رمان بادیگارد فصل 7

از خواب پریدم، خیس عرق بودم. وای خدا، این چه خوابیه که من همش دارم میبینم. رفتم سمت کشو و قوطی قرصو در اوردم، یاد حرف محسن افتادم که گفت "بخاطر من نخور". باز گذاشتمش سر جاش. رفتم توی دستشویی و با آب سرد صورت داغمو شستم. یعنی چی این خوابها؟ وای خدا دارم دیوونه میشم. به ساعت نگاه کردم، چهار صبح بود. نه نمیخواستم باز بخوابم، نمیخواستم دوباره این خوابها رو ببینم. آروم درو باز کردم و رفتم پایین. از توی یخچال شیرو در آوردم و توی لیوان ریختم. با قند رفتم جلوی تلویزیون روی مبل پاهامو جمع کردم توی شکمم و نشستم. داشتم فیلم میدیدم و شیرمو همونجور سرد با قند میخوردم. ولی اصلا حواسم به دور و برم نبود و توی فکر خوابم بودم. شنیده بودم که میگن اگه خون توی خواب ببینی یعنی خوابت باطله. خدا رو شکر. با صدای محسن به خودم اومدم. جلوی مبل زانو زده بود و داشت نگاهم میکرد. محسن: آوا چرا بیداری؟ من: هیچی، خوابم نمی برد اومدم تلویزیون ببینم. محسن زل زد به چشمهام. زود سرمو انداختم پایین. انگار میخواست توی مغزم نفوذ کنه و بفهمه که دارم به چی فکر میکنم، که فکر کنم موفق هم شد. محسن: باز خواب بد دیدی؟ سرمو تکون دادم یعنی آره. محسن دستمو گرفت و با نگاه مهربونش نگاهم کرد. محسن: میخوای بغلت کنم؟ من: نه. محسن با تعجب نگاهم کرد و با حالت بامزه ای گفت: این چه خواب بدی بوده که نی نیم امروز نمیخواد بیاد بغل باباییش. من با دهن باز به محسن نگاه میکردم. محسن دستشو گذاشت زیر چونم و دهنمو بست. تلویزیونو خاموش کرد و همونجور که نشسته بودم و پاهام توی شکمم بود، بغلم کرد و از پله ها رفت بالا. داشتم بهش نگاه میکردم، چقدر قیافه ش مردونه و دوست داشتنی بود. سرمو گذاشتم روی سینه ش که پیشونیم چسبید به گردنش. محسن: نه فکر کنم نی نیم حالش خوب شد و باز همون نی نی فوضول شد. آروم خندیدم که محسن از صدای نفسم فهمید و محکمتر منو به خودش فشار داد. رفت توی اتاقم و منو روی تختم گذاشت و خودشم پیشم رو شکم دراز کشید. روی پهلو خوابیدم و زل زدم به نیمرخش. دماغش قلمی ولی یکم درشت بود که به قیافه مردونه ش میومد. لبش گوشتی بود. برگشت و نگاهم کرد. محسن: آوا، نمیخوای به من بگی چه خوابی دیدی؟ با صدای آرومی گفتم: نمیدونم، میترسم باز بهش فکر کنم. چیزی نگفت، فقط غلت زد و به کمر خوابید. سرمو گذاشتم روی بازوش و دست انداختم دور کمرش. من: دو تا مار بزرگ، یکی آبی یکی سبز. همش دنبالمن، اون شب که خواب دیدم، مار آبیه اومده بود دنبالم که تو زدی توی سرش. امشب مار سبزه دنبال تو بود که من با سنگ زدم به سرش. حالا اینا واسم مهم نیست محسن، حرفی که تو، توی خواب بهم زدی مهمه. بهم گفتی باید برم آوا. محسن میترسم، میترسم ازم دور بشی. من هیچوقت توی زندگیم نترسیده بودم، حتی وقتی بهم حمله کردن نترسیدم. ولی از دوری تو میترسم محسن، خیلی میترسم. داشتم گریه میکردم، دست خودم نبود. حتی فکر دوری از محسن دیوونم میکرد. محسن محکم منو گرفت توی بغلش و موهامو بوسید. محسن: آوا به من نگاه کن. سرمو بالا گرفتم و به چشمهای محسن نگاه کردم. خیره شدم به جایی از ابروش که شکسته بود. محسن با لبخند اشکهامو پاک کرد. محسن: هیچوقت دوست ندارم چشمهاتو خیس ببینم. آوا من هیچوقت تورو تنها نمیذارم، هیچوقت. چون که تو الان جزئی از زندگیم شدی، تو نباشی زندگیم بی تو معنی نداره. خندیدم. محسن: چرا میخندی؟ من: آخه یه لحظه شعر گفتی. توی یکی از آهنگا همینو میگه. محسن: بخاطر تو شعرم میگم، مگه چیه؟ مگه چند تا آوا دارم من؟ تو آوای منی که با حرفهات و کارهای غافلگیر کننده ت منو دیوونه میکنی. تو فقط آوای منی. با این حرفش قلبم یه جوری شد. یه حس خوبی بهم دست داد. حسی که هیچوقت بهم دست نداده بود. صورتم توی دستاش بود و نفسش به صورتم میخورد. به چشمهاش خیره شدم و نزدیکش شدم. یه نگاه به لبش کردم و باز نگاهم رفت سمت چشمهاش. به خودم که اومدم لبم روی لبش بود. زود رفتم عقب و به چشمهاش زل زدم. داشتم از کارم پشیمون میشدم که ایندفعه محسن بود که منو بوسید. لبش داغ بود. قلب دوتامون تند تند میزد. دستمو انداختم توی موهاش. هجوم خون رو توی صورتم حس میکردم. یه حس شیرین. اما یه دفعه همه چیز به هم ریخت. محسن منو زد عقب و با چشمهای گشاد شده نگام کرد. بلند شد و رفت سمت پنجره، دست کرد توی موهاش و نفسشو با صدا داد بیرون. بلند شدم و آروم رفتم کنارش. بازوشو گرفتم. من: محسن ببخشید، تقصیر من بود. محسن برگشت نگاهم کرد، نمیدونم چی توی نگاهش بود. ولی بدجور از کار خودم پشیمون شده بودم. یهو محسن محکم بغلم کرد. محسن: آوا ببخشید، من نباید ادامه میدادم. از بغلش اومدم بیرون و صورتشو گرفتم توی دستام. من: محسن چی میگی؟ اگه تو از کارت پشیمونی، من نیستم. از این پشیمونم که چرا تو رو ناراحت کردم. ولی بخاطر خودم ناراحت نیستم. محسن امشب بهترین شب زندگیم تا به امروزه. محسن: آوا من نمیتونم، میدونم که تو عذاب میکشی. میدونم که خشکم، ولی درکم کن. فکر میکنی واسه من آسونه که پیشت باشم ولی مجبور باشم حد و اندازهٔ خودمو بدونم؟ خیلی سخته، خیلی زیاد. ولی من حقی ندارم آوا. بابات به من اعتماد کرده، من نمیخوام از اعتمادش سوء استفاده کنم. تا همینجاشم زیادی جلو رفتم. پشیمون نیستم، ولی راحتم نیستم. من به خودم اجازه نمیدم تا زمانی که تو رو از بابات خواستگاری کردم بهت دست درازی کنم. نه تا قبل از اینکه عقد کردیم و تو رسما زنم شدی. حرفش آرومم میکرد، میذاشت احساس امنیت کنم. احساس کنم که دیگه هیچ مشکلی یا هیچ خطری توی زندگیم نیست و فقط من و خودشیم و عشقی که به هم داریم. باز رفتم توی بغلش. یکم بعدش ازش جدا شدم و رفتم روی تخت بخوابم، اما محسن اومد دستمو گرفت و بلندم کرد. من: چیکار میکنی محسن؟ بذار بخوابم خوب. محسن: نه دیگه. حالا که دوتامون بدخواب شدیم من دلم هوس کرده بریم با هم یه کله پاچه بخوریم. من: اِ، محسن حوصله داریا. بذار بخوابم بخدا گیج خوابم. محسن: آوا، حالا یه روز من خواستم بریم بیرونا. نگاه داری چیکار میکنی. به قیافش نگاه کردم، دلم نیومد باز مخالفت کنم. بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. من: باشه بابا، تو هم برو آماده شو. مانتوی سفید با شال صورتی کمرنگ پوشیدم. حوصله آرایش که اصلا نداشتم. یه لحظه یاد شش ماه پیش خودم افتادم، دختری که مانتوهای تنگ می پوشید و همیشه کفش پاشنه بلند پاش می کرد، با موهای بلوند و ناخنهای فرنچ شده و هیچوقتم بدون آرایش بیرون نمیرفت، حالا شده اینی که توی آینه دارم تصویرشو میبینم. دختری با یه مانتوی سفید شیک اما بلندتر و گشادتر از قبل، موهای قهوه ای که حتی یه تارشم پیدا نیست، بدون آرایش و ناخنهاشم ساده و بدون رنگ. واقعا این من بودم که خودمو دوست نداشتم. محسن چشمهامو روی خیلی از مسائل باز کرد. عطر زدم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون. محسن از پایین پله ها صدام کرد. رفتم پایین دیدم پولیور آبی نفتی با پالتو مشکی تنشه. محسن: تو چرا چیزی تنت نیست؟ بدو برو یه چیز کلفت بپوش و بیا. من: خوبه که، مگه چشه؟ محسن: آوا خانم، مثل اینکه میخوایم بیرون بشینیما. بدو برو که دیرمون شد. من: همچین میگه دیرمون شد انگار اونا منتظر ما هستن بریم کله پاچه شونو بخوریم. رفتم بالا و کاپشن سفیدمو که توی سفرمون به انگلیس خریده بودم برداشتم. یه شال گردن صورتی هم برداشتم و رفتم پایین. محسن توی حیاط بود. وای چقدر هوا سرد بود. زود سوار شدم و محسنم پشت سرم سوار شد. ضبطو روشن کردم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم و صداشم زیاد کردم. همینجور بلند بلند با آهنگ میخوندم و واسه محسن ادا در می آوردم. محسنم میخندید. آهنگ که تموم شد محسن دستمو گرفت و گذاشت زیر دستش که روی دنده بود. محسن: من توجه کردم تو همیشه هر احساسی که داری، یه آهنگ تو همون مایه ها رو گوش میدی. من: آره، از کجا فهمیدی شیطون؟ محسن: یادته اون شب که دیوونه بازی در آوردی و قرص خوردی، یا شبایی که با بابات دعوات میشد یه آهنگی گوش میکردی که میگفت سر خاک مادر من. من: آره، آهنگ آرومم میکنه. بدون آهنگ نمیتونم زندگی کنم محسن. حالا صبر کن واست یه آهنگی بذارم که حالشو ببری. بعد شروع کردم توی سی دی ها گشتن، سی دی مورد نظرمو پیدا کردم و آهنگیو که میخواستم گذاشتم. آهنگ رپ گذاشته بودم که یکم سر به سر محسن بزارم. یکی از آهنگهای اشکین و علیشمس. به زور جلوی خندمو گرفتم. شروع کردم با آهنگ خوندن: خوابم میاد، باز داره صدا میاد. خوابم میاد، یکی با ما راه بیاد. خوابم میاد، هی داره تک می زنه. آخه من دلم واسه دیدن تو لک می زنه. وای اگه بردارم هی می خواد تا صبح فک بزنه. پشت چراغ قرمز رسیدیم، محسن برگشت بود همینجور منو نگاه میکرد. من: حالا قرم میاد، دیگه خوابم نمیاد. قرم میاد، بگو به دی جی بیاد. قرم میاد، تازه بیدار شدم.(همینجور قر میدادم) من چه خواب باشم یا رویا تویی عشق خودم. آهنگ به اینجا که رسید همینجور اشاره به محسن میکردم و زدم به نوک دماغش. محسن: یه وقت خجالت نکشیا، همینجور داره قر میده. نمیگی یه وقت یکی ببینتت؟ من: بابا شیشه دودیه پیدا نیست جون تو. محسن: شیشه بغل دودیه، جلو چی؟ نگاه کردم، دیدم ماشین جلوییه داره از آینه همینجور ما رو نگاه میکنه. ای خاک عالم. ساکت دست به سینه نشستم سر جام. محسن: حالا من نفهمیدم، تو خوابت میاد یا قرت میاد؟ با این حرفش پقی زدم خنده. وقتی رسیدیم، پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. ای وای، اینجا که ولنجکه. برگشتم سمت محسن. وقتی رسیدیم، پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. ای وای، اینجا که ولنجکه. برگشتم سمت محسن. من: محسن، این همه راه اومدی ولنجک که صبحونه بخوری؟ محسن: مگه چیه؟ امروز میخوام با هم خوش بگذرونیم. من: محسن آخه تو هنوز زخمت کاملا خوب نشده. چجوری میخوای راه بری؟ محسن اومد نزدیکم و دستمو گرفت توی دستش و مهربون خندید. محسن: آوا نگران نباش، من حالم خوبه. دوست دارم امروز بهمون خوش بگذره. لبخند زدم و پشت سرش راه افتادم. هنوز خیلی از ماشین دور نشده بودیم که چندتا ماشین کهصدای آهنگشونو بلند کرده بودن، اومدن و شروع کردن به بوق زدن. اصلا نگاهشون نکردم که محسن یه موقع شاکی نشه. ولی در کمال ناباوری دیدم آقا محسن داره واسشون دست تکون میده و میخنده. فکر کنم اشکین روی محسن اثر کرده بود. برگشتم سمت ماشینا و دیدم ای وای اینا که بچه های کلاسمونن. با دهن باز داشتم بهشون نگاه میکردم، کیارش از یه ماشین با کلاس و گرون قیمت سفید پیاده شد و اومد سمت ما. پالتوی قهوه ای شکلاتی تنش بود با شلوار کرم و کفشهای قهوه ای. لامصب خوب تیپ زده بودا. برگشتم به محسن نگاه کردم. پولیور آبی نفتی با پالتو و کفش مشکی و شال گردن آبی. با کیارش سلام علیک کردم و رفتم پیش محسن وایسادم. من: چرا نگفتی که امروز میخوایم با بچه ها بیایم اینجا؟ محسن: دوست داشتم سورپرایز بشی. من: شدم، خیلی ممنون. خیلیم خوشحالم. رفتم با بچه ها سلام و روبوسی کردم. بعدش همه با هم راه افتادیم به سمت بالا. این سولماز باز گیر داده بود به محسن. اگه ول کن نباشه جلوی همه ضایعش میکنما. از سرما دستم یخ کرده بود. همینجور دستمو جلوی دهنم گرفته بودم و ها میکردم. کامی صدام کرد. از بچه ها فاصله گرفتم و منتظر کامی و محسن موندم که آخر از همه راه میرفتن. کامی:چطوری؟ من: خوبم مرسی، تو چطوری؟ کامی: خوبم، تو یکم با محسن باش تا من برم پیش زنم یه موقع باهام قهر نکنه و پدرمو در بیاره. من: برو زن ذلیل. کامی تند رفت پیش بهار. شونه به شونه محسن راه میرفتم. محسن دستهای یخمو گرفت توی دستهای گرمش. من: آخیش الهی بری کربلا. کم کم دستم داشت بی حس میشد. محسن: منم فهمیدم که یخ زدی، واسه همین به کامی گفتم صدات کنه. آخه تو چرا دستکش همراه خودت نمیاری؟ من: آخه محسن، تو گفتی بریم کله پاچه بخوریم. من چه میدونستم میخوایم بیایم ولنجک. بعدشم حالا مگه بده؟ دستمو میگیری قشنگ فیض میبری. محسن خندید و دندونای مرتبش پیدا شد. محسن: هنوز خوابت میاد یا الان قرت میاد؟ من: باور میکنی الان قرم میاد؟ بدجور دلم هوس کرده که قر بدم. بالاخره رسیدیم بالا و همه سوار تله کابین شدیم. من، محسن، بهار، کامی و کیارش با هم توی یه تله بودیم. کامی همینجور جیغ میزد و وانمود می کرد که میترسه و همش کیارشو اذیت میکرد و میگفت تو بهم نظر داری و ازم لب گرفتی. بالاخره رسیدیم به کافه تریا. موقع نشستن این سولماز کنه منتظر بود که محسن بشینه تا پیشش بشینه. دست محسنو گرفتم و کشیدمش یه گوشه و وسط خودم و کامی نشوندمش. محسن سرشو انداخته بود پایین و داشت به این کارم میخندید. زیر لب گفتم: فکر نکن فقط مردا غیرت دارن، ما زنا هم غیرتی میشیم. همینجا میشینی و تکون نمیخوریا. محسن همینجور داشت بی صدا میخندید و شونه هاش تکون میخورد. صبحونه که میخوردیم همش سر به سر هم میذاشتیم. به کیارش واقعا داشت خوش میگذشت، همه دخترها دورش جمع شده بودن و حتی واسش لقمه میگرفتن که من و کامی همش بهشون تیکه مینداختیم. کامی: خدا بده شانس، یکی نیست برای ما هم از این لقمه ها بگیره. من: کامی بیا فدات شم، خودم واست لقمه میگیرم داداشم. حتما که نباید منظوری داشت که برات لقمه گرفت. بعد از صبحونه نوبت قلیون شد. همه داشتن سفارش میدادن. کامی: من دو سیب میخوام. مرد: دو سیب نداریم. من: اشکال نداره، دو پرتقال بیار. همه غش غش شروع کردن به خندیدن، حتی آدمهای میز بغلی هم با این حرفم خندیدن. من: منم همون دو پرتقالو میخوام. محسن زیر لب گفت: نوچ. زود حرفمو عوض کردم و گفتم: بچه ها شوخی کردم. حالا جدی نمیخواما. کامی فهمید که بخاطر محسن نمیکشم چیزی نگفت، ولی بقیه بچه ها آبرومو بردن. خشایار: چی شده آبجی؟ تو که همیشه ما رو مجبور میکردی همرات بیایم که قلیون بهت بچسبه. حالا که ما میکشیم تو نمیخوای؟ من: ترک کردم خشی. به تو هم نصیحت که ترک کن، سیگار و قلیون باعث سرطان میشه. الناز: اوه اوه، از کی تا حالا تو از مریضی و مردن میترسی؟ من: از وقتی که زنده بودنم واسه یکی مهم شده. اوه اوه گند زدی آوا، ببین همه دارن چجوری نگاهت میکنن. من: چیه؟ ضایع بود خالی بستم؟ باز همه شروع کردن به خندیدن و هر کدوم یه فحشی بهم داد. منم مجبور بودم که جلوی محسن کوتاه بیام. تا ظهر با بچه ها به سر و کله هم میزدیم و میخندیدیم. موقع برگشتن من با چند تا از بچه ها جلوتر راه میرفتم و محسن همراه کامی و خشایار عقبتر میومدن. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که صدای جیغی شنیدیم. همه برگشتیم عقبو نگاه کردیم که دیدم سولماز خانم میخواسته بیفته که محسن میگیرتش. حالا هم سولماز جون توی بغل محسن بود. یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد. احساس گرما میکردم، گوشم و فرق سرم داغ شده بود. وای چقدر گرمه، شال گردن و کاپشنمو در آوردم. کامی اومد کنارم و تا خواست حرف بزنه اجازه ندادم. من: کامی بهتره هیچی نگی. کامی هم بدون هیچ حرفی برگشت رفت پیش محسن. تنهایی جلوتر از همه راه میرفتم، احساس کردم کسی اومد پیشم. فکر کردم کامیه، محل نذاشتم. صدای کیارشو شنیدم. کیارش: سرما میخوری دختر. برگشتم نگاهش کردم، باز نگاهش مهربون بود. من: اوه شما کی اومدید؟ اصلا نفهمیدم. کیارش: باز گفتی شما، بخدا من یکیم. درضمن، بس که توی فکر بودی عادیه که نفهمیدی کی اومدم. ساکت به جلو خیره بودم. کیارش: آوا، چرا دمغی؟ من: هیچی. کیارش: یعنی منو دوست خودت نمیدونی که نمیخوای بگی از چی ناراحتی؟ من: چرا تو دوستمی، ولی واقعا چیزی نیست. یکم حوصلم سر رفته. بچه ها همه بحثهای سیاسی میکنن، منم از سیاست متنفرم. کیارش: خوب بیا در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم. خواننده مورد علاقه ت کیه؟ من: امم، حدس بزن. کیارش: باشه. تتلو؟ من: نوچ. کیارش: عجیبه، نصف دخترهای ایرانی عاشقشن. من: قیافه و صداش خوبه. ازش خوشم میاد، ولی خواننده محبوبم نیست. کیارش: تهی؟ من: نه. کیارش: رپر نیست؟ من: نه. کیارش: خوب، مقیم ایرانه یا خارج؟ من: صد در صد ایران. کیارش: بنیامین؟ غش غش خندیدم. من: تو چرا همش اسم خواننده های خوشگلو میگی؟ بخدا من از اون آدمها نیستم که فقط به قیافه اهمیت بدم. خیلی چیزهای دیگه هم مهمه. کیارش: آخه تو خودت خوشگلی، دوستاتم که یکیش کامی و یکی دیگش بهار، خوشگلن. گفتم شاید از روی قیافه، آدمها رو انتخاب میکنی. من: نوچ، هنوز خیلی مونده تا منو بشناسی کیارش خان. کیارش: باشه، خوب بذار ببینم کی میتونه باشه. یهو دستاشو زد به هم و خوشحال برگشت نگاهم کرد. کیارش: یافتم یافتم. بابک جهانبخش؟ من:ای گٔل گفتی. نه بابا فکر کنم باهوشیا. یکی از محبوبترین خواننده ها همینه. کیارش: دیگه کی؟ من: محسن چاوشی، شهاب رمضان. جدیداً رفتم تو فاز داریوش. کیارش: سلیقتم خوبه. اصلا بهت نمیخوره از این آهنگها گوش بدی. من فکر میکردم ساسی مانکن و مخته و علیشمس گوش بدی. باز غش غش خندیدم. من: اتفاقا قبلا ها همش همینا رو گوش میدادم. جدیداً سلیقه م عوض شده. خوب تو چی؟ کیارش: من خواننده های مورد علاقه م بابک جهانبخش و ابی و داریوشن. من: ایول، کدوم آهنگ داریوشو بیشتر دوست داری؟ کیارش شروع کرد به آروم خوندن فریاد زیر آب. واقعا صدای قشنگی داشت و گرم میخوند. منم شروع کردم آروم همراهش خوندن. خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردنخوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن همینجور به رو به رو نگاه میکردم. سنگینی نگاهش رو حس کردم، اشک توی چشمهام جمع شد. یه قطره اشک سر خورد روی گونه م. کیارش لبخند مهربونی زد و خواست اشکهامو پاک کنه که به خودم اومدم و زود رفتم عقب. کیارش دستشو انداخت پایین و گفت: معذرت میخوام. ببخشید ناراحتت کردم. من: نه اشکال نداره. دیگه رسیده بودیم پایین. زود با همه خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم. خیلی دلم میخواست برم صندلی عقب بشینم، ولی جلوی بچه ها درست نبود. صندلی رو خوابوندم که مثلا خوابیدم، از عمد سرمو جوری گذاشتم که محسن نتونه قیافمو ببینه و بفهمه که الکی خودمو زدم به خواب. محسن سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت خونه. تا ماشین رو پارک کرد مثل فشفشه پریدم توی خونه و به خاله گفتم که ناهار نمیخورم و میخوام بخوابم. زود لباسمو عوض کردم و پشت به در دراز کشیدم. محسن اومد درو باز کرد و وقتی دید تکون نخوردم رفت بیرون. خیلی خری محسن، حتی سعی هم نکردی از دلم در بیاری. شب بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم و باز حواسم به فیلم نبود و به صبح فکر میکردم. اگه این سولماز زگیل نیومده بود امروز بهترین روز زندگیم بود. صحنهٔ صبح جلوی چشمم اومد. دست کشیدم به لبم، باز قلبم تند تند زد. با اینکه این اتفاق فقط توی چند ثانیه افتاده بود ولی واسهٔ من که اولین تجربه م بود خیلی طولانی بود. اون شب سعی کردم به محسن نگاه نکنم. خیلی سخت بود ولی موفق شدم. زود شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. حالا شانس من بس که عصر خوابیده بودم خوابمم نمیومد. بلند شدم لپ تاپو روشن کردم و با هد ست شروع کردم به آهنگ گوش کردن. رفتم توی فولدر عکسهای محسن. بچه پررو، چقدر هم دوسش دارم. رفتم پیراهنشو از زیر بالشت آوردم و گرفتم بغلم و باز پشت لپتاپ نشستم و عکسهاشو نگاه کردم. یه عکسش بود که از نیمرخش بود و یه اخم کوچولو داشت. عاشق این اخمشم من. گذاشتمش عکس دسکتاپ. همینجور پیراهن رو گرفتم جلوی دماغم و زل زدم به عکسش. الان داشتم حرفهای کامی و بهار رو درک میکردم. وقتی که مسخره شون میکردم و میگفتم همچین حرف میزنی انگار یک ساله که ندیدیش، خوبه ظهر دیدیشا. اونا هم میگفتن یک ساعت قد یه سال برای ما میگذره. مثل الان خودم، از ظهر تا الان که با محسن قهر کردم دلم داره پرپر میزنه. ولی حقشه، پررو. این همه به من گیر میده و غیرت بازی در میاره، بعد خودش به دختره دست میزنه. یعنی بزنم دوتاشونو نصف کنم. صبر کن سولماز خانم من که حال تو رو میگیرم. توی فکر نقشه کشیدن واسهٔ تلافی از سولماز بودم که حس کردم یکی دست انداخت روی شونه م. از ترس جیغ زدم و پریدم هوا. برگشتم دیدم محسنه و وقتی که پریدم شونه م خورده به دهنش و لبش زخم شده بود. هول هولکی رفتم نزدیکش و به لبش نگاه کردم. من: محسن ببخشید، ترسوندی منو. بخدا نمی خواستم اینجوری بشه. محسن: آوا آروم باش، چیزی نیست که. میدونم عزیزم از عمد نبود. آروم باش. رفتم نزدیکتر و به لبش نگاه کردم که داشت خون میومد، زود دستمال آوردم و گذاشتم رو لبش که محسن دردش گرفت. گریه م گرفته بود. نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و همینجور گریه میکردم. محسن: آوا بخدا چیزی نیست، چرا تو همچین میکنی آخه؟ بیا بشین ببینم. نشستم روی تخت و محسنم اومد کنارم نشست. چرا من اینقدر راحت جلوی محسن اشک میریزم؟ دوست ندارم فکر کنه ضعیفم، من ضعیف نیستم. سرمو گرفتم توی دستهام و دستهامو گذاشتم روی زانوم. محسن دست انداخته بود دور کمرم و هی تکونم میداد. محسن: پاشو ببینم، فکر کردی حالا که ناراحتی ولت میکنم؟ بگو ببینم چرا امروز باهام قهر بودی؟ هوم؟ من: خودت میدونی چرا، پس دیگه چرا میپرسی؟ محسن: دوست دارم از زبون خودت بشنوم. برگشتم و زل زدم به چشمهاش. من: میخوای از زبون خودم بشنوی؟ باشه پس بشنو، خوشم نمیاد این سولماز هی بهت میچسبه. خوشم نمیاد تو باهاش میگی و میخندی و بهش رو میدی. یعنی تو نفهمیدی خودشو الکی انداخت که تو بگیریش؟ این همه جا و این همه پسر، فقط باید پیش تو می افتاد؟ تو که تیزتر از این حرفها بودی، فکر نمیکردم گول این ننر رو بخوری. بعدشم، تو که هی به من گیر میدی موهاتو بکن تو و با کامی گرم نگیر و با کیارش حرف نزن، چطور خودت با سولماز حرف زدی؟ چطور بهش دست زدی؟ اگه تو غیرتت اجازه نمیده، غیرت منم اجازه نمیده. بخدا محسن فقط دلم میخواد بزنم دوتاتونو نصف کنم. تند تند نفس میکشیدم. هر لحظه منتظر بودم که محسن اخم کنه و از اتاق بره بیرون. ولی اون اخم نکرد، به جاش یه لبخند خوشگل زد و منو محکم گرفت توی بغلش. آروم دم گوشم گفت: تو انگار قصد داری منو دیوونه کنی امشب. گونه مو بوسید و زل زد به چشمهام. محسن: میدونستم ناراحت شدی از دستم، ولی باور کن عمدی نبود.اومد از کنارم رد شد که یهو صدای جیغشو شنیدم، ناخودآگاه گرفتمش. نگاهتو دیدم، بعدشم دیدم که کاپشنتو در آوردی. بعد با کیارش گرم گرفتی که کارمو تلافی کنی. راستش خیلی عصبی شدم و میخواستم بیام یکی بزنمش که فکش بیفته پایین. ولی دیدم که بهش اجازه ندادی بهت دست بزنه. شاید باور نکنی، ولی با این حرکتت آروم شدم. فهمیدم که هر چقدر هم از دستم عصبانی باشی، از دوست داشتنت بهم کم نمیشه. اگه هم دیدی بعدش هیچی بهت نگفتم برای این بود که خودت به حرف بیای. دوست دارم وقتی از دستم ناراحت میشی خودت بیای بهم بگی و چیزی رو توی دلت نگه نداری. بعد یه چشمک زد و خندید که چال لپش پیدا شد. محسن: میدونستم بیداری، اومدم توی اتاق دیدم اینقدر غرق آهنگی که حواست به من نیست، نزدیک که شدم عکسمو دیدم. نمیدونم اینو کی گرفته بودی. الانم که اینو دیدم. پیراهنشو که دستم بود گرفت دستش. محسن: از کهنه ها درش آوردی؟ خندیدم. محسن: نمیخوای بخوابی؟ من: نه، خوابم نمیاد. محسن: خوب پس من حرف میزنم. دست گذاشتم زیر چونه م و منتظر نگاهش کردم. محسن: میدونی اولین بار که دیدمت به چی فکر کردم؟ من: به چی؟ محسن: بذار از اولش بگم. میدونی که، من از قبل در مورد تو تحقیق کرده بودم و از همه چیزت خبر داشتم. شنیده بودم که خیلی شیطونی و خیلی از بادیگاردهای خوبت رو فراری دادی. راستش من اصلا باورم نمیشد که یه دختر بتونه همچین کارهایی بکنه. اولین بار که دیدمت داشتی میرفتی دانشگاه. یه لحظه محو جمالت شدم. با خودم گفتم خدا چی آفریده، یه نقاشی. ولی رک میگم که از تیپت و رنگ موهات خوشم نمیومد. خندیدم که محسنم خندید و لپمو کشید. محسن: با دوستات میگفتی و میخندیدی، ولی بعدش میرفتی سر قبر مامانت و گریه میکردی. میدیدم که با مامانت حرف میزدی و همهچیز رو براش تعریف میکردی، بعضی موقعها هم میخندیدی. نگاهش کردم که داشت فکر میکرد. دستشو گرفتم. من: محسن بازم بگو، تو رو خدا. محسن: باشه. تا یه مدت فکر می کردم که لابد بادیگاردها ترسیده بودن و الکی تو رو بهونه کرده بودن. میگفتم این دختر به این ظریفی و نازی چطور میتونه این همه بلا سر بادیگاردها بیاره؟ تا اینکه اون شب بهت حمله شد. وقتی اونجوری با چاقو زدی به مرده من که سرگردم یه لحظه ماتم برد. توی دلم شجاعتتو تحسین کردم. شب که با بابات دعوات شد فهمیدم که پشت این قیافهٔ ظریف و جذاب یه دختر قوی و زخم خورده ست. آوا، راستش اوایل ازت خوشم نمیومد. آخه اولین کسی بودی که گولم زدی و تونستی از دستم فرار کنی. خب هر چی باشه من یه مردم و بهم بر میخوره که یه فسقلی گولم بزنه. با مشت آروم زدم به بازوش و گفتم: پررو. محسن خندید و ادامه داد: آخه دختر بس که بلایی، کسی از پنجره دستشویی میتونه رد بشه؟ آخه این چه کاری بود که تو کردی. من: تو طعم زندانی بودن رو نچشیدی، من توی خونهٔ خودم زندانی بودم. هرجا که میرفتم یکی بود که آمار منو به بابام بده. اون موقعها هم که من و بابام دشمن خونی هم دیگه بودیم. محسن: میدونم، سر کلاسها که نظم کلاس رو بهم میریختی، هم خنده م میگرفت هم عصبی میشدم از اینکه اینقدر بیخیال بودی و به چیزی اهمیت نمیدادی. آوا، میدونستی با چادر خیلی قشنگ میشی؟ من: محسن لطفا سرمو شیره نمال که من چادر بپوش نیستم، همون یه بار که نزدیک بود دماغم بشکنه بسمه. محسن ریز خندید و دماغمو بوسید. محسن: آوا بازم میگم ببخشید، باشه؟ من: باشه. اجال نداره محسن: یادته که بهم گفتی نفرین من همیشه پشت سرته و هیچوقت خوشبخت نمیشی؟ اینو که گفتی پشتم لرزید، میدونستم دلتو درد آوردم و نفرینت میگیرتم. محسن نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اونروز توی بازار، من توقع نداشتم بزنی توی گوشم. فکر هر چیزی رو میکردم الا اینو. وقتی زدی خیلی چیزها رو فهمیدم، با حرفت دلمو لرزوندی. بعدش که با هم خوب شدیم و من تورو بهتر شناختم، تازه داشتم یه روی دیگه تو می دیدم، روی اصلیتو. فهمیدم تو اصلا اون چیزی نیستی که نشون میدی، همونی هستی که دل منو لرزوندی. داشتم با یه لبخند گشاد محسنو نگاه میکردم، محسن تا قیافه مو دید غش غش خندید. من: چته؟ محسن: آوا قیافه ت خیلی بامزه شده. من: خوب حق دارم، توی چوب بعد این همه مدت، معجزه شده اومدی حرف دلتو میزنی. دارم فکرتو درباره خودم میدونم. میخوای ذوق نکنم؟ محسن: خوب بابا، هی چوب چوب نکن به چوب بر میخوره. بعد شروع کردیم دوتایی غش غش خندیدن. منم پررو، دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پای محسن. گفتم الان محسن یکی میزنه تو گوشم و میگه پاشو خوشم نمیاد از این لوس بازیا. ولی قشنگ نشست و موهامو ناز کرد. من: محسن یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ محسن: بپرس. من: اون روز، امم، خوب چیزه. آخه چجوری بگم. محسن: راحت حرفتو بزن. من: اونروز، نازنین،... محسن: اونروز نازنین بهم چی میگفت؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. محسن پیشونیمو بوسید. محسن: چیز مهمی نبود، میگفت پشیمون شده. میگفت وقتی دیده من چیزی به کسی نگفتم از کارش پشیمون شده و حالا هم میخواد برگرده. یهو یه لبخند گشاد زد و گفت: ولی توی وروجک آب پاکی رو روی دستش ریختی ها. راستش تو دلم داشتم به کارت میخندیدم. یه جوری ملحفه رو کشیدی روم که اون اصلا وا رفت. غیرتی شدنتو دوست دارم. بعد نوک دماغمو گرفت و کشید. دست محسنو کشیدم که دراز بکشه، بعد دستشو باز کردم و سرمو گذاشتم روی بازوش و دست انداختم دور کمرش. سردی تفنگو حس کردم. من: اومدی توی اتاق من و با خودت تفنگ آوردی؟ محسن: واسه احتیاط خوبه دیگه. من: آهان. راستی محسن، امروز بهترین روز زندگیم بود. محسن: برای منم همینطور. مکثی کرد و گفت: خوب بگو ببینم. تو این عکس رو کی از من گرفتی؟ ریز خندیدم و گفتم: خوب دیگه. محسن شروع کرد به قلقلک دادنم و گفت: تو دیگه چی هستی که منو گول میزنی هان؟ ای بلا. من: وای نه، محسن شکمم نه. واای مامان، نکن محسن. حالا همه بیدار میشنا نکن. دیگه به نفس نفس افتاده بودم که محسن ولم کرد، دستشو حصار سرم کرده بود و داشت با خنده نگاهم میکرد. من: اون چشمهای خوشگلتو جمع کن تا کاری دستت ندادم. محسن با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و پقی زد خنده. بعدش محکم منو گرفت توی بغلش و خندید. محسن: دختر من آخر از دست تو دیوونه میشم. وقتی پیشتم احساس ضعیف بودن میکنم، فکر میکنم من دخترم و تو هم یه پسر که بهم نظر داری. آوا، جون من یکم مثل دخترا باش و تو بترس. ابرومو انداختم بالا و با عشوه گفتم: آخه توی شیر برنج هم ترس داری؟ خیالم از بابت تو تخته و میدونم که از این جراتا نداری. محسن: آوا اینجوری میگی که مثلا منو مجبور کنی کاری کنم؟ من: برو بابا، اگه چوب بود الان با حرفهای من نرم شده بود و تو نشدی. محسن خندید و دست انداخت دور کمرم. لباسم یکم رفته بود بالا و کمرم لخت بود. با تماس دست محسن داغ شدم. من: محسن، میذاری امشب توی بغلت بخوابم؟ محسن لبخند جذابی زد و گفت: باشه. من: خودتم تا صبح بخواب، دوست دارم وقتی بیدار میشم کنارم باشی. یکم فکر کرد، بعد گفت: باشه. پریدم و ماچش کردم. من: خیلی گلی. پس من برم دستشویی که ترکیدم بس که خودمو نگه داشتم. محسن شروع کرد به خندیدن. از دستشویی که اومدم بیرون، دیدم محسن داره عکساشو توی لپ تاپم نگاه میکنه. من: محسن بر نگردیا، میخوام لباس عوض کنم. محسن: باشه. داشتم شلوارمو میپوشیدم که محسن گفت: آوا برگردم؟ من: اِ، نه بر نگردیا محسن. محسن خندید و گفت: برگردم دیگه، اولین باره که داری نقش اصلیتو رو میکنی. بذار برگردم. منم پررو گفتم: خوب برگرد، من که از خدامه. از پشت هم میتونستم چشمهای گشاد شدهٔ محسنو تصور کنم. لابد توی دلش میگفت این دختره از شرم و حیا بویی نبرده. من: برگرد دیگه من منتظرم. محسن: نه نظرم عوض شد. من: د برگرد دیگه لامصب. بعد خودم رفتم و سرشو گرفتم و برگردوندم عقب، محسنم چشمهاشو بسته بود. محسن: نکن آوا. من: زود چشمهاتو باز کن بینم. محسن: آوا نکن زشته. من: محسن یا چشمهاتو باز کن یا شلوار خودتو هم در میارما. یهو محسن شلوارشو چسبید که باعث شد پقی بزنم خنده. من: محسن چشمهاتو باز میکنی یا نه؟ محسن: آوا از خر شیطون بیا پایین زشته. لیوان آب کنار تخت بود، رفتم آوردمش و یکم ریختم روی صورتش. محسن که توقع نداشت روش آب بریزم یهو چشمهاش باز شد. ولی زود بست. شروع کردم غش غش خندیدن و نشستم روی زمین و به قیافه محسن نگاه میکردم. محسن یهو چشمهاشو باز کرد و زل زد به من. من: قیافه ت خیلی باحاله محسن. محسن: از صبح تا حالا تو لباس تنت بود و داشتی منو سر کار میذاشتی؟ من همینجور داشتم میخندیدم و نمیتونستم حرف بزنم. یهو محسن بلند شد و اومد سمتم. منم با جیغ پا به فرار گذاشتم، حالا من بدو و اون دنبالم. آخر منو گرفت و چسبوندم به دیوار. دوتامون از نفس افتاده بودیم. ولی هنوز خنده م میومد و هی میخندیدم. من: محسن غلط کردم، ببخشید. باشه؟ سُری(Sorry) بابایی. همینجور داشتم با حالت بچه گونه ازش معذرت خواهی میکردم که حالت نگاه محسن عوض شد و یه دفعه داغی لباشو روی لبم حس کردم. چشمهامو بستم و به موهاش چنگ انداختم. محسن دست انداخت پشت کمرمو فشار داد و منو محکم چسبوند به خودش. گرمای بدنش و تپش تند قلبشو حس میکردم. حس شیرینی بود. جای دستاش روی کمرم داغ شده بود. یکم که گذشت به خودمون اومدیم و آروم از هم جدا شدیم. پیشونیمون به هم چسبیده بود و هنوز داشتیم نفس نفس میزدیم. دستمو که روی سینه ش بود گرفت توی دستش و بوسید. باز محکم بغلم گرفت و با دستی که روی کمرم بود نوازشم میکرد. اصلا دوست نداشتم که از آغوش گرمش جدا بشم. انگار محسن هم همین حس رو داشت که محکم گرفته بودم. یکم که گذشت سرمو بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. لبخند زد و لپم رو بوسید. ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت میز آرایش تا موهامو شونه کنم. محسن تکیه داد به دیوار و زل زد به من. محسن: اینکارو بخاطر این کردم که بهت ثابت کنم شیر برنج نیستم. من: برو بابا، شیر برنجو که هستی. اگه هم الان منو بوسیدی بخاطر طعم لبام بود که صبح چشیدیش، واسه همین الانم نتونستی جلوی خودتو بگیری و از لبم فیض نبری. محسن چشمهاشو بست و شروع کرد بی صدا خندیدن. خودمم از حرفم خنده م گرفته بود. رفتم دستشو گرفتم و با هم دراز کشیدیم. من: محسن اگه امشب از شانس ما یکی بیاد توی اتاق من، بدبخت میشیم. محسن: نترس، درو قفل کردم. هم اتاق خودمو هم اتاق تو رو. برگشتم سمتش و با تعجب نگاهش کردم. من: کلیدمو آوردی؟ محسن: اوهوم. یه جای خوبم قایمش کردم که نمیتونی پیداش کنی. یه نگاه بهش انداختم و با خودم گفتم یه جای خوب لابد توی لباس زیرشه که فکر میکنه من روم نمیشه دست کنم. من: محسن میدونی که هرجا باشه دست میکنم و درش میارم، یا خودت بدش یا دست به کار میشم. محسن غش غش شروع کرد به خندیدن. محسن: آوا بخدا من تو کل زندگیم دختر نترسی مثل تو ندیدم. هر دختری یه نقطه ضعفی داره، تو اونم نداری. فقط مارمولک، که نمیدونم این موقع شب کامی رو از کجا گیرش بیارم. جلوی خنده مو به زور گرفتم. من: کمتر نقشه بکش. محسن دیگه کلیدو بر ندار باشه؟ محسن: چرا کلیدو میخوای؟ مگه میخوای چیکار کنی؟ من: هیچی، واسه روزهایی که باهات قهر میکنم خوبه تا اینجوری مثل امشب زهره ترکم نکنی. محسن سرشو تکون داد و هیچی نگفت. دستمو گذاشتم روی شکمش و یاد زخمش افتادم. لباسشو زدم بالا که محسن دستمو گرفت. محسن: چیکار میکنی؟ من: بابا شریف، نمیخوام به شرافتت لطمه بزنم. فقط میخوام زخمتو ببینم خوب شده یا نه. محسن که خودشم از حرکتش خنده ش گرفته بود لباسشو یکم زد بالا. منم واسه اذیت کردنش لباسشو یکم کشیدم پایینتر که باز خنده ش گرفت. من: والا، انگار من تا حالا لخت ندیدمش. بعد زخمشو نگاه کردم، خدا رو شکر داشت خوب میشد. ولی هنوز جاش بود. زخمو بوسیدم و لباس رو کشیدم پایین. رفتم طرف ابروش و جای شکستگیشو که یه خط انداخته بود ته ابروش بوسیدم. من: خوب، حالا نوبتی هم باشه نوبت زخمیه که امشب باعثش شدم. زل زدم به لبش. یهو محسن از جا پرید و رفت سمت در. نشستم روی تخت و ریز خندیدم. من: محسن بخدا شوخی کردم، تو چرا اینجوری میکنی آخه؟ آخی عزیزم مثل دختر ۱۵ ساله میمونه. حالا خوبه دوبار خودت بهم حمله کردیا پررو. محسن: صبح تو شروع کردی. الانم میخواستم بهت ثابت کنم که شیر برنج نیستم. من: باشه بابا حالا تو گریه نکن بیا بخواب که گیج خوابم. محسن مشکوک نگاهم کرد و اومد دراز کشید. سرمو گذاشتم روی بازوش و پشت بهش خوابیدم. صبح که بیدار شدم از دست محسن که دور کمرم بود فهمیدم که معجزه شده و محسن فرار نکرده. از صدای نفسش که گرمیش به گوشم میخورد فهمیدم خوابه. دست دراز کردم و گوشیمو برداشتم که ساعتو ببینم. اوه، توی تقویمش در اومده بود که دو روز دیگه تولد محسنه. خوب شد واسهٔ دو روز قبل از تولدش تقویمو تنظیم کرده بودم که یادآوریم کنه. امروز باید برم خرید. برای اینکه محسن بیدار نشه همینجور دراز کشیدم و تکون نخوردم. نیم ساعت بعد دیدم کم کم داره دیر میشه. غلت زدم و زل زدم به صورتش. از اونجایی که محسن خیلی خوابش سبک بود چشمهاشو باز کرد، نگاهم کرد و باز بست. لبخند زد. من: صبح بخیر آقای ترس از شرافت خودمون. چی شده دیشب فرار نکردی بری هان؟ محسن آروم خندید و منو کشید تو بغلش. محسن: آوا باور نمیکنی دیشب چقدر راحت خوابیدم، حتی یه بار هم از خواب بیدار نشدم. فقط بوی عطرت زیر دماغم بود و مستم میکرد. من: هه هه، میدونم. کلا من همه چیم آدما رو مست میکنه. محسن بی صدا خندید که از صدای نفسهاش فهمیدم. دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون، ولی داشت دیر میشد و مجبور بودم. بلند شدم حوله رو برداشتم و رفتم توی حموم. وقتی دوش گرفتم و اومدم بیرون، دیدم محسن نیست. به در نگاه کردم، آخی عزیزم کلیدو برام گذاشته. زود لباس پوشیدم و رفتم پایین صبحونه بخورم. هم زمان با من میلاد هم اومد توی آشپزخونه. صبحونه رو با خنده و شوخی خوردیم. توی اتاقم داشتم به خودم توی آینه نگاه میکردم. مانتو و شال مشکی با کیف و بوت پاشنه بلند قهوه ای سوخته که میلاد برام از پاریس آورده بود. عجیب بهم میومد. آرایش خیلی کمی داشتم و موهام کاملا پوشیده بود. یه جورایی خودمم دیگه عادت کرده بودم. بعدشم دیگه راحت بودم و هر روز لازم نبود که موهامو درست کنم و میتونستم یک ساعت بیشتر بخوابم. عینک مارک دارمو زدم و تند رفتم پایین و سوار ماشین شدم. توی کلاس نشسته بودیم و استاد داشت درس میداد. روی کاغذ برای بهار نوشتم که دو روز دیگه تولد محسنه. بهار نوشت: جدا؟ خوب چیکار میخوای بکنی؟ من: به روی خودت نیار که خبر داری، امروز به بهونهٔ خرید واسهٔ خودمون بریم بازار. بعد اونجا من سر محسنو گرم میکنم تو و کامی برید اون چیزی رو که میخوام بگیرید. بهار: باشه. اونروز بعد از دو کلاس نقشمونو عملی کردیم. بهار: آوا میای بریم خرید؟ من: ا، اتفاقا منم دلم هوس خرید کرده. رو کردم به محسن و گفتم: اشکالی که نداره؟ محسن لبخند زد و گفت: نه چه اشکالی داره. من: خوب پس بریم. داشتیم توی خیابونها میگشتیم که یه بوتیک مردونه دیدیم. به بهار نگاه کردم که زودی منظور نگاهمو گرفت. بهار: بچه ها بریم اینجا. کامی: به به، از کی تا حالا زن من تبدیل به آقا شده که میخواد لوازم مردونه بگیره؟ بهار: خفه شو کامی، میخواستم با سلیقه خودم برات یه چیز بگیرم ولی الان که اینجوری گفتی دیگه منصرف شدم. کامی: اِاِ ، فدای خانم خوشگلم بشم من. بیا بریم که خیلی وقته لباس نخریدم. کامی دست بهارو گرفت و مثل کش تمبون کشیدش. ما هم پشت سرشون رفتیم. لباسهای جالبی داشت و همش برند بود. یه کفش و کمربند چرم قهوه ای چشمهامو گرفت. به بهار نگاه معنی داری کردم. من: چه کفش خوشگل و مردونه ایه. میخوای اینو واسش بگیر. تازه این کمربند هم ستشه. بهار: آره خیلی شیکه، کامی بیا اینو بپوش ببینم چطوره. کامی که پوشید اصلا من خر کیف شدم از سلیقه م. چه شیک بود لامصب. بهار نگاهم کرد و لبخندمو دید. بهار: نه کامی این به تو نمیاد. تو همون تیپ اسپورت بزنی بیشتر بهت میاد. رفتم سمت لباسهاش، یه کت اسپورت مشکی دیدم. کامی رو صدا کردم. من: کامی بیا اینو بپوش. کامی اومد و کت رو پوشید، خیلی بهش میومد. من: به به، عجب تیکه ای شدی تو. کامی: قربون شما. بهار: اما من اینو دوست ندارم. کامی برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. کامی: چرا اونوقت؟ بهار: زیادی جلب توجه میکنه. کامی: بگو بخیلم نمیخوام برات چیزی بگیرم. من: کامی اینو ولش کن. بیا این یکی هم بپوش ببینم سفید بهت میاد یا نه. یه کت دیگه بهش دادم که تقریبا همون مدل بود. این یکی دیگه حرف نداشت. خیلی به کامی میومد. من: اوه اوه، این مانکنه کیه که هرچی میپوشه بهش میاد. تو حتی اگه گونی هم بپوشی بهت میاد لامصب. کامی سرشو به احترامم خم کرد و گفت: ما چاکر شمائیم آبجی. بهار یاد بگیر. بهار: وا، من نظرمو گفتم. من: بابا بیخیال، کامی اینو بده بینم. بعد کتو برداشتم و رفتم حساب کردم. وقتی که کیسه خرید رو بهم داد منم گرفتم سمت کامی. من: مبارکت باشه. چشمهای کامی برق زد و اومد سرمو بوسید. من که کلا هنگ کرده بودم. حالا یکی بیاد محسنو بگیره، زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم داره لبخند میزنه. جل الخالق، مگه میشه؟ کامی: آوا خیلی گلی، اصلا توقع نداشتم همچین کاری رو بکنی. من: چرا؟ خوب تو لیاقتشو داری بابا. کامی: کاش یکم این (اشاره به بهار) این چیزا رو یاد میگرفت. بهار: وا، خوب حالا که اینجور شد بیا منم برات بخرم. دست کامی رو کشید و یه جوری واسم چشمک زد که محسن نبینه. من: خوب تا شما اینجا هستین من و محسنم میریم چندتا مغازه نگاه میکنیم. بهار: باشه، تموم کردیم زنگ میزنیم. با محسن رفتیم توی یه مغازه مانتو فروشی. یه مانتو پسندیدم، خواستم حساب کنم که محسن اومد حساب کرد. با لبخند نگاهش کردم. از مغازه که رفتیم بیرون به دور و برمون نگاه کردیم. هنوز از بهار و کامی خبری نبود. در کمال تعجب محسن دستمو گرفت و منو کشید سمت یه مغازه شال فروشی. من: اینجا چرا اومدی؟ محسن: یادته شالتو دور زخمم بستی؟ حالا میخوام به جاش یکی واست بگیرم. من: محسن بیخیال بابا، اونم فدای سرت. محسن: نه من باید برات بگیرم. تازه، اون شبم یکی دیگه رو هم رو زخمم گذاشتی. منم خوشحال خندیدم و با هم رفتیم توی مغازه. چندتا شال خودش انتخاب کرد و نظر میداد. سه تا شال با سلیقه محسن گرفتم.از مغازه که بیرون رفتیم بهار و کامی هم از راه رسیدن. من: خریدهاتون تموم شد؟ بهار: آره، شما چی؟ من: آره ما هم خریدیم. بریم؟ بهار: بریم. رفتیم سمت ماشین و خواستیم سوار بشیم که کامی گفت: محسن بذار آوا پشت فرمون بشینه. محسن اول به کامی، بعد به من نگاه کرد. محسن: من حرفی ندرام، تو چی میگی آوا؟ من با تعجب به محسن نگاه کردم و خوشحال رفتم سوئیچ رو گرفتم و زود پشت فرمون نشستم، کامی و بهار هم عقب نشستن. یعنی کامی پشت صندلی من نشسته بود. حرکت کردم، اولش آروم میروندم که هی دیدم کامی داره از توی آینه اشاره میکنه که گاز بدم. منم از خدا خواسته گاز دادم و از ماشینا سبقت گرفتم. پشت چراغ قرمز بودیم که چشمم به یه دختره افتاد که داشت از خیابون رد میشد. موهای بلوند، ناخنهای صورتی جیغ، پوست برنز، زیر چشمها سفید، آرایش غلیظ با رژ لب قرمز و کفشهای پاشنه بلند. من: بچه ها اونجا رو، پایه این؟ بهار و کامی که منظورمو فهمیدن خندیدن و گفتن: پایه ایم. پنجره رو کشیدیم پایین و زل زدیم به دختره، دختره که سنگینی نگاهمونو حس کرده بود با عشوه برگشت و به ما نگاه کرد. سه تایی با یه لبخند گشاد براش دست تکون دادیم انگار که میشناسیمش. دختره وسط خیابون وایساده بود و به ما نگاه میکرد. اونم خواست که ضایع نشه دستشو برامون تکون داد و با لبخند زیر لب گفت خوبین؟ یهو ما سه تا پقی زدیم زیر خنده که دختره وا رفت. همون لحظه چراغ سبز شد و من گاز دادم و رفتم. هنوز داشتیم غش غش میخندیدیم که حس کردم محسن زل زده بهم.برگشتم سمتش که دیدم سرشو از روی تاسف تکون داد. من: د محسن، ضد حال نزن دیگه. امروز اومدیم یکم بچرخیم. ساز مخالف نزن باشه؟ محسن: آخه با مردم آزاری چی به شما میرسه؟ کامی: روحمون شاد میشه جون تو. ریز خندیدم. محسن باز سرشو از روی تاسف تکون داد. کامی و بهارو رسوندیم خونه و بعدشم خودمون رفتیم خونه. قرار بود فردا که ما دانشگاه هستیم، داداش بهار با آژانس خریدها رو بفرسته خونه مون. منم به صغری خانم گفتم که حواسش باشه و توی کمدم قایمشون کنه. فرداش هم از راه رسید. قرار بود من شب بهش کادو ها رو بدم. از صبح دل تو دلم نبود. میترسیدم یه چیزی بشه که نقشه هام خراب بشه. شب شام خوردیم و تلویزیون نگاه کردیم. دیگه کم کم وقت خوابمون شده بود. شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. وقتی که مطمئن شدم همه خوابیدن از اتاق رفتم بیرون. محسن درو باز کرد. من: محسن، تشنمه. راستش میترسم برم توی آشپزخونه، برام آب میاری لطفا؟ محسن متعجب نگاهم کرد. لابد توی دلش میگفت ما نمردیم و دیدیم که آوا مثل دخترها رفتار کرد و از یه چیزی ترسید. هیچی نگفت و رفت پایین. منم از فرصت استفاده کردم و زود رفتم کادوها رو روی تختش چیدم و چندتا گٔل رز که پر پر کرده بودم رو دورش ریختم. خودمم رفتم روی مبل کنار پنجره نشستم و خیره شدم به در. محسن با یه لیوان آب اومد که چشمش به تختش افتاد، با تعجب برگشت و به من نگاه کرد. بلند شدم، رفتم سمتش و لپشو بوسیدم. من: تولدت مبارک عزیزم. دیگه پیر شدی رفت. محسن هنوز توی شوک بود. محسن: تو یادت بود؟ من: معلومه، کیه که تولد عشقش یادش بره؟ اونم عشقی مثل تو که اینقدر جیگره. محسن خندید و بغلم کرد. هروقت منو تو بغلش میگرفت احساس میکردم یه جوجه ام توی بغلش. محسن: مرسی گلی. از بغلش بیرون اومدم و گفتم: خوب نوبتیم باشه نوبت کادوهاست. خدا کنه خوشت بیاد. محسن مهربون نگاهم کرد و گفت: هرچی که با سلیقه تو باشه خوبه و من میپسندم. بعد دستمو گرفت و با هم نشستیم روی تخت. محسن اولین کادو رو برداشت، بازش کرد و تا کفش رو دید با تعجب برگشت سمتم. محسن: اینو کی گرفتی وروجک؟ من: دیگه دیگه. حالا بقیه شو ببین. بعدش کمربندو دید، بعدشم کت مشکیه رو. محسن: که اینطور، اونروز منو فرستادید دنبال نخود سیاه که اینا رو برام بگیرین. منو بوسید و بعد پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و گفت: آوا خیلی بلایی. بخاطر همینه که دوست دارم. تو تنها کسی هستی که میتونی گولم بزنی و همیشه غافلگیرم میکنی. مامان من بعد از ۲۹ سال هنوز نمیتونه چیزی رو از من پنهون کنه و قبل از اینکه کاری کنه من همه چیز رو میفهمم. ولی تو، اینقدر خوب نقش بازی کردی که من حتی فکرشم نمیکردم اینا برای منه. دماغشو بوسیدم و گفتم: ما اینیم دیگه. محسنم خندید و گفت: راستی، اون دوتا هم خبر داشتن؟ من: بهار آره، ولی به کامی نگفتیم چون میدونستم ذوق زده میشه و همه چیزو لو میده. خوب پاشو بپوش ببینم بهت میاد یا نه. وقتی محسن پوشید یه سوت زدم. من: نه بابا سلیقه م هم خوبه، چه بهت میاد محسن. محسن: سلیقه خانممه، صد در صد که خوبه. با این حرفش کله قند تو دلم آب شد.دستشو کشیدم و بردمش سمت در. من: محسن بریم یه چیزی بخوریم که مردم از گشنگی. با هم رفتیم توی آشپزخونه، رفتم سمت یخچال و یه ظرف که روشو پوشونده بودم و داخلش پیدا نبود از یخچال در آوردم. من: محسن قربون دستت شیر رو در میاری تو دو تا لیوان بریزی؟ محسن هم بلند شد و شیر رو در آورد و ریخت توی لیوانها. منم تند کارهامو انجام دادم و نشستم. محسن شیر رو گذاشت توی یخچال و وقتی که برگشت سمت من، کیک کوچولویی رو که یه شمعم روش بود گرفتم جلوش. محسن با بهت داشت نگاهم میکرد. محسن: آوااااا! من: جانمممممم؟ بعد رفتم چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و باز رفتم کنارش. من: تولد تولد، تولدت مبارک. بیا شمعا رو فوت کن که انشاالله ۱۲۰ سال با آوا خوشگله زنده باشی. محسن خندید و دستمو گرفت. من: محسن بدو آرزو کن و شمع رو فوت کن. محسن چشمهاشو بست، به قیافه ش خیره شدم. نور شمع توی صورتش بود و قیافه شو جذابتر میکرد. محسن چشمهاشو باز کرد و نگاهم کرد، چشمهاش یه برق عجیبی میزد. شمع رو فوت کرد. منم پریدم و ماچش کردم. یه چاقو آوردم و دادم دستش. محسن: حالا کیک به این کوچکی بریدن هم داره؟ من: اِ، راست میگیا. خوب بیا بخوریم که خیلی گشنمه. یه قلپ از شیر خوردم که دیدم محسن کیک رو گرفته جلوی دهنم. دوتا چشم داشتم یه ۸تا دیگه هم قرض گرفتم و به محسن نگاه کردم. محسن: به چی نگاه میکنی؟ بخور دیگه. من: ببین محسن، من امشب عاقلما تو داری تحریکم میکنی. اگه بلایی سرت آوردم دیگه خود دانی. یه گاز از کیک خوردم و خودمم کیکو گذاشتم دهن محسن. به هم نگاه کردیم و دوتایی غش غش خندیدیم. من: وای دیدی چی گفتم؟ خودم تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم. محسن: تو آخر منو دیوونه میکنی بلا. خیلی خوشم میومد وقتی بهم میگفت بلا. احساس میکردم داره ازم تعریف میکنه. کیک که خوردیم دیگه رفتیم خوابیدیم چون صبح کلاس داشتم. صبح شاد و شنگول آماده شدم و رفتم پایین. محسنو که دیدم دهنم باز موند. تی شرت نوک مدادی با کت مشکی و کفش و کمربند قهوه ای که من بهش داده بودم. چقدرم بهش میومد. ته ریششو تازه مرتب کرده بود. اوففف بوی عطرشو که دیگه نگو. دیوونم کرد. توی ماشین محسن خودش یه آهنگ عاشقونه گذاشت و همش دستم توی دستش بود و بعضی موقعها دستمو میبوسید. منم که خوشحااااااااال. خلاصه توی کلاس هم که رفتیم، کلی استادو اذیت کردیم. کلاس بعدیمون با کیارش بود. کامی مجبورم کرد جامونو با هم عوض کنیم و خودش پیش بهار بشینه و من عقبشون جای کامی بشینم. پررو. خلاصه تا استاد اومد این کامی شروع کرد به مزه پرونی و سر به سر کیارش گذاشتن. آخه یکی نیست به این بگه بابا جان شوخی کردنم به جاش، نه اینکه کلّ وقتو بگیری. آروم پاشو لگد کردم که کامی دو متر پرید هوا. بعد پررو جلوی همه برگشت و به من گفت: چرا لگد میزنی؟ منم مثل خودش گفتم: مثل آدم میشینی و نظم کلاس رو بهم نمیریزی یا برگردم سر جام بشینم؟ بچه ها غش کرده بودن از خنده و به کامی تیکه مینداختن. خشایار: کامی حالا اگه جرات داری حرف بزن. کامی: حرف میزنم، مگه چیه؟ میترسم؟ کیارش: چی شده که خانم پرند امروز پشتیبانی دوستشونو نمیکنن و نظم کلاس رو بهم نمیریزن؟ من: اختیار دارید "استاد" اگه دوست دارید بازم میتونم پشتیبانیش کنما. کیارش سرشو با خنده تکون داد و باز شروع کرد به درس دادن. منم دست انداختم زیر چونم و زل زدم بهش. کم کم داشت حوصله م سر میرفت، شروع کردم به نقاشی کشیدن. همینجور مشغول کشیدن بودم که احساس کردم یکی بالا سرمه. سرمو بلند کردم و دیدم این کیارش مثل اجل معلق اومده بالای سرم و بچه ها همه سرشون سمت منه. حالا مگه من از رو میرم؟ سنگ پای قزوینه. من: چیه؟ مگه سینماست اینجا که مثل بز زل زدید به من؟ جمع کنید خودتونو ببینم. باز بچه ها غش کردن از خنده. هه هه، کور خوندید. فکر کردید من از رو میرم؟ کیارش نقاشی رو که از خودش بود برداشت و زل زد بهش. بعد با یه لبخند گشاد برگشت نگاهم کرد. رفت و نقاشی رو با خودش برد. بی حوصله برگشتم سمت محسن که مثل همیشه زل بزنم بهش و فیض ببرم که با اخمهاش رو به رو شدم. پوفی کردم و شروع کردم به نوشتن روی کاغذ. نوشتم: برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشمهمین از تمام جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشمبرام هیچ حسی شبیه تو نیست، تو پایان هر جستجوی منیتماشای تو عین آرامشه، تو زیباترین آرزوی منی آره همین خوب بود تا بدم بهش. یه چندتا قلب و لب و از این جواد بازیا هم کشیدم و کاغذ رو گرفتم سمتش. محسن مردد نگاهم کرد که با ابرو بهش اشاره کردم که برداره. برداشت و شروع کرد به خوندنش. زل زدم به قیافه ش که هر لحظه داشت اخمهاش بازتر میشد. آخرشم چشمهاشو یکم بست و لبخند زد. برگشت و یه نگاهی بهم کرد که دلم تالاپ تولوپ کرد. بالاخره کلاس تموم شد و من داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کامی بالای سرم وایساده. با ابرو اشاره کردم که چته؟ اونم به کیارش که داشت به ما نزدیک میشد اشاره کرد. کیارش: آوا خانم نمیدونستم که هنرمند هستید. خیلی قشنگ کشیدی. من: ممنون، لطف دارید. کیارش: خیلی دوست دارم کارهای دیگه تونو هم ببینم. این کامی فوضول یهو پرید و دفترمو از دستم قاپید. شروع کرد به ورق زدن. بعد نقاشی خودشو پیدا کرد و گرفت جلوی کیارش. کامی: این بهترین نقاشیشه. من: نخیرم، صبر کن الان نشونت میدم بهترینش کدومه. بعد دست کردم توی کیفم، یه دفتر دیگه رو در آوردم که همش نقاشیهای محسن از زوایای مختلف بود. حتی محسنم این دفتر رو ندیده بود. یکی از نقاشیها رو که خیلی دوستش داشتم نشونشون دادم. همه قیافه ها متعجب بود. حتی محسن. ولی یه لبخند قشنگ رو لبش بود. کامی: آوا ایول، چرا اینا رو نشون نداده بودی؟ خیلی باحاله. انگار عکسه. بهار: آره، مخصوصا چشمهاش. انگار واقعا داره نگاهت میکنه. من: جذبه رو داشتی؟ همه خندیدیم. کیارش: آوا میتونم خواهش کنم یه روز که وقت داشتی از منم بکشی؟ آخه خیلی قشنگ کشیدی. دوست دارم قابش بگیرم. من: باشه، ما بریم دیگه. زود خداحافظی کردیم و رفتیم. تا نشستیم توی ماشین محسن برگشت زل زد به من. برگشتم سمتش که دیدم داره با چشمهای متعجب و لبخند قشنگی منو نگاه میکنه. من: چیه؟ محسن: تو این همه از من نقاشی کشیدی و بهم نشون ندادی؟ اصلا تو کی اینا رو از من کشیدی؟ من: هر وقت توی اتاقم بودم و دلم برات تنگ میشد. یا وقتایی که جلوی تلویزیون مینشستیم و تو کتاب میخوندی. محسن لبخند زد و ماشینو روشن کرد. سر کوچه که رسیدیم یه تک زنگ طبق قرار به خونه زدم. وقتی رسیدیم همینجور یواش یواش راه میرفتم که محسن زودتر بره داخل. محسن برگشت نگاهم کرد. محسن: چرا اینقدر یواش راه میری؟ بیا دیگه. من: تو برو، من یکم پام درد میکنه و یواش یواش میام دیگه. محسن نگاهی بهم کرد و رفت داخل که یهو صدای ترکیدن بادکنک شنیدم. با دو رفتم تو. میلاد کنار در روی صندلی وایساده بود و بادکنک بزرگی رو که توش پر از کاغذ رنگی بود روی سر محسن ترکونده بود. موهای محسن پر بود از کاغذ رنگی و همینجور با تعجب داشت به قیافه های خاله و بابا و صغری خانم نگاه میکرد. تا قیافه هاشونو دیدم پوکیدم از خنده. همشون کلاه تولد سر کرده بودن و ماسک روی صورتشون زده بودن. محسن: چی شده؟ خاله نزدیک شد و با محسن رو بوسی کرد و بهش تولدشو تبریک گفت. بابا و میلاد هم همینطور. میلاد: آوا حال کردی چه دکوری کردم؟ به دور و برم نگاه کردم که پر از بادکنک مشکی و سفید بود. من: میلاد نشد یه کاری بهت بدم درست انجام بدیا. آخه اینا چیه؟ اینم شد دکور؟ انگار اومدیم تولد بچه ۳ ساله. میلاد یکی زد تو سرم و گفت: حرف نزن که حسابی خسته شدم. دیگه از نفس افتادم بس که اینا رو باد کردم. این کامی ذلیل مرده هم نیومد یه کمکی کنه لامصب. و رفت بالا. فهمیدم میخواد بره کادوها رو بیاره. محسن اومد نزدیکم، ابروشو انداخته بود بالا و با یه لبخند جذاب نگاهم میکرد. محسن: اینم کاره توئه؟ من: قابل شما رو نداره. محسن: آوا، خیلی.... یهو خاله و صغری خانم با کیک شکلاتی بزرگی که شمع 29 روش بود اومدن. محسن ابروهاشو داد بالا و با تعجب به خاله و صغری خانم نگاه کرد. محسن: واقعا غافلگیرم کردید. اولین باره که واقعا سورپرایز میشم. خاله: اونم چون که آوا جون زحمت همه چیزو کشیده و خودش نقشه کشیده. محسن با یه لبخند برگشت سمتم و ابرو تکون داد. محسن: دست شما درد نکنه آوا خانم. زیر لب گفتم: مرض و آوا خانم. بعد بلند گفتم: قابل شما رو نداره آقای راد. همه دور میز جمع شدیم. محسن وسط خاله و میلاد نشسته بود. این میلادم هی شیطونی میکرد و به محسن تیکه مینداخت که پیر شدی. حالا هی من هیچی نمیگم داره به دامادش چرت و پرت میگه. محسن خواست شمعها رو فوت کنه که اجازه ندادم و گفتم صبر کنه. تند رفتم از توی اتاقم دوربینو آوردم و فیلم گرفتم که بابا اومد ازم گرفت و گفت تو هم برو بشین تا فیلم بگیرم. منم از خدا خواسته دست صغری خانومو گرفتم و رفتیم پشتشون وایسادیم. محسن که خواست شمعها رو فوت کنه در گوشش جوری که کسی نشنوه گفتم: یه آرزوی دیگه کن. محسن لبخند زد و شمعها رو فوت کرد. همه دست زدیم که میلاد بلند شد و ضبطو روشن کرد. دستمو گرفت و با هم رفتیم رقصیدیم. یکم که رقصیدیم دوربین رو از بابا گرفتم و دادم به خاله که ازمون فیلم بگیره، بعد با بابا رفتیم رقصیدیم. آخی بابام خجالت میکشه، دستشو گرفتم و آروم با هم رقصیدیم. بابا همینجور به من و میلاد میخندید. نوبت کادوها شد، خاله براش یه ساعت مردونه گرفته بود که خیلی به دستش میومد. صغری خانم پول داد. بابا هم چک داد. میلاد کفش و کیف پول مارکدار. من: ببخشید آقا محسن من براتون چیزی نگرفتم. محسن با لبخند گفت: شما این همه زحمت کشیدید و کارها رو انجام دادید. خودش هدیه ست. من: د نشد دیگه، چی فکر کردی؟ صبر کن الان میام. باز رفتم بالا و کادو رو آوردم و دادم بهش. محسن با یه علامت سوال بزرگ داشت نگاهم میکرد. من: قابل شما رو نداره. محسن کادو رو باز کرد که یه ست کامل عطر همراه ژل و افتر شیو بود و کامی سفارش داده بود مخصوص برامون آورده بودن. محسن: چرا زحمت کشیدید؟ دستتون درد نکنه، واقعا شرمنده کردید. من: زحمت چیه؟ خواهش میکنم. بازم میگم قابل شما رو نداره. شما اینقدر در حق ما لطف کردید که این چیز ناقابل نمیتونه جبران محبتاتونو بکنه. میلاد: خدا شانس بده، والا تولد ما میشه کسی برامون نه عطر میگیره نه افتر شیو. من: میلی ایندفعه برات چیزی نمیگیرم تا قشنگ بگی خدا شانس بده. **** آخر هفته با بچه های دانشگاه همگی رفتیم شمال ویلای ما. میلاد ماشین میروند، محسن جلو نشسته بود. من و کامی و بهارم عقب نشسته بودیم. صدای آهنگ بلند بود و همه با هم همراهش میخوندیم، البته به جز محسن. کامی هم سرشو از پنجره میکرد بیرون و بلند بلند میخوند. بچه ها هم با ماشینهای دیگه بودن و هی کورس میذاشتن. ماشین سفید کیارش اومد کنارمون که دیدم سه تا دختر توی ماشینشن. من پشت صندلی راننده نشسته بودم. کامی خودشو از روی بهار و من رد کرد و سرشو از پنجرهٔ سمت من بیرون کرد. کامی: کیا جون خوش میگذره؟ به دخترها اشاره کرد که دخترها همه لبخند گشاد زدن. کیارش: فکر کنم به تو داره بیشتر خوش میگذره. کامی: اون که صد البته، ولی خیلی نامردی کیا. تو اون شب به من ابراز علاقه کردی حالا با سه تا دختر نامحرم توی یه ماشین داری چیکار میکنی؟ کیارش خندید و گفت: نه به جون کامی، هیچکدومشون مثل تو نمیشه. کامی با ادا و اصول گفت: فدات شم عزیزم تو فقط عشق منی. ایش چندش، منم نامردی نکردم و پنجره رو کشیدم بالا که کامی تا سینه بیرون بود. کامی هی با دستش میزد به پنجره و سقف ماشین تا من پنجره رو بکشم پایین ولی محل نمیذاشتم. من: بهار، حالا فرصت داری تا تلافی همهٔ اذیتاشو سرش در بیاری. تا میتونی بزنش و قلقلکش بده. بهار: آره فکر خوبیه. حالا دیگه عاشق مرد شده واسه من، صبر کن نشونت بدم آقا کامیار. بعد دوتایی شروع کردیم به قلقلک دادنش که صدای خندههای کامی در اومد و هی پاهاشو تکون میداد. لامصب نمیدونم این پاشو چجوری تکون داد که با کفش رفت توی صورتم. منم عصبی شدم یه نیشگون از پشتش گرفتم که دادش رفت هوا. بهار دلش براش سوخت و پنجره رو کشید پایین که کامی اومد تو. همین که اومد تو همینجور که روی پاهای ما ولو بود اینقدر زدمون که خدا میدونه. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیمو رفتیم سمت ویلا. ویلای شیکی داشتیم که همه دکور و وسایلش با سلیقه من و میلاد بود. بالا 12تا اتاق خواب داشت و پایین چهار تا. قرار بود اتاق پایینیا یکیش برای من و بهار باشه. بغلیهاش که بزرگتر بودن برای میلاد و کامی و محسن. بقیهٔ بچه ها هم بالا خودشون اتاقا رو تقسیم میکردن. ناهارو با شوخی و مسخره بازی خوردیم و بعدشم هر کسی رفت دنبال کار خودش. یه گروه با هم رفتیم سمت دریا. کامی هم مثل همیشه همینجور فک میزد و سر همه رو میخورد. ولی از حق نگذریم بدون کامی اصلا محاله که خوش بگذره. کامی: بچه ها، همه بیاین اینجا وایسین. بعد مسابقه میدیم هرکی زودتر پرید تو دریا شام مهمون آوا میشه. من: غلط کردی، از کیسه خودت مایه بذار. فعلا که این یه هفته همه مهمون منن. پس هرکی زودتر رسید مهمون تو میشه. کامی: باشه، مگه من بخیلم؟ خشایار: کامی اینو امشب باید ثابت کنی که بخیلی یا نه. خلاصه همه وایسادیم که مسابقه بدیم، با شمارهٔ سه همه دویدیم سمت دریا. منم خوشحال داشتم به دریا نزدیک میشدم که یکی دستمو کشید عقب و منم مثل کش تمبون پرت شدم عقب و افتادم توی بغلش. از بوی عطر و هیکلش فهمیدم محسنه. من: اِاِ ، چیکار میکنی؟ بابا میخواستم یه شام مفتی بیفتما. محسن: آوا خانم شما نمیری توی آب. من: مرض و آوا خانم. هی به من نگو آوا خانم بدم میاد آقای راد. بعدشم چرا نرم توی آب؟ برگشتم سمت دریا که بیشتر بچه ها داشتن توی آب شنا میکردن. محسن: چون، من دوست ندارم بری توی آب اونم جلوی اینهمه آدم. میخواستم باز حرف بزنم که محسن یه چشم غره رفت و حساب کار دستم اومد. با اخم رفتم روی شنها نشستم و به زمین و زمان زیر لب فحش دادم. من: مثلا اومدیم سفر عید، از اولش خورد تو برجکمون. شمال باشی و شنا نکنی. بعد با حسرت به بچه ها نگاه کردم و آه کشیدم. من: نگاه تورو خدا، همه رفتن توی آب جز من که میزبانم. خدایا این اژدها چیه که تو تور من انداختی؟ یکی بهتر نبود؟ همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی. ای روزگار.


 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 14:1 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود