دوستم قایم میشدم. همه کار میکردم تا بادیگارد همراهم نباشه. وقتی که بابام بخاطر جون من از مقامش کناره گیری نمیکنه، پس من چرا زنده بمونم؟ هیچ علاقهای واسه زنده بودن ندارم. قبلا ها دلم به میلاد و دوستهام خوش بود. وقتی باهاشون بودم به بابام فکر نمیکردم، اما حالا حتی از دانشگاه هم محرومم کردن، حتی نمیتونم برم پیش مامانم. خاله اشکش رو پاک کرد و دستمو گرفت: قربون اون دل پر از غمت برم من. عزیزم من هیچوقت در مورد تو فکر بد نمیکنم. نمیگم کارات درسته ولی میدونم که این کارها رو فقط برای آروم گرفتن دلت میکنی. تو دختر پاکی هستی، اینو توی این چند وقت بهم ثابت کردی. آدم هر چقدر هم که تظاهر کنه ولی باطنشو نمیتونه پنهون کنه. میدونم محسن هم خیلی داره اذیتت میکنه، باور کن خیلی مرد خوبیه، اما بعد از اون اتفاق دیگه از دخترها متنفر شده. من که کنجکاو شده بودم گفتم: مگه چه اتفاقی افتاده؟ خاله: دوست ندارم با تعریف کردنش تورو ناراحت کنم، اما شاید اگه بشنوی بتونی یکم درکش کنی و دلیل رفتارهاش رو بدونی. نفس عمیقی کشید و شروع کرد: سه سال پیش بود که برای محسن رفتم خواستگاری دختر دائیش. توی یک ماه همه کارها تموم شد و اونا به عقد هم در اومدن. نازنین دختر خیلی قشنگی بود و خیلی محجوب. محسن هم عاشق همین حجب و شرم وحیاش بود. تا میتونست نازشو میکشید و براش کادو میخرید. هفتهای سه چهار بار میرفتن بیرون، سینما، گردش و شام بعدهم میرسوندش خونه. شش ماه گذشت و قرار بود ماه بعدش عروسی کنن و برن خونهٔ خودشون. اما نمیدونم نازنین چش شده بود. با کوچیکترین حرفی دعوا راه مى انداخت و قهر میکرد یا از خونه میزد بیرون. دیگه حتى به منم بى احترامى ميكرد، هرچی از دهنش در میومد به من و محسن میگفت. محسن خواست طلاقش بده و همه چیز رو تموم کنه ولى من نذاشتم. گفتم که هنوز جوونه نادونه. کاش گذاشته بودم طلاقش بده تا بچّه م اون چیزها رو نمیدید. روزی که اثاثیهها رو بردیم خونشون نازنین قبول نكرد که بیاد و با سلیقه خودش اثاثيه رو بچینه. محسن رفت خونهٔ دائیش اینا تا راضیش کنه که بیاد. سر کوچه خونه دائیش که میرسه نازنينو ميبينه كه دست يه مرده ديگه رو گرفته و دارن قدم ميزنن. اونا تا محسنو میبینن میترسن. اما محسن بدون اینکه چیزی بگه برميگرده خونه و از همه میخواد که برن و عروسی بهم خورده. همه با تعجب از خونه رفتن، فقط من موندم پیشش. خاله به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردن و با گریه ادامه داد: کاش میمردم و بچّه م رو توی اون حال نمیدیدم. محسنم دیوونه شده بود، همهچیز رو بهم ریخت و همه وسایل رو شکست. تا میتونست داد میزد و از خدا کمک میخواست. توی یه هفته کارهای طلاق رو انجام داد و به هیچکس نگفت که چرا طلاق گرفتن. از اون به بعد محسن یه آدم دیگه ای شد، خشک و بی روح. از دخترها متنفر شد و فکر میکنه که همه مثل هم هستن. تا یک سال به من نگفت که چرا طلاق گرفتن، یه شب از کوره در رفتم و قسمش دادم و اون مجبور شد که همه چیز رو برام تعریف کنه. تحقیق کرده بود و فهمیده بود که نازنین با اون پسر که اسمش بابک بود از قبل همدیگه رو دوست داشتن و نازنین فقط بخاطر پول محسن باهاش عقد کرده بوده. تصمیم داشتن وقتی که خوب پول جمع کرد با هم فرار کنن و برن اروپا. حالا نوبت من بود که گریه کنم، خاله داشت همینجور اشک میریخت. سرش رو گذاشتم روی سینه م و تا میتونستیم گریه کردیم. بعدش که آروم شدیم اشکامونو پاک کردیم. گونهٔ خاله رو بوسیدم. من: ببخشید که ناراحتتون کردم خاله جون. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ اتفاقا اینجوری یکم سبک شدم که با یکی درد و دل کردم. دور و برشو نگاه کرد و گفت: این اتاق رو برای نازنین درست کرده بودیم که هروقت میخواست پیشمون بمونه راحت باشه. این اتاق با سلیقه محسن دکور شده. من با شوخی: اصلا باورم نمیشه که یه سرگرد بی احساس اینقدر سلیقه ش خوب باشه و به جز رنگ مشکی از رنگ دیگه هم استفاده کنه. خاله: از دست شما دوتا. مثل موش و گربه میمونید. من: خاله، ازت یه خواهشی دارم. خاله: بگو عزیزم، اگه بتونم حتما برات انجام میدم. من: میخواستم اگه میشه ازش بخواین که بذاره زنگ بزنم به میلاد و دوستم بهار. خاله: باشه عزیزم، بهش میگم. حالا برو صورتتو بشور و بیا پایین با هم عصرونه بخوریم. من: چشم. عصرونه که تموم شد، خاله ازم خواست آماده بشم و با هم بریم یکم قدم بزنیم. شب که میخواستم بخوابم، همش به بادیگارد فکر میکردم. دلم براش میسوخت، هرکی بود همین رفتار رو با دخترها میکرد. منم بعد از سهراب از همه پسرها متنفر شدم. هرکی نزدیکم میشد قبل از اینکه بهم ضربه بزنه، من بهش ضربه میزدم. اما با تنها پسری که خوب بودم کامی بود، کثافت انگار مهرهٔ مار داره. اولین روز که دیدمش، بس که نمک ریخت دیگه نفسم بالا نمیومد. از همون اولا فهمیدم که به بهار علاقه داره، بهار هم همینطور. شاید بخاطر همین بود که باش راحت بودم، چونکه میدونستم به من نظر بدی نداره. اما محسن چی؟ اونم بهم نظر بدی نداره. محسن؟ آوا حواست هست داری از بادیگارد حرف میزنی؟ اون غلط میکنه که نظر داشته باشه، مرتیکه غول. آوا خانم، یادت رفته که همیشه میگفتی جذبه مرد توی قد بلندی و چهار شونگيشه؟ من غلط کنم بگم این غول جذاب باشه، بیشتر شبیه کارتون شرکه(Shrek). آوا،اینقدر بی انصاف نباش. میدونم که ته دلت داری میگی که جذابه، تا چشمش به چشمات میخوره نفست بند میاد. خوب ترسم داره، معلومه که نفسم از چشمهای اژدهاییش بند میاد. خودتو به خریت نزن، پس عمه من بود که میگفت عجب چشمهایی داره، چشاش جذابه و آدم رو جادو میکنه. اصلا میدونی چیه؟ خفه شو الاغ، اصلا کی از تو نظر خواست. به خودم اومدم، ساعت دو شب بود. از خودم خندم گرفت که با خودم دعوا داشتم. مثل سگی آوا، کسی رو گیر نیاوردی که گیر بدی بهش پاچه خودتو گرفتی؟ اه بابا دارم دیوونه میشما. کدوم آدم عاقلی اینقدر با خودش بحث میکنه؟ شب بخیر. به ه چشمهای آبی پسر نگاه کردم، یکی از اون لبخندای پسر کشمو زدم و تا چراغ سبز شد گاز دادم. توی آینه دیدم که پسر چشم آبی با ماشین پرشیا پشت سرمه و میخواد ازم سبقت بگیره. منم از عمد نمیذاشتم که ازم سبقت بگیره. بهار: آوا بیخیال شو آخر به کشتنمون میدیا. حالا وقت کورس گذاشتنه؟ به بهار نگاه کردم که بغل دستم نشسته بود و محکم درو گرفته بود. از آینه نگاه کردم که ماشین پرشیا داشت نور بالا میزد و با دستش اشاره میکرد. اجازه دادم تا رد بشه، وقتی اومد کنارم اشاره کرد که پنجره رو بدم پایین. وقتی پنجره رو دادم پایین پسری که بغل دست راننده نشسته بود گفت: عجب دست فرمونی داری تو دختر. راننده که همون پسر چشم آبی بود گفت: جلوتر یه کافی شاپ هست خوشحال میشم اونجا ببینمت. من مغرورانه نگاهش کردم و گفتم: تا ببینم چی میشه. پسر سر خم کرد و گاز داد و رفت. بهار: آوا چه پسره خوشگل بود. من که دهنم آب افتاد. غش غش خندیدم و گفتم: اه ه ه جمع کن لب و لوچه رو. اون مال منه. بهار: حالا میخوای چیکار کنی؟ میریم کافی شاپ؟ من: فکر کنم تجربه خوبی باشه. نظرت چیه؟ بهار شونشو بالا انداخت و من گاز دادم. یه نگاهی به دور و برم انداختم که دیدم همون پسر چشم آبی تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد. رفتيم نزدیک و سلام کردیم و بعد نشستیم. پسر: خوب چی میل دارید خانمها؟ یه نگاهی به منو کردیم و سفارش دادیم. گارسون که رفت پسر رو کرد به من و گفت: من سهرابم، ۲۲ سالمه. اینم دوستم امید. نگاهی به امید کردم که نیشش باز بود و زل زده بود به من. برگشتم و توی چشمهای سهراب نگاه کردم. من: منم آوا هستم، ۲۰ سالمه. اینم بهار دوستمه و هم سنمه. سهراب: خوشوقتم. "دو ماه بعد" موبایلم زنگ خورد، سهراب بود. من: سلام. سهراب: سلام عزیزم، آوا پاشو بیا کافی شاپ .... که کلی دلم برات تنگ شده. من: باشه، اومدم. "یک هفته بعد" با بهار داشتیم توی کوچه ها ول میگشتیم که بهار چنگ زد و دستمو گرفت توی دستش. بهش نگاه کردم که رنگش پریده بود. نگاهشو دنبال کردم، یکم که توجه کردم دیدم سهراب توی پارک روی نیمکت نشسته و چسبیده به يه دختری و داره توی گوشش یه چیزی میگه و دختر داره بلند بلند میخنده. اون دختر کسی جز ماندانا دوستم نبود. "چند روز بعد" چشمامو چرخوندم، سهرابو همراه دوستاش دیدم که پشت یه میز همیشگی نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخندیدن. سهراب تا منو دید بلند شد و خندید. سهراب: به به، چه سورپریز خوبی. خوبی خانمم؟ من خیلی خونسرد دست گذاشتم روی لبش و گفتم: هیسس، سهرابم میدونی که خیلی دوست دارم. چشمهای سهراب برق زد و دوستاش شروع کردن به سوت کشیدن. من: ولی هانی، دیگه ازت سیر شدم. چه جوری بگم، تاریخ مصرفت تموم شده عزیزم. دیگه بهم زنگ نزن، باشه گلم؟ سهراب با چشمهای گرد شده داشت بهم نگاه میکرد. یه پوزخندی زدم و رفتم سمت در. صدای خندههای همه رو میشنیدم. ***** با صدای در به خودم اومدم. یه هفته از اون روز دعوای من و بادیگارد گذشته و من دیگه از بادیگارد بدم نمیومد. سر به سرش نمیذاشتم دیگه حوصله بحث کردن نداشتم. صبح دوش گرفتم و رفتم جلوی آینه. به قیافم دقیق شدم. پوستم سفیده، موهام مشکی و صاف که تا کمرم میرسید. چشمهام مشکی بود که مردمکش درشت بود و چشمهامو درشتر نشون میداد. بینیم تقریبا خوبه، به صورتم میاد. لبم یکم گوشتیه. قدم بلنده و لاغرم. همه میگفتن که باید یکم تپل بشم. رفتم توی آشپزخونه. خاله و بادیگارد سر میز نشسته بودن و با هم درمورد یه چیزی صحبت میکردن. تا منو دیدن ساکت شدن. من: سلام،صبح بخیر. خاله: صبح بخیر عزیزم. خوب خوابیدی؟ من: آره ممنون. خاله: آوا جون، امشب نامزدی دختر آقای سعیدی دعوتیم. من: خب مبارک باشه. به سلامتی. خوش بگذره. خاله: چیو خوش بگذره؟ تو هم باید همراهمون بیای. من: خاله اصلا حوصله مهمونی ندارم. من میمونم توی خونه، شما درو قفل کنید و برید. بادیگارد بهم نگاه کرد و دوباره مشغول روزنامه خوندن شد. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ ما به تو اعتماد داریم. ولی نمیخوام توی خونه بمونی. اینهمه وقت توی خونه موندی، دیگه بسته. امشب همه با هم میریم. همین که گفتم. من: آخه خاله، من لباس ندارم. خاله: خب برید خرید. من: نه باعث زحمتتون میشه. خاله: چه زحمتی عزیزم؟ تو هم مثل دخترمی. محسن میبرتت تا خرید کنی. داشتم چایمو میخورم، با این حرف خاله استکان توی هوا موند. به بادیگارد نگاه کردم، اونم به من نگاه کرد و اخم کرد. اه ه ه، مرتیکه ایکبیری. واسه من کلاس میذاره. من: نه خاله، حاضرم با گونی برم و با ایشون نرم خرید. بادیگارد یه نگاه تندی بهم کرد و زیر لب گفت لعنت به جون شیطون. ا ا ا به خودتم لعنت میفرستی هانی جون؟ خاله: نه عزیزم، نمیشه. باید بری خرید. میخوام از همه سرتر باشی. من: زنگ میزنم میلاد برام یه چیزی بیاره. خاله: باشه زنگ بزن. اما اگه نتونست برات بیاره باید با محسن بری خرید. باشه؟ من: باشه. بعد از صبحونه، با موبایلی که بادیگارد داد به میلاد زنگ زدم. میلاد: الو من: سلام میلاد: آوا تویی؟ من: هه، عجیبه که صدام هنوز یادته. میلاد: این چه حرفیه خواهر گلم؟ من همیشه به یادتم. با بغض گفتم: آره معلومه، هرروز بهم زنگ میزنی یا بهم سر میزنی. میلاد یه ماه گذشته و از تو خبری نیست. فکر نمیکنی که من مردم یا زنده م. واقعا که، تو هم مثل بابات سنگدل شدی. میلاد: این چه حرفیه آوا؟ بخدا نمیشد زنگ بزنم.مشغول بودم. من: آره کارت مهمتر از منه. اینقدر مشغول بودی که فکر تنها خواهرت نبودی که کجاست و چیکار میکنه. چه بلایی سرش اومده. میلاد: آوا، چیزی شده؟ من: مگه واسه تو مهمه؟ میلاد باورم نمیشه که این تو باشی که این رفتارها رو میکنی. گوشی رو قطع کردم. سنگینی چیزی رو روی شونم حس کردم، دست خاله بود. دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم گریه کردم. خاله سرم رو توی بغل گرفت و اجازه داد که راحت گریه کنم. خاله: برای همینه که میگم باید باهامون بیای نامزدی. ببین چقدر افسرده و دل نازک شدی. من: وقتی گریه میکنم از خودم بدم میاد، حس میکنم آدم ضعیفیم. منی که بابام میزد توی صورتم میخندیدم، الان با کوچیکترین حرف گریه میکنم. خاله: بعضی وقتا گریه خوبه عزیزم، دلت سبک میشه. خب حالا پاشو آماده شو. محسن میبرتت خرید. نگو نه که دلخور میشم. مجبور شدم که با بادیگارد برم. مثل همیشه که با بادیگارد بیرون میرفتم چادر سر کردم و جلوی صورتم رو گرفتم. هر لباسی رو که انتخاب میکردم بهم گیر میداد، خیلی کوتاه، آستینش کوتاه، رنگش زشته، تنگه. دیگه دیوونم کرده بود. آخرش از کوره در رفتم و جلوی مغازه دار سرش داد کشیدم. من: اه ه ه، بس کن دیگه. من تورو آوردم اینجا چون مجبور بودم، نیاوردمت که نظر بدی. تا الانم اگه ساکت موندم بخاطر.... ساکت شدم. از مغازه بیرون رفتم، بادیگارد هم اومد دنبالم. بادیگارد: حرفتو کامل کن. چرا ساکت شدی؟ جواب من باز سکوت بود. بادیگارد: هه، بخاطر حرفایی که مامانم بهت زده؟ با تعجب سرم رو به سمتش کردم. بادیگارد: من همه چیز رو شنیدم، حالا چونکه مامانم برات اینا رو تعریف کرده لزومی نداره که تو برام دل بسوزونی. از ترحم بدم میاد، همونطور از تو. با این حرفش داغ شدم، نفهمیدم چی شد که دستم رو بردم بالا و یکی زدم تو گوشش. بادیگارد خشکش زده بود، اصلا توقع نداشت که بزنم توی گوشش. من: من دلم واسه توی پست فطرت نمیسوزه، من اگه کوتاه اومدم بخاطر خاله بود. چون به خاله قول دادم که سر به سرت نذارم، کاش یکم وجدان داشتی و اینو میفهمیدی. ولی حیف که آدم نیستی. نازنین حق داشته که ولت کرده، با این اخلاق گندی که تو داری مادر ترزا هم که بود فرار کرده بود. اینم یادت باشه تو جز یه بادیگارد و راننده واسه من چیز دیگه ای نیستی. حالا چون بهت احترام میزارم فکر نکن که ازت خوشم میاد، ازت متنفرم. شنیدی؟ متنفرم آقای راد. همه داشتن به ما نگاه میکردن، اهمیت ندادم و راهمو گرفتم و رفتم. مجبور بودم یکم پیاده تا سر خیابون برم. از بادیگارد خبری نبود، تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. بغض گلوم رو گرفته بود. کاش میفهمید که این ترحم نیست، بلکه درک کردنه. درکش میکنم چونکه خودمم اینو کشیدم. یه بار بهم خیانت شده. منم از پسرا متنفر شدم. حیف که آدم نیست، بره گم شه. اه، بغض لعنتی. فکرم رو به چیزهای دیگه مشغول کردم تا بغض نکنم. وقتی که رسیدم خونه، دیدم که کفش یه مردی دم دره. یعنی کی میتونه باشه؟ آروم رفتم تو، با تعجب به مرد نگاه میکردم. از پشت از هیکل ورزیدش فهمیدم که میلاده. خاله: اومدی دخترم؟ نگرانت بودیم. با این حرف خاله، بادیگارد و میلاد به سمتم چرخیدن. چقدر با دیدن قیافش دلم آروم گرفت. اومد نزدیکم، با بغض و چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم. من: اینجا چیکار میکنی؟ میلاد: اومدم خواهرمو ببینم. من: الان یادت اومده که خواهر داری؟ این چند وقت کجا بودی؟ خاله بلند شد و گفت: من میرم توی اتاقم تا شما راحت صحبت کنید. بادیگارد و خاله با هم رفتن بالا. میلاد: آوا، بخدا مشغول بودم. وقت سر خاروندن رو هم نداشتم. من: آره، اینقدر مشغول که حتی نتونستی یه زنگی بزنی که ببینی خواهرت زنده ست یا مرده. میلاد: میدونستم که حالت خوبه. به سرگرد اینقدر اعتماد دارم که میدونم حتی نمیذاره یه خراش به تنت بیفته. من: آره راست میگی، یه خراش نمیندازه. ولی همه استخونام رو شکونده. دو قطره اشک از چشمم ریخت. میلاد با تعجب به من نگاه کرد و لحنش پر از نگرانی شد. میلاد: آوا منظورت چیه؟ یعنی چی استخونت رو شکونده؟ زدتت؟ با بغض گفتم: اوهوم. با یادآوری رفتار امروز بادیگارد بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم. میلاد منو بغل گرفت. میلاد: آوا سرگرد زدتت؟ آخه چرا؟ چیکارت کرد؟ من: زد توی گوشم و پرتم کرد روی زمین. چند روز پیش هم چسبوندم به دیوار، هنوز جای دستش روی بازوم هست. میلاد با عصبانیت گفت: غلط کرده مرتیکه عوضی. من خواهرم رو سپردم دستش که ازش مواظبت کنه. انگار از اعتماد ما سوء استفاده کرده. حالش رو میگیرم، فکش رو میارم پایین. نشستیم روی مبل، یکم که آروم شدم از توی آغوشش جدا شدم. میلاد اشکهامو پاک کرد. میلاد: آوا معذرت میخوام. میدونم کوتاهی کردم، ولی از این به بعد جبران میکنم. کارهای بیمارستان منو از این همه اتفاق غافل کرده. احمق چطور جرات کرده دست روی امانتی که دستش دادیم دست دراز کنه؟ دندوناش رو توی حلقش خالی میکنم. من: نمیخواد، امروز توی بازار جلوی همه زدم توی گوشش و هرچی از دهنم در میومد بارش کردم. میلاد نگاهم کرد و یکم فکر کرد، کم کم لبخند روی لبش اومد. حالا دیگه لبخندش به قهقهه تبدیل شده بود. از خنده میلاد منم خندم گرفت. میلاد: من میگم تو احتیاجی به من نداریا، تو خودت یه پا مردی. زدی تو گوشه مرده، اونم جلوی همه، اونم کی؟ سرگرد. چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟ من: نه، همینجور خشکش زده بود. اصلا انتظار نداشت که به این محکمی بزنمش. اونم توی خیابون. ولی نمیدونست که من خیابون و خونه حالیم نیست و اگه بزنه به سرم به کسی رحم نمیکنم. فکری کردم وگفتم: گرفتار بیمارستان برای چی بودی؟ با نگرانی اضافه کردم: چیزیت شده؟ میلاد: نگران نباش چیزیم نیست. فقط بابا یکم قلبش ناراحته، دنبال کارهاش بودم. توقع داشتم که به این حرف اهمیت ندم، اما خیلی نگران شدم. من: الان چطوره؟ میلاد: یه چند روزی بستری بود، ولی الان حالش خوبه و برگشته خونه. میلاد صورتم رو توی دستاش گرفت و چشمام رو بوسید و بینیش رو زد به بینیم. من: یاد بچگیهامون کردی؟ میلاد: آره، همیشه مامان باهامون اینجوری میکرد. من: میلاد، منو میبری خونه؟ میلاد: آره عزیزم، تو دیگه اینجا نمیمونی. برو وسایلت رو جمع کن. من بلند شدم و رفتم توی اتاقم. بادیگارد رفت پایین، تا پاشو از پله گذاشت پایین میلاد یه مشت زد به صورتش. با صدای میلاد زود از پله ها رفتم پایین. بادیگارد داشت از روی پله ها بلند میشد و از لبش خون میومد. میلاد هم با عصبانیت فریاد میکشید. میلاد: مرتیکه نمک نشناس، ما به تو پول میدیم که از آوا مواظبت کنی. بهت اعتماد کردیم، اونوقت تو از اعتماد ما سو استفاده میکنی و دست روی خواهرم بلند میکنی؟ اونم نه یک بار، چندبار؟ روی زمین پرتش میکنی؟ خاله اومد پایین و با نگرانی به ما نگاه میکرد. میلاد: بخدا اگه بخاطر خانم راد نبود همین الان کاری میکردم که از کار اخراجت کنن. آوا وسايلتو بیار تا بریم. داشتم از پلها میرفتم بالا که دیدم بادیگارد از میلاد میخواد که برن توی اتاق و با هم صحبت کنن. چیزامو داشتم جمع میکردم. عجب کتکی خورده امروز این بادیگاردها. اون از سیلی که من بهش زدم، اینم از مشتی که میلاد زده بود. خوشم اومد میلاد مردونگیش رو نشون داد. از یه طرف خوشحال بودم که میلاد زدتش و حقش رو کف دستش گذاشته. اما از یه طرف دلم براش میسوخت. چونکه اشتباه از من هم بود. خاله اومد توی اتاق و بهم نگاه کرد. چهره ش ناراحت و گرفته بود. خاله: راسته که زده بوده توی گوشت؟ من سرم رو پایین گرفتم و چیزی نگفتم. خاله: فکر نمیکردم بعد از قضیه نازنین، پسرم به یه آدم آهنی بی احساس تبدیل بشه. آوا جون، من از طرف محسن ازت معذرت خواهی میکنم. شرمنده م بخدا دخترم. من: اِ خاله این چه حرفیه؟ راستشو بخواین من به کتک خوردن عادت دارم و برام مهم نیست. تقصیر خودمم بود که اون عصبی شد و منو زد. اما حرفهاش سنگینه و برام گرون تموم میشه. خاله: بخدا روم نمیشه حتی ازت خواهش کنم که نری و پیشم بمونی. شاید باورت نشه، اما خیلی دوست دارم و بهت عادت کردم. من: منم دوست دارم خاله جون. خیلی ممنون که این چند وقت دیوونه بازیهای منو تحمل کردی. بهتون زحمت دادم. صدای میلاد از پایین میومد که ازم میخواست برم پایین. وقتی که نشستم روی مبل، به قیافه بادیگارد نگاه کردم که لبش زخم شده بود. میلاد با جدیت و اخم گفت: آوا، آقای راد از کاری که کرده پشیمونه و میخواد که باز هم اینجا بمونی تا وقتی که آدم بشیری رو از بین نگهبانها پیدا کنیم. نظر تو چیه؟ یه نگاه به میلاد و بعد به بادیگارد کردم، داشت بهم نگاه میکرد. یه چیزی توی نگاهش بود. انگار که میگفت نرو. یکم فکر کردم و جوابم رو دادم. من: باشه، ولی چندتا شرط دارم. میلاد با تعجب به من نگاه کرد، باورش نمیشد که به همین راحتی راضی شده باشم. میلاد: چه شرطی؟ من: من گوشی و اینترنت میخوام، هروقت خواستم بیرون برم و یک روز در میونم باید برم بهشت زهرا. تو هم بهم سر بزنی. از همه مهمتر اینه که ایشون حد و حدود خودشون رو بدونن و بهم بی احترامی نکنن. توی کارمم دخالت نکنن. منتظر به قیافه بادیگارد نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم که قبول کرد. وقتی که خاله فهمید که باز میمونم خیلی خوشحال شد. مهمونی اون شب رو کلا کنسل کردیم، چونکه هیچکس حوصله نداشت. فردا صبحش که بیدار شدم، بعد از دوش داشتم موهامو خشک میکردم که در زدن. به خیال اینکه خاله ست گفتم بیا تو. اما با کمال تعجب دیدم که بادیگارده. لباس آستین کوتاه تنم بود، چشمش به جای دستش روی بازوم که افتاد سرش رو انداخت پایین. حس کردم که خیلی از کارش پشیمونه. من: کاری داشتید؟ بادیگارد: این گوشی که خواستید. با خوشحالی کیسه رو از دستش گرفتم و دیدم که یه گوشی خیلی خوشگل و با کلاس توشه. من: سیم کارت هم گرفتید یا نه؟ بادیگارد: سیم کارت هم توشه. اما به اسم شما نیست. من: واه، چرا؟ بادیگارد: واسه امنیت، شاید اونها از روی اسمتون بتونن تماسهاتون رو ضبط کنن و پیداتون کنن. ولی واسه احتیاط هیچوقت آدرس جایی که هستید رو توی تلفن به کسی نگید. برای تلافی کار دیروزش خیلی خشک گفتم: خیلی خب، میتونید برید. به نیمرخم نگاه کوتاهی کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. پوزخند زدم و آروم زیر لب گفتم: تازه اولشه آقای شرک. یه حالی ازت بگیرم که بفهمی تنفر از من یعنی چی. اولین کاری که کردم یه زنگ به بهار زدم. بهار: بله؟ من: به به، دوست خوشگل خودم. چطوری؟ بهار: شما؟ من: دستت درد نکنه دیگه، حالا دیگه منو به جا نمیاری نه؟ بهار جیغ کشید و گفت: آوا تویی؟ من: پ نه پ عممه. بهار: خفه شو کثافت. معلوم هست کجایی؟ حتی یه زنگ هم نزدی. من: ببین من توی تلفن نمیتونم صحبت کنم، این شمارمه سیو کن. دو ساعت دیگه بیا سر جای همیشگیمون. به کسی هم نگو که میخوای منو ببینی. باشه؟ بهار: باشه، مواظب خودت باش. من: تو هم همینطور عزیزم، بای. مثل همیشه خاله آماده بود که بره بازار. آماده رفتم توی حیاط طوری که بادیگارد شک نکنه. خاله که اومد توی حیاط رفتم نزدیکش و خودم رو به مظلوميت زدم. من: خاله، اجازه میدی برم دوستم رو ببینم؟ خاله: اگه دست من بود که اشکالی نداشت عزیزم، ولی محسن اجازه نمیده که تنهایی بری بیرون. من: خاله آخه میخوام بعد از کلی وقت با دوستم تنها باشم. دیگه پوسیدم اینجا، شما هم که میدونید هروقت با اون میرم جایی آخرش کارمون به دعوا و کتک کاری میکشه. بذارید برم. خاله یکم فکر کرد و گفت: باشه، ولی به شرطی که تا قبل از اومدن من برگردی خونهها. نمیخوام محسن شک کنه و هم با من دعوا کنه هم با تو. خوشحال پریدم و خاله رو غرق بوسه کردم. من: مرسی خاله جون. قول میدم زود برگردم. سر کوچه که رسیدم احساس آزادی میکردم، زود تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. وقتی به کافی شاپ رسیدم رفتم بالا و به جای همیشگیمون نگاه کردم. بهار پشت میز بود، تا منو دید از جاش بلند شد و با شتاب اومد سمتم. با چشمهای پر از اشک به همدیگه نگاه کردیم. بهار: آوا تویی؟ اصلا باورم نمیشه که دارم میبینمت. چقدر لاغر شدی. زشت بودی زشت تر شدی. میون گریه زدم خنده و گرفتمش توی بغلم. من: از تو که زشت تر نیستم خاله بزی. بعدش پشت میز نشستیم و قهوه و کیک سفارش دادیم. بهار: آوا، چه بلایی سرت اومده؟ کوو اون چشمای شیطون؟ چشمات سرد و بی احساس شده. من: نه بابا، چشم شناس هم شدی؟ بهار: چیزتو بخور و زیادی حرف نزن. آوا جدی دارم میگم، چی به روزت اومده؟ من: هیچی بابا، اتفاقا اونجا هم خیلی بهم محبت میکنن. مامان بادیگارد خیلی زن خوبیه و دوستم داره. اما چون مجبورم همش توی خونه باشم و دانشگاه نمیام، یکم افسرده شدم. بهار: آخه واسه چی؟ چرا تو رو زندانی کردن؟ اصلا چرا تو اونجایی؟ از کامی که سوال کردم جواب درست و حسابی بهم نداد. من: راستش فهمیدیم که توی خونه، یکی جاسوس اوناست. همه خبرها رو واسهٔ دشمنهای بابام میبره. ما مجبور شدیم که نقش بازی کنیم که بادیگارد رو اخراج کردیم و منم رفتم شمال. تا وقتی که اون آدم رو پیدا نکردن نمیتونم برم خونه. بهار: چطور اینهمه وقت سرگردو تحمل کردی؟ من: همچین بگی هم زیاد تحملش نکردم. همش تو سر و کله هم میزنیم. دیروزم باهاش دعوام شد، یه سیلی جانانه زدم تو گوشش. شبش هم میلاد اومد و یه مشتی کوبوند به فکش. دلم خنک شد خداییش. بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو زدیش؟ چطور؟ من: هیچ، زر زیادی زد، منم وسط بازار یکی زدم تو گوشش که گیج شد بیچاره. بهار: نه بابا، خطرناکتر شدیا. من: حقشه، تا دفعه دیگه به من نگه که ازم متنفره. بهار: میلاد چی؟ اون که همیشه آرومه، چی شده که از کوره در رفت و زدش؟ من: میلاد وقتی که فهمید بادیگارد منو زده، نتونست جلوی خودشو بگیره و زدش. بعد بهش گفت که اگه بخوام همین الان یه کاری میکنم که از کار اخراجت کنن. میخواست ببرتم خونه که بادیگارد خواهش کرد که بازم بمونم. منم قبول کردم، اما به شرطی که توی کارهام فضولی نکنه و کلی شرط و شروطای دیگه. بهار: تو رو زده؟ اونوقت تو چطور راضی شدی که بازم پیشش بمونی؟ من: د همین دیگه، میخوام تلافی کاراشو بکنم. میخوام همچین حالش رو بگیرم که تا عمر داره با شنیدن اسم من تنش بلرزه. بهار: تو دیوونه ای آوا. این کارا خطرناکه. من: بهار تو نمیدونی چقدر بهم بیاحترامی کرده، شخصیتم رو داغون کرده. فکر میکنه که من یه هرزه م، یه دختر خراب. بهار: فقط امیدوارم خودت ضربه نخوری. من: یعنی چی؟ منظورت چیه؟ بهار: منظورم اینه که.....یا امام زمان. رنگش مثل گچ سفید شد و به پشت سرم نگاه میکرد. شستم خبردار شد که اون پشت یه آشنایی هست. دستشو گرفتم. من: بهار آشنا پشت سرمه؟ بهار: آره. من: کی؟ بچه های دانشگاه؟ بهار: نه، کاشکی از بچه های دانشگاه بود. من: د بگو دیگه. بهار: عزرائیل. من: برو گمشو مسخره، حوصله شوخیهاتو ندارم. به پشت سرم نگاه کردم، بادیگارد رو دیدم که داره به من نگاه میکنه. هری دلم ریخت، راست گفت که عزرائیله. بادیگارد خیلی خونسرد اومد کنار میز و خیلی محترمانه با بهار احوال پرسی کرد. بیچاره بهار زبونش بند اومده بود و به لکنت افتاده بود. با اینکه حسابی خودمو خیس کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم. بادیگارد: خانم پرند، اگه کارتون تموم شده بریم؟ نه بابا، این دیگه دور از انتظاره. جدی جدی داشتم شاخ در میاوردم. بهار هم با تعجب داشت به من نگاه میکرد و دهنش نصفه باز بود. خودمو زدم به خونسردی و گفتم: بشینید تا قهومون تموم بشه، بعدش میریم. بادیگارد هم بدون هیچ حرفی نشست. گارسونو صدا کرد و برای خودش نسکافه سفارش داد. بادیگارد: خانمها شما چیزی میل دارید؟ بهار: نه ممنون، صرف شد. برای اینکه فکر نکنه که ازش ترسیدم رو به بهار کردم. من: بهار، از دانشگاه چه خبر؟ بهار زیر چشمی به بادیگارد نگاه کرد و آروم گفت: هیچ، همه چیز خوبه. فقط جای تو خالیه که کلاسها رو به هم بزنی. من: واا، چرا تهمت میزنی؟ من یا کامی؟ اون کامیه که همیشه کلاسها رو بهم میریزه. بهار: آره، ولی فقط وقتی که با تو بود. از وقتی که نمیای دانشگاه، کامی هم کمتر اذیت میکنه. من: آخی، یادش بخیر. بهار که انگار یکم ترسش ریخته بود. بهار: آوا یادته کاریکاتور استادها رو میکشیدی؟ چقدر میخندیدیم. هنوز کاریکاتور میکشی؟ من: نه بابا، کی وقت داره. ماشالّا اینقدر وقتم پره که وقت سر خاروندن هم ندارم. بهار که فهمیده بود تیکه انداختم زود حرف رو عوض کرد. بهار: راستی، کامی می گفت که یه روز وقت بذاریم و با هم بریم اسکی، مثل قدیم. من: تا ببینیم چی میشه. خوب بهار جون، من باید برم دیگه. به خاله قول دادم که زودی برگردم. از جامون بلند شدیم و همدیگه رو بغل گرفتیم. بهار آروم در گوشم گفت: آوا اذیتش نکنیا، دعوا راه نندازی جون من. من: خیالت تخت. با بهار خداحافظی کردم و با بادیگارد رفتم پایین. ماشین رو آورده بود. توی ماشین همش به این فکر میکردم که چطوری منو پیدا کرده. لابد تعقیبم میکرده، اره حتما همینه. واسه من کارآگاه بازی در میاری آقاشرک، یه کارآگاه بازی نشونت بدم که حظ کنی. این سریال سی اس آی هم خوب چیزی بودا، خیلی چیزها رو بهم یاد داد. با یادآوری سریال سی اس آی یاد صغری خانم افتادم، بدجور دلم براش تنگ شده بود. با یاد اون موقعها که با هم سریال رو میدیدیم و صغری خانم هم وقتی که قاتل رو پیدا میکردن کلی ذوق میکرد پقی زدم خنده. بادیگارد همینجور بهم نگاه میکرد. من: نمیشه یه روز بریم خونه؟ بادیگارد: نه. من: دلم واسه صغری خانم تنگ شده، میخوام ببینمش. بادیگارد: فعلا نمیتونم ببرمتون خونتون، چون اونجا خیلی خطرناکه. ولی میتونید بهش زنگ بزنید، به شرطی که نگید کجایی و چیکار میکنی و اسمی هم از من نبرید. چون صد در صد تلفنتون رو کنترل می کنن. من: پس همین نزدیکیها اگه تلفن عمومی دیدی وایسا، مطمئناً میتونن آدرسم رو هم پیدا کنن. پس بهتره دور از خونه باشیم تا اگه تلفن کنترل باشه نتونن پیدامون کنن. بادیگارد همینجور داشت بهم نگاه میکرد، با اینکه به روی خودش نیاورد که تعجب کرده. اما پیدا بود که یه جورایی شوکه شده. من: یا میتونیم بریم مخابرات، شماره اونجا رو که دیگه نمیتونن پیدا کنن. شماره مخفیه. بادیگارد باز هم ساکت بود. توی دلم بهش میخندیدم و کلی ذوق کردم که یهجورایی خودی نشون دادم. واقعا بعضی موقعها خیلی بدجنس میشما، بعضی موقعها که نه، همیشه بدجنسم. توی دلم یه خندهٔ شیطانی هم کردم. اینقدر از دیوونه بازیهای خودم خندم گرفته بود که سرم رو پایین گرفته بودم و ریز میخندیدم. کنار خیابون پارک کرد و با هم رفتیم توی مخابراتی. وقتی که صغری خانم جواب داد، از خوشحالی داشتم از حال میرفتم. اینقدر قربون صدقه هم رفتیم و اینقدر گریه کردیم که دیگه اشکی برام نموند. وقتی که خوب درد و دل کردیم، خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم. وقتی که رسیدیم خونه، خاله که ما رو با هم دید رنگش پرید. اما وقتی دید که بادیگارد خونسرد رفتار میکنه ترسش ریخت. منم منتظر بودم که هر لحظه حالمو بگیره، اما خیلی ریلکس نشست و همراهمون ناهار خورد. ***** بعد از نهار رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم، ساعت نزدیک پنج بود که خاله گفت میره خونهٔ یکی از دوستاش و شاید شام اونجا بمونه. منم از اینکه فرصتی پیش اومده تا کارهای بادیگارد تلافی کنم خوشحال بودم. صدای در حیاط رو که شنیدم، از لپ تاپ آهنگ گذاشتم. تقریبا صداش رو هم بلند کردم و شروع کردم به بلند خوندن همراه خواننده و رقصیدن، عجب حالی میده ها. خوب که آهنگ گوش کردم و پریدم، رفتم جلو تلویزیون نشستم و مثل همیشه برنامه کودک نگاه کردم. یکم که گذشت دیدم بادیگارد هم اومد و روی مبل نشست. بهش نگاه نکردم، چون میدونستم باز یکی از اون پوز خندهای مسخرش روی لبشه. همینجور که کارتون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب دیدم که شمارهٔ کامی. من: سلام چطوری؟ کامی: به به،چطوری و زهر مار. حالا دیگه گوشی نو میخری و به ما نمیگی؟ فکر کردی راحتت میزارم؟ تا شیرینی رو ندی من ولت نمیکنم. من: آهان، پس موضوع شیرینیه. منو باش که فکر کردم چونکه بهت زنگ نزدم ناراحتی. کامی: نه بابا، تو که مهم نیستی به مولا. تازه یه چند وقتی که نیستی زندگیم خوب شده، نمرهای دانشگاه هم رفته بالا. مثل بچه آدم میشینم توی کلاس و به حرفهای کشاورز(باغبان) گوش میدم. من: آره جون خودت، یعنی میخوای بگی که از اول کلاس تا آخرش همش چشمت به دختر خاله ت نیست؟ از پشت تلفن قیافه کامی رو که الان یه لبخند بزرگ روی لبشه و داره ذوق میکنه تصور کردم. کامی: شیطون میبینم راه افتادی. من: من از اولشم راه افتاده بودم، اما رو نمیکردم که چشمم نکنی. کامی: برو بابا جمعش کن، حالا خوبه از خودم یاد گرفتی ها. حالا بگو بینم، آقا گرگه پیشته؟ به سختی جلوی خندمو گرفتم. من: اوهوم. کامی: عجب گیریه این بابا. خوب حالا بیخیال. زنگ زدم که یه چیز مهم رو بهت بگم. من: جونم بگو؟ کامی: آوا، چیزه.. من: بگو دیگه میشنوم. کامی: چیزه، آخه یکم برام سخته، خواستم بگم که، امممم، من، نه یعنی تو. من: اههههه کامی بگو دیگه نصف جونم کردی. کامی: خواستم بگم که تو.....خیلی خری. اصلا توقع نداشتم که اینو بگه، فکر میکردم میخواد درمورد بهار بگه. همینجور خشکم زده بود و به صدای خندهٔ کامی گوش میکردم. اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و غش غش خندیدم. کامی: خوب حالتو گرفتما. آاا من: بیشعور کثافت، احمق. خودت خری با اون قیافه ایکبیریت. کامی: بگو بگو، اه اه چه بو بد سوختگی داره میاد، بو دماغته. آاا من: چرا اینقدر آآا آآا میکنی الاغ جان؟ کامی: خودتی. من: خاله ته. کامی: وااای واای، اگه به بهار نگفتم، یه آشی برات نپختم. من: آره عزیزم برو آش بپز با دو کیلو روغنم روش. خوب قطع کن دارم تلویزیون میبینم. کامی: آخی نی نی کوشولو، داری کارتون خودت و سرگرد رو میبینی؟ من: چرا چرت میگی بابا؟ حالت خوبه؟ کامی: آره دیگه، تام و جری هستید. همش تو سر و کله هم میزنید. با این حرفش اینقدر خندیدم که دیگه نفسم بالا نمیومد و به سرفه افتادم. بادیگارد مرضیه خانم رو صدا کرد تا برام آب بیاره. کامی همینجور داشت ادامه میداد. کامی: آی قربونش برم نگرانتم هست، واست آبم میاره. آخی بچّه م نمیخواد هم بازیش رو از دست بده. مرضیه خانم آب رو داد دستم و یکم ازش خوردم. نفسم که بالا اومد گفتم: کامی خفه نشی که نزدیک بود بکشیم. کامی: چی بهتر از اینکه با خنده بمیری؟ تازه باعث خیر هم میشدم و میرفتم بهشت. من: اوه اوه، نه بابا. کمتر واسه خودت پپسی باز کن. تو اگه بری بهشت همه فرار میکنن میرن جهنم پیش مایکل جکسون، اونوقت باعث گناه میشی که جوونای مردمو بدبخت کردی. کامی: حالا جدا از شوخی، بدجور دلم هوس کرده با هم بریم یه قلیونی بکشیما. یه نگاهی به بادیگارد که داشت یه کتابی رو میخوند کردم و آروم گفتم: نمیشه. کامی: بخاطر آقای تام؟ من: اوهوم. کامی: اشکال نداره، اون با من. مخش رو میزنم. بعدشم میذارم خودشم قلیونی بشه. من: هه هه، شتر در خواب بیند پنبه دانه. کامی: شتر دیدی ندیدی. من: چه ربطی داشت؟ کامی: گفتی شتر منو هم جو گرفت گفتم شتر. من: برو بابا، خوب بسه دیگه. بخدا دهنم خشک شد بس که حرف زدم. کامی: اه اه دهنت و ببند بو گند دهنت تا اینجا رسید. من: دلتم بخواد، دهنم بوی آدامس خرسی میده. کامی: آره راست میگی، چونکه خودت خرسی، آدامست میشه آدامس خرسی. من: هر هر، خر بخنده. اوکی بای کامی: خودت خندیدیا، یعنی خری. بای گوشی رو که قطع کردم هنوز داشتم به حرفهاش میخندیدم. این پسر کی میخواد عاقل بشه؟ به بادیگارد نگاه کردم که هنوز داشت کتاب میخوند.شیطون اومد توی جلدم که یکم اذیت کنم. من: سرگرد، این چه کتابیه؟ نمیدونم چی شد که سرگرد صداش کردم، اه گند زدم. حالا فکر میکنه مردشم. بادیگارد: کتاب زندگی نامه امام علی(ع). من: آهان. من تا حالا از این کتابها نخوندم، همیشه رمان می خوندم. هیچوقت تاریخی و مذهبی نخونده بودم. حس میکردم حوصله آدم رو سر میبره و فقط واسه آدمای خشکه. که فکر کنم درست هم گفتم، چونکه بادیگارد میخوندش.

ولی من نمیخوام. بدون صغری خانم نمیخوام. میلاد من تنهایی میترسم. میلاد: عزیزم تنها نیستی. حالا بریم توی راه همه چیز رو برات تعریف میکنم عزیزم. با صغری خانم روبوسی کردم و رفتم. از کوچه که رد شدیم رو به میلاد کردم و منتظر موندم تا حرف بزنه. میلاد: چرا اینجور نگاه میکنی؟ خوب یکم صبر کن. من: نمیتونم, زود بگو میلاد. میلاد: خیلی خوب خانم هفت ماهه. راستش تو نمیری شمال. ما مجبور شدیم که به همه دروغ بگیم. من: نمیریم شمال؟ یعنی چی؟ پس کجا میریم؟ میلاد: دیشب وقتی بابا فهمید که تا توی اتاقت تونستن بیان و یکی از افراد بشیری بین آدمهای ما هست, تصمیم گرفتیم که به همه بگیم که تو میخوای بری شمال و سرگرد رو اخراج کردیم تا اونا فکر کنن تو تنهایی. من: یعنی بادیگارد رو اخراج نکردید؟ پس صغری خانم چی میگفت؟ میلاد: بابا از عمد توی حیاط جلوی همه با سرگرد دعوا کرد و اخراجش کرد. من: این فکر بابا بوده؟ میلاد: نه, اینا همش فکر سرگرد بود. من: نه بابا, عجب مارمولکیه این یارو. میلاد خندید. به یه کوچه خلوتی پیچید و ماشین رو پارک کرد. از ماشین مشکی که جلوی ماشین ما پارک بود بادیگارد پیاده شد. با تعجب بهش نگاه کردم. میلاد: پیاده شو. من: چرا؟ میلاد: این چند وقت تو میری خونه سرگرد تا وقتی بفهمیم که کی از افراد اوناست. من: چی؟ خونه سرگرد؟ میلاد مغز خر خوردی؟ میلاد: داد نزن خواهر من ما مجبوریم. باید ازت مراقبت کنیم. من: این چجور مراقبتیه؟ مثلا میخواین منو نجات بدید و از اونور میندازینم توی دهن شیر؟ میلاد: دهن شیر چیه؟ این چند وقت تو دیدی سرگرد حتی یه نگاه بهت بندازه؟ بعدشم ما فقط به سرگرد اعتماد داریم و میتونیم تورو به اون بسپاریم, اون با تو محرمه. من: همین دیگه, با هم محرمیم کارش راحت تر میشه. از همین بدبختا و ریشوها بترس. میلاد با یه دستش دستمو گرفت و با اون دستش چونمو گرفت. میلاد: آوا, لج نکن. خودت هم میدونی این حرفایی که از سرگرد میزنی درست نیست. ما خوبی تورو میخوایم عزیزم, فقط واسه چند وقته. بعدش باز میای پیشمون. من: نه میلاد, خوبی من این نیست که برم خونه ی یه مرد مجرد بمونم. میلاد: اون تنها نیست, با مادرشه. ما خونشونو دیدیم, مادرش هم میدونه که قراره بری اونجا. ولی فکر میکنه که تو دختر همکارش هستی. من: میلاد, گفتم که نمیرم. حاضرم بمیرم ولی پیش اون زندگی نکنم. میلاد: آوا, میدونی خیلی شبیه مامان هستی؟ هروقت به چشمهات نگاه میکنم انگار دارم به مامان نگاه میکنم. من یه بار مامان رو از دست دادم, نمیخوام یه بار دیگه این چشمها رو از دست بدم. نذار باز تنها بشم آوا. با این حرفش قلبم تیر کشید, به چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش پر از اشک بود, نه من طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم. رفتم توی بغلش. من: قربون اون اشکات بشم من. چشم میرم, تا وقتی که تو بگی من اونجا میمونم. فقط تو از این حرفا نزن. من هیچوقت تورو تنها نمیذارم. میلاد پیشونیمو بوسید و اشکهامو پاک کرد. صورتم رو توی دستاش گرفت. میلاد: آفرین دختر خوب. حالا مثل دختر خوب میری سوار ماشین سرگرد میشی و باهاش میری خونشون.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 13:54 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود